زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
ایستادم روبهروی کمد، کمی فکر کردم، درش را باز کردم، چقدر جالبتر میشد اگر مثلا مینوشتم کلیدش را در قفل چرخاندم و فلان اما از این خبرها نیست. در کمدم هیچ وقت قفل نیست، همیشه به قول مادرم شبیه در کاروانسرا چارطاق باز است. بعد کیف لپتاپم را برداشتم و گذاشتم روی تخت. بازش کردم و لپتاپم را از توش درآوردم و گذاشتم روی میز (شبیه فیلمهای نامرغوب دارم کشش میدهم) بعد آمدم روشنش کنم روشن نشد. شما میدانستید اگر لپتاپ را طولانی مدت روشن نکنید شارژ باتریش خودبخود تمام میشود؟ کجا میرود؟ توی هوا؟! به هر حال شارژرش را هم از توی کیفم بیرون آوردم و لپتاپم را وصل کردم به شارژر و بعد نشستم پشت میز. دکمهی روشن شدنش را زدم. ارتفاع صندلی را تنظیم کردم. روشن نشد. چند لحظه روشن شد دوباره خاموش شد. باتری به حد کفایت شارژ نشده بود. دوباره دکمهی روشن شدنش را زدم و اینبار روشن ماند و بعد شبیه حیوانی که بد موقع از خواب زمستانی بیدارش کرده باشند به زحمت ویندوزش بالا آمد. همهی این کارها را کردم که بیایم اینجا بنویسم.
همیشه وقتش که میرسد خودش صدات میکند. کلمهها یکی یکی پشت سر هم توی سرت قطار میشوند و همدیگر را هول میدهند به بیرون. برای خالی شدن. خلاص شدن. به قول آن نقاش معاصر شبیه شاشیدن برای راحت شدن.
زندگی کماکان در جریان است و من هستم. بیشتر از هر زمان دیگری توی زندگیم احساس میکنم هستم. باور کنید زمانهای زیادی بود که یقین داشتم نیستم. و واقعا نبودم. من حالم خوب است. بهتر از تمام این سه چهار سال گذشته. نمیدانم چرا. شاید باید خوب نباشد، اما هست.
رزیدنتی سخت اما شیرین است. حواشیش خسته کننده و گاهی منزجر کنندهست اما خودش لذتبخش است. شاید اشتباه کنم. ولی به گمانم هست. نه... واقعا هست. برخلاف خیلیهای دیگر به هیچ عنوان پشیمان نیستم. مسئله این است که من مدتها بود تبدیل شده بودم به یک موجودِ منزویِ به درد نخور که شبیه یک ربات کار میکرد، میرفت و میآمد، کتاب میخواند و فیلم میدید و درس میخواند و یک جور مبهمی زنده بود و زندگی میکرد، اما در واقع نبود. به درد نمیخورد.
حالا اما قضیه یک جورهای دیگری هم فرق کرده. عاشقم، عاشقتر از دو ماه پیش، ده ماه پیش، یک سال پیش و دو سال پیش، خیلی عاشق تر از روز اولی که دیدمش. بودنش توی زندگیم همان نور روشن وسط تاریکی است. همان که سیاهیها را هم روشن میکند. همان که قلبم را هم گرم میکند.
دیروز روز عشق بود و من نمیدانستم. ما مطابق یک قانونِ نانوشتهی موردِ توافقِ طرفین این چیزها را به رسمیت نمیشناسیم. جشن نمیگیریم و به هم تبریک نمیگوییم. ما تقریبا هیچ روزی را به هم تبریک نمیگوییم! امروز بهش گفتم دیروز روز عشق بوده. گفت: «اینا که مسخرهبازیه ولی حتا اگه نبود شما روز عشق گذاشتی بمونه اصلا؟»
خب... نذاشتم. ما روز عشق دعوا کردیم! به خاطر اینکه روز قبل از روز عشق سوالی پرسیدم که ببینم آیا میشود به نحوی جا پای این عشق را محکمتر کرد یا نه که مطابق معمول خوردم توی دیوار. و دعوا آغاز شد. روز عشق شد جهنم. و هر دومان توش سوختیم. حالا شبیه دو موجودِ کز خوردهی چروکیده ادای خوب بودن، ادای عادی بودن درمیآوریم. ما به خاطر چیزهای کوچک دعوا نمیکنیم اما سر مسائل بزرگ پدر هم را درمیآوریم.
روز عشق اگر مسخره بازی نبود شما نذاشتی بمونه. این را توی سرم خودم هم به خودم میگویم. مدام.
به هر حال بیشتر از هرچیزی این فراق دارد عذابم میدهد. احساس میکنم دارد پیرم میکند. شاید چون من دیگر آن ربات سابق نیستم. یک چیزهایی را حس میکنم. اینها را اینجا میتوانم بنویسم. هرچیزی را اینجا میتوانم بنویسم. اینجا سرزمین امن خودم است هنوز.
رانندهی اتوبوس جادهها بودن یکی از بهترین شغلهای دنیا نیست؟ انگار ردیف اول سینما نشسته باشی و نظارهگر دائمی فیلمهای کیارستمی باشی.
پشت این دیوارِ شیشهایِ بزرگِ بلندِ متحرک حتما همیشه چیزهای جذابی هست برای تماشا.
به نظرم راننده اتوبوسها میتوانستند فلاسفهی زمان ما باشند، که موسقی کلاسیک گوش میدهند، پیوسته قهوه مینوشند و افکارشان را زیر نورهای نارنجیِ شب، روی خطوط ممتد و متقاطع جادهها جا میگذارند.
انتهای این اتوبوس کهنه نشستهام که مثل یک تراکتور بیست سال کار کرده روی جادهی خاکی تکان تکان میخورد، هوا گرگ و میش شده، متالیکا گوش میدهم و راننده اتوبوس فیلسوفی را تصور میکنم که پشت سکان افقی کشتی چرخدارش نشسته و راخمانینف گوش میدهد.
از زمانی که اینجا را ساختهام تا امروز خودم را مجبور کردهام به اینکه هیچ حرفی هم اگر برای نوشتن نبود دستکم ماهی یک نوشته، شده یک جمله، شده فقط برای طولانیتر کردن لیست بایگانی آن پایین، اینجا بنویسم. حالا به منظور روشن نگه داشتن چراغ مرداد ۱۴۰۲ چند دقیقهایست نشستهام باز روبهروی این صفحهی سفید و به قول انگلیسی زبانها:
Nothing comes up
هیچ...
بگذارید چند سطر از کتابی برایتان بنویسم که در حال خواندنش هستم، و خواندنش این روزها تنها لذت زندگیام است. شاید انگشتهام کمی برای نوشتن گرم شدند.
آدمبزرگها، ظاهرا، گهگاهی، وقت پیدا میکنند بنشینند و به فاجعهای که زندگی آنها بهشمار میآید بیندیشند. آن وقت، بیآنکه بفهمند، به حال خود گریه و زاری میکنند و مثل مگسهایی که خود را به شیشه میکوبند بیقراری میکنند، رنج میبرند، تحلیل میروند، افسرده میشوند و از خودشان در مورد دندهی چرخی که در آن گیر کردهاند، که آنها را به جایی کشانده که آنها نمیخواستهاند آنجا باشند سوال میکنند. باهوشترینهاشان از این ماجرا مکتبی برای خود درست میکنند: آه، پوچیِ درخورِ تحقیرِ هستی بورژوایی! میانشان بیشرمهایی پیدا میشوند که سر میز شام پدرانشان حاضر میشوند و از خود میپرسند: «رؤیاهای جوانی ما چه شدهاند؟» این سوال را با قیافهای سرخورده و ازخودراضی میپرسند و خود پاسخ میدهند: «به باد رفتهاند و زندگی آدمها یک زندگی سگی است.» از این روشنبینیِ دروغینِ بزرگسالی متنفرم. واقعیت این است که آنها مثل بچهکوچولوهایی هستند که درک نمیکنند چه به سرشان آمده و ادای آدمهای مهم و بادلوجرئت را درمیآورند، آن هم وقتی دلشان میخواهد گریه کنند.
حال آنکه درکشان بسیار ساده است. آنچه قابل قبول نیست این است که بچهها گفتههای بزرگترها را باور دارند و اینکه وقتی بزرگ شدند انتقام خود را از بچههای خودشان میگیرند. این نکته که «زندگی مفهومی دارد که کلید فهم آن در دست آدمبزرگهاست» دروغی جهانشمول است که همه ناگزیرند باورش کنند. وقتی در بزرگسالی آدم متوجه میشود این گفته غلط است، دیگر دیر شده. معما کشفناشده باقی میماند، ولی تمام نیروی موجود در راه کارهای احمقانه هدر رفته است. چیزی جز خود را بیحس کردن، تا آن حدّی که انسان بتواند، با تلاش در پنهان کردن این واقعیت که زندگی هیچ مفهومی ندارد باقی نمیماند. درنتیجه، انسان فرزندان خود را گول میزند تا بهتر بتواند خودش را قانع کند.
همهی آدمهایی که خانوادهام با آنها رفت و آمد دارند، همین مسیر را دنبال کردهاند: یک جوانی در پی سودآورکردن هوش، فشردن رگههای تحصیلات، همانطور که لیموترش فشرده میشود و کوشش در پی کسب موقعیت در میان نخبگان و بعد، سراسر زندگی با حیرت از خود پرسیدن که چرا آن همه امید منتهی به هستیِ چنین بیهودهای شده است.
آدمها خیال میکنند دنبال ستارهها میگردند ولی مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارشان تمام میشود. از خودم میپرسم سادهتر نیست که از همان اول به بچهها یاد بدهند که زندگی پوچ است. شاید این کار بعضی لحظههای زیبای دوران کودکی را نابود کند ولی، در عوض، به بزرگسالان اجازه میدهد وقت بسیار قابل توجهی را هدر ندهند _ جدا از این آدم، دستکم، از خطر یک ضربهی روحی، ضربهی پارچ، در امان خواهد ماند.
/ از کتاب "ظرافت جوجهتیغی" نوشتهی موریل باربری ترجمهی مرتضی کلانتریان
خلاصهی زندگی دو سه ماه اخیر من همین است: سرخوردگی آدمی که خیال میکرد دنبال ستارهها میگردد اما، برای بار هزارم، مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارش تمام شد. و بله. درست است. ضربهی پارچ خیلی درد دارد.
اما برای غر زدن نیامدهام. و چون تنها کاری که اینجا میکنم غر زدن است و تصمیم گرفتهام غر زدن را تمام کنم انگار دیگر حرفی هم برای گفتن ندارم... شاید... شاید حرفی برای گفتن نداشته باشم.
اولین مواجههام با بلاهایی که آدم بزرگها میتوانند بر سر ما بیاورند اولین و دورترین خاطره ایست که از بچگی توی ذهنم دارم.
دو سالهام. خانهی عمویم هستیم. من و برادرم که دو سال از من بزرگتر است. من شاهد ماجرام. میبینم که دخترعموهام و چند دختر دیگر که همه هم سن و سال هم اند، سیزده، چهارده، پانزده ساله، با خنده و مسخره بازی یک تکه نخ سورمهای رنگ دستشان گرفتهاند، و دقیقا خاطرم هست که آن را از رشتههای آویز دور روبالشیهای خانهی عمویم جدا کرده بودند، و به برادرم میگویند میخواهند با آن نخ برایش یک دم بگذارند. برادرم ترسیده و جیغ میکشد و گریه میکند و فرار میکند و خیال میکند واقعا قرار است یک دم نخی نصیبش بشود، و آنها برادرم را دست انداختهاند. و من نگاه میکنم. و دقیقا میفهمم چه اتفاقی دارد میافتد.
من در دو سالگی یک عده آدمبزرگ احمق روانپریش میدیدم که سعی داشتند با یک تکه نخ الکی برادرم را که از من بزرگتر بود از یک دم الکی بترسانند. یادم هست که من هم گریهام گرفته بود اما آنقدری حرف زدن بلد نبودم که به برادرم بگویم اینها یک مشت احمق اند که فقط سعی دارند به احمقانهترین شکل ممکن تفریح کنند. این دورترین خاطرهی واضح بچگیام است. دورتر از آن تصویر یک کودک است (نمیدانم آن کودک دقیقا کیست) که لباسهای زرد رنگ پوشیده. شاید اولین باری بوده که رنگ زرد میدیدم. نمیدانم.
هنوز هم همین است. آدمبزرگها را میبینم. و دقیقا میفهمم چه اتفاقی دارد میافتد. و هنوز که هنوز است آنقدری حرف زدن بلد نیستم.
نیمهشب از خواب میپرم، بیحرکت، توی تخت، خیره به سقف. نیمهشب تابستان.. یک وقتی شبیه همهی نیمهشبهای قبل.
یک دلهرهای مدام ته دلم هست که نمیگذارد آرامش داشته باشم. یک جور نگرانی و اضطرابی است که مدتهاست هست. نمیدانم.. شاید از یک سال پیش مثلا.. بیشتر.. کمتر..
کم سن و سالتر که هستی خیال میکنی تا همیشه وقت هست، برای جبران، برای اتفاقهای بهتر، خیال میکنی همیشه وقت هست. بعدتر اما یک صدایی توی سرت مدام میگوید که دیر شده، همهی فرصتها از دست رفته و دیگر هیچی هیچ وقت قرار نیست بهتر شود. این ارمغانِ واقعیِ مسخرهایست که احتمالا پیر شدن با خودش میآورد. ناامیدی مثلا..
خیره به سقف. روشن شدن هوا. همهی شبهایی که بالاخره صبح میشوند. دلهرهای که هست. مدتهاست هست. یک چیزی ست که اصلا ذهنی نیست. کاملا جسمی است. درست وسط قفسهی سینهام احساسش میکنم.
مدتهاست ننوشتهام. دستهام برای نوشتن خشک شده. کلمههام ته کشیده.
برای شما اما حالا با اشک مینویسم که این دلهره دارد از پا میاندازدم.
در روزهایی از عمر فکر کردم هیچ چیز از آنچه دارد به سرم میآید دشوارتر نخواهد بود. فکر کردم دیگر رهایی از جهنم ممکن نیست. اما هر بار طبقهی دیگری دیدم با آتشی گدازانتر. فکر کردم دیگر کمر راست نمیکنم، دیگر نمیتوانم بایستم. نمیدانم حالا چقدر ایستادهام. میدانم قلبم تکهی نان کوچکی بود که گنجشک به دهان میبرد. و من میان گنجشکهای گرسنه در محاصره بودم. عجیب است چون همیشه فکر میکردم خودم پرندهای هستم، گنجشکی، کبوتری، ساری، چیزی، ولی قلبم نان بود و خودم حالا نمیدانم دقیقا چه هستم.
من چو از دریای عمان قطرهام
قطره قطره سوی عمان میروم
من چو از کان معانی یک جو ام
همچنین جو جو بدان کان میروم
من چو از خورشید کیوان ذرهام
ذره ذره سوی کیوان میروم
این سخن پایان ندارد لیک من
آمدم زان سر به پایان میروم
| مولانا |
صبح روز تعطیل رانندگی کردن توی خیابانهای خلوت خیلی لذتبخش است.
به اطرافم نگاه میکنم. آدمها، ماشینها، ساختمانها را تماشا میکنم. دنیا یک جوری ست که انگار هر کسی توش یک جایی برای خودش دارد. من ولی حس میکنم هیچ جایی اینجا ندارم. هیچ چیزی اینجا تمام و کمال مال من نیست. هیچ اتفاقی برای من نمیافتد.
تمام مدت فقط به یک چیز فکر میکردم: دیگه نمیتونم اینجا بمونم.
نتوانستن میدانی یعنی چی؟ نمیتوانم.
نشسته بود همینجا، دقیقا همینجا که حالا من نشستهام و به خیال خودش نصیحتم میکرد. و به خیال خودش درستترین نسخه را برایم پیچیده بود. نصیحت کردن عادتش شده. توی این نقش گند بزرگتر بودن از بچهگی فرو رفته. اما یک چیزی را نمیبیند. همان چیزی که نمیتواند بفهمد. همان چیزی که هیچ کدامشان نمیتوانند بفهمند. انگار به کسی که جلوی یک گاو نر نشسته پیوسته بگویی بدوش. سکوت کردم. سرم را انداختم پایین و فقط سکوت کردم. دردم از آن دردها نیست که کسی بفهمدش. هیچ کس نمیفهمد.
من فقط یک چیز میخواستم.
یک بار دیگر یک جای دیگر هم سکوت کردم. حرفم را خوردم که بیاحترامی نکرده باشم. و میدانستم وسطش گریهم میگیرد. نگفتم. توی دلم گفتم حالا که اینقدر اینجا غریبهام...
دردم از آن دردها نیست که کسی بفهمدش.
ته همهی اینها منم و دوباره تنهام. توقع ندارم یک کسی بیاید و سوپرمن طور دستم را بگیرد از وسط دردهام بکشد بیرون.
اینجا، روی تختم نشسته بودم و درحالی که یک دسته از موهای خیسم نصف دیدم را گرفته بود، داشتم ناخنهای دست و پام را تا جایی که میشد از ته میگرفتم. همان شکلی که وقتی بچه بودیم مامان میگرفت. همانقدر کوتاه. بعد از مدتها مغزم خالی از همهی فکرها بود و آدم توی سرم ساکت شده بود. باور کنید لال شده بود. بعد، ناگهان، شبیه چیزی که آدمها احتمالا ثانیههای قبل از مرگشان تجربه میکنند، تمام روزهای سالی که گذشت، نمیگویم تایملپسوار اما یک شکلی که نمیتوانم بگویم چه شکلی، از جلوی چشمهام، از توی سرم رد شد. تمامش.
میدانم روزهایی که در ادامه میآیند سختترند. میدانم زندگی هیچ وقت قرار نیست آسانتر شود. احساس میکنم پیر شدهام. احساس میکنم اشکهام از همیشه غلیظتر اند. دلم برای نوشتن تنگ شده. برای خودم بیشتر. فکر کنم گم شدهام. یک فکرهایی بعضی وقتها از توی سرم میگذرد که ترسناک است. شبیه من نیست. بزرگ شدن این شکلی بود؟ یا همهش فقط مزخرف است؟ چرا نمیتوانم مثل آدمیزاد سختی بکشم تا تمام بشود و برود؟ مهم نیست.. این حرفها گفتن ندارد. غر میزنم. مثل همیشه دارم غر میزنم. امروز الف. میگفت تو متخصص غر زدنهای نامنظمی. گفتم این تخصصم نیست، این اسم سرخپوستیمه.
من میدانستم نومیدی هست، اما نمیدانستم یعنی چه. من هم مثل همه خیال میکردم که نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر میکشد. پوست تنم درد میکند، سینهام، دست و پایم. سرم خالی است و دلم به هم میخورد. و از همه بدتر این طعمی است که در ذهنم است. نه خون است، نه مرگ، نه تب، اما همهی اینها با هم. کافی است زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود و از همهی موجودات نفرت کنم. چه سخت است، چه سخت است انسان بودن!
/ کالیگولا
جایی دیگر در یادداشتهاش نوشته:
«باید عشقی داشت، عشقی بزرگ در زندگی، از آن رو که این عشق برای نومیدیهای بیدلیلی که ما را در چنگ میگیرد عذر موجهی میتراشد.»
| آلبر کامو |
ساعت از دو گذشته بود. خواب از سرم پریده بود. توی سیاهی دور کلمات خط میکشیدم، شبیه تکههای پازل جابهجاشان میکردم تا کنار هم، جایی که به نظر درست بیاید چفت شوند. یکی یکی. گله گله شکلهای در همِ بیمعنی. تکههایی که به هم نمیرسند. وصلههای ناجورِ ناامید کننده. باز خراب کردن و باز از نو چپاندنشان کنار همدیگر. آدم یک وقتهایی دست و پای بیخود میزند. بیفایده. یک آدم، در تاریکی، نشسته روی سرامیک سرد، در حال ور رفتن با تکههای پازل کلماتِ بیمعنی، با دقتِ کودکی که تصور میکند کار عبثش دنیاش را عوض خواهد کرد، غمانگیز است.
بعدتر. ناامید. خیره به سیاهی سقف. چطور فراموش کرده بودم؟ من که همهی اینها را بارها به چشم دیده بودم چطور فراموش کرده بودم؟ من که در همهی تلاشهام برای پیوستن به آدمهای برونگرا به این نتیجه رسیده بودم که انزوا شیوهی بهتری است، چطور باز فراموش کرده بودم؟
اگر باز هم فراموش کنم چی؟ مصیبت آنجاست که میدانم باز هم قرار است فراموش کنم.
تنهایی، رفقا، آن ظرف توخالی نیست که دست کم با یک چیزی پر شود. تنهایی حتا آنطور که زمانی تصور میکردم، یک ظرف توخالی متخلخل هم نیست که بالاخره یک چیزی درونش جا بگیرد، پر شود و باز خالی شود. تنهایی آن گوی سیاهِ سنگین و بزرگی است که هست. همیشه هست.
آدم یک وقتهایی دست و پای بیخود میزند.
/ بهجای همهی سکوتی که تحویلات میدهم تا دلت بخواهد درونام ملقمهای از صداهاست. همزمان هزار نفر دارند مونولوگهایشان را در من منتشر میکنند.
به مناسبت شماره مطلب رند دلم میخواهد اینجا برایتان از گل و بلبل بنویسم. از گل و بلبل نوشتن بعد از یک گریهی طولانی از سر بیچارگی و یک شب تا صبح بد خوابیدن و یک معده درد عصبی چند ساعته کار آسانی نیست. سخت هم نیست. راستش را بخواهید خیلی فرقی نمیکند. اصلا نمیدانم چرا این جمله را نوشتم. شاید بعدتر حذفش کنم. شاید هم نکنم. فرقی نمیکند. کلا هیچی فرقی نمیکند. مهم نیست. بهار شده. هنوز نشده اما انگار شده. هوا بوی بهار میدهد. گرم شده. لباسهای زمستانیام را جمع کردم. پتوی دوم را برگرداندم به کمد. کتابهای پخش و پلا دور و بر تختم را چیدم روی شوفاژ خاموش. بهار شده. بهار خوب است! امسال سردترین زمستان عمرم بود. همهاش سردم بود. همهاش لرزیدم و استخوانهام از سرما تیر کشید و شبها شوفاژ چسبیده به تختم را بغل کردم تا صبح! زمستان شما هم همینقدر سرد بود؟
[...]
بهار شده. درختها دارند دوباره سبز میشوند. سبز رنگ مورد علاقهی من است. چشمهام به دیدن سبزی احتیاج دارند، شبیه سلولهای مغز که به قند احتیاج دارند، همان شکلی! سوار ماشین که میشوم میتوانم شیشهی پنجره را بکشم پایین و هوای تازه نفس بکشم. بهار شده و این زمستان سرد بالاخره دارد میرود. به گمانم اولین بار است که در زندگیم از رفتن زمستان خوشحالم. خب این الان تنها چیزی است که ازش خوشحالم.
من استاد فکر کردن بیش از حد به چیزهای بد ام. اگر ذهنم برود آن سمتی تا ته چاه سیاه بدبختی را طی میکنم و خودم را له و لورده و در حال مرگ یا خودکشی ته سیاهیاش تصور میکنم. نمیدانم چه مرگم میشود. همیشه همینطور بوده. به گمانم از بس هیچ چیز خوبی نمیشود [...] حالم از این حرفها به هم میخورد. نباشند بهتر.
اگر شبیه همهی آدمهای اطراف من در گیر و دار آمدن سال نو هستید، گرفتار خرید لباسهای تازه اید، یا توی آرایشگاههایید یا خانهای دارید و بند نونوار کردنش هستید، یا هر کار دیگری که به نو شدن سال مربوط میشود، شما را با چسنالههای من چکار؟ اینجا بهار فقط خلاصه میشود در گرم شدن هوا و بس. بیشتر از این نه از شور زندگی خبری است، نه وقتی براش هست و نه حوصلهای. این حرفها گفتن ندارد، تف سربالاست اما.. اما راستش را بخواهید بعضی وقتها حالم از شادی کردن آدمها، حتا آدمهای نزدیک زندگیم، به هم میخورد. احساس بدبختی میکنم؛ احساس میکنم باختهام، همهی راه را اشتباه آمدهام. دلم میخواهد برگردم ته همان چاه سیاه خودم و آنجا بمانم.
[...] حوصلهی این حرفها را ندارم. نباشند بهتر.
چند شب پیش عکسهای قدیمیام را نگاه میکردم. این یکی پشت پنجرهی اتاقم است سالهای نوجوانی:
[خب صندوق بیان با هیچ ترفندی برایم باز نمیشود. احتمالا دوباره مشکلی پیدا کرده. به جهنم! ما به این مشکلات هم دیگر عادت کردهایم. ما به خیلی چیزها عادت کردهایم. و همهی این چیزها نه میکشدمان نه قویترمان میکند. فقط خستهتر میشویم. به هر حال، عکس یک گلدان بزرگ گل ناز آفتابی است پشت پنجرهی اتاقم که یک عالمه گلهای کوچک رنگی زیبا داده است. تصور کنید. نکردید هم نکردید.]
این عکس هم برای بهار است. بهار آنوقتها معنا داشت. زیبایی داشت. بوی بهار نارنج که میپیچید توی خیابانها و کوچه پس کوچهها و همهی سوراخ سنبههای شیراز معنا داشت. حالا هیچ معنایی ندارد.
آقای موراکامی یک جایی اوایل کتاب "از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم" نوشته: «من بدون نوشتن افکارم بر کاغذ درک درستی از امور نخواهم داشت، بنابراین ناگزیرم دست به کار بگیرم و کلمات را پشت سر هم ردیف کنم. در غیر این صورت راهی به درون معنا و مفهوم دویدن پیدا نخواهم کرد.»
به جای دویدن هر کلمهای که دلتان میخواهد بگذارید. من چند وقتی است درک درستی از امور ندارم.
یک جای دیگری از همان کتاب جملهی معروفی مینویسد که مانترای لحظات سخت دویدن یکی از دوندگان معروف ماراتن بوده، میفرماد: «درد اجباری است، و رنج اختیاری است.»
اینطور!