همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

رضا ـ علیرضا معتمدی

 

رضا

 

سکانس اول فیلم: رضا در اتاقی به هم ریخته نشسته روی یک صندلی، خیره به زمین. بلند می‌شود. لباسش را عوض می‌کند. شلوارش را عوض می‌کند. جوراب می‌پوشد. کفشش را می‌پوشد. هنگام پوشیدن جوراب دوم مکث می‌کند. چند ثانیه‌ای فکر می‌کند. بعد کفشش، جورابش، شلوار و لباس‌هایش را بیرون می‌آورد و همان اولی‌ها را می‌پوشد و می‌رود روی کاناپه می‌خوابد.

"نمایشی آشنا از افسردگی"

همه‌ی داستان خلاصه می‌شود توی آن چند ثانیه مکث که از خودت می‌پرسی: که چی بشه؟! همین سوالِ صحیحِ صریحِ کوتاه و فلج کننده: که چی بشه؟! نتیجه‌اش می‌شود همین که تنها کاری که با شوق انجامش می‌دهی می‌شود هیچ کاری نکردن.

 

رضا

 

«من تنها بازمانده‌ی خانواده‌ای هستم که قرن‌ها پیش پس از سفری طولانی به این سرزمین رسیده‌اند. بزرگ این تبار پیرمردی بود که نمی‌مرد. صبح روز صد سالگی، میان صحرایی وسیع، نزدیک رودخانه‌ای پر آب، زیر سایه‌ی چتر انداخته‌ی درخت گز، او را سر راهی رو به قبله خواباندند و رفتند.»

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

در ستایش نگاه مردانه‌ی کیشلوفسکی

La double vie de Veronique

 

  Three Colours: Blue

 

Three Colours: Red

 

لورا مالوی در دهه‌ی هفتاد در آغاز مطالعات فمینیستی مقاله‌ای می‌نویسد تحت عنوان "لذت بصری و سینمای روایی" و تئوری‌ای را مطرح می‌کند و از اصطلاحی حرف می‌زند به نام "male gaze" و معتقد است در سینما که البته آن را یک سینمای مردانه می‌داند، زن‌ها همیشه تحت یک "نگاه خیره‌ی مردانه" بوده‌اند. معتقد است زن‌ها همواره از دید مردها به نمایش گذاشته شده‌اند. مردها تهیه‌کننده بوده‌اند، مردها کارگردان بوده‌اند، مردها نویسنده و فیلم‌نامه‌نویس بوده‌اند و اصولا شخصیت زن‌ها را طراحی کرده‌اند برای نگاه مردانه. که البته پر بیراه هم نیست و هنوز بعد از چهل پنجاه سال رد پایش را توی هنر، سینما، و حتا ادبیات می‌بینیم. که البته هیچ کدام این‌ها حرف من نیست. با احترام به نظریه‌های فمینیستی می‌خواهم از مردی حرف بزنم که زن‌ها را بهتر از هر زنی در تاریخ سینما به نمایش گذاشته. من تنها آمده‌ام چند خطی بنویسم در ستایش نگاه مردانه‌ی کیشلوفسکی و دعوتتان کنم به تماشای زن‌ها از نگاه او.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

تاریخ اشک‌ها را چه کسی خواهد نوشت؟

اول تیر ماه تولد سیمین است. با ج. قرار گذاشتیم بیاید محل کارم تا برویم برایش هدیه‌ای بخریم. هدیه‌ی سیمین را که خریدیم توی یک مغازه‌ی دیگر چیزی را دیدم که خیلی قبل‌تر داشتم و کسی شکستش و بعد قول داد که یکی دیگر برایم بگیرد و نگرفت. ج. آن را برایم خرید. بعد رفتیم کتابسرای محبوب من که همان حوالی بود و من برایش یک کتاب نفیس از رباعیات خیام خریدم. نمی‌دانم چرا این کار را کردم. شاید بیشتر می‌خواستم لطفش را جبران کنم و بی‌حساب شویم و حتا کمی به خودم بدهکارش کنم شاید، ولی نمی‌دانم چرا خیام گرفتم؟ اگر می‌خواستم خیلی بهش لطف کنم مثلا بوستان سعدی، یا شاید دیوان اشعار پروین اعتصامی یا حتا نظامی، یا چرا به خودم زحمت می‌دادم؟ یک زباله‌ای مثل ملت عشق هم کفایت می‌کرد. خیام آن چیزی نیست که آدم برای هرکسی بخرد. بعد رفتیم یک جایی آبمیوه خوردیم و شد یک چیزی شبیه دیت اول! که انتظارش را نداشتم! وقتی مرا رساند خانه، کلید که توی قفل در چرخاندم و پا گذاشتم توی تاریکی امن خانه‌ام احساس کردم همه‌ی این‌ها به نوعی احساس بدبختی‌ام را افزایش داده. که همه‌ی این‌ها چیزی از احساس تنهایی و اندوهم کم نکرده. و گریه‌ام گرفت و گریه کردم. و پیام دادم به ص. و همه‌ی این‌ها را برایش تعریف کردم. بهم گفت دنیالار سنه قربان که به گمانم یعنی همه‌ی دنیاها به قربانت. گفت همیشه نگرانم است که نکند یک وقتی از سر تنهایی آدم اشتباهی را راه بدهم توی زندگی‌ام. بهش گفتم می‌ترسم دیگر هیچ وقت هیچ چیز خوشحالم نکند. می‌ترسم دیگر هیچ وقت حالم خوب نشود. گفتم من بیست و هفت سالم است ولی نمی‌توانم با یک کسی که دوستم است و می‌دانم دوستم دارد و آدم خوبی هم هست بروم بیرون و احساس بدبختی نکنم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سطحی‌ترین احساس عاشقانه، چه احساس شادمانی و چه احساس ملال، ورتر را به گریه می‌اندازد. ورتر اغلب، همیشه، سیل اشک از صورت عاشق جاری است. آیا این عاشق درون ورتر است که زار می‌زند یا آن آدم رمانتیک درون‌اش؟

آندره ژید یک جایی از خاطراتش در وصف رنج‌های ورتر جوان نوشته: «همین حالا بازخوانی ورتر را تمام کردم، البته نه بدون زحمت. فراموش کرده بودم چه‌قدر طول می‌کشد تا بمیرد [که مسئله اصلا این نیست]. آن‌قدر ادامه می‌دهد و ادامه می‌دهد که دل‌ات می‌خواهد هل‌اش بدهی، بفرستی‌اش ته قبر. چهار پنج بار فکر می‌کنی، خب، این دیگر دم آخر است اما باز می‌بینی دوباره دارد نفس می‌کشد ... این وداع مبسوط کفرم را در می‌آورد.»

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

چهل و یک

... این «من» نیز منکر می‌شود مرا. می‌گویمش: چون منکری، رها کن، برو. ما را چه صداع (دردسر) می‌دهی؟ می‌گوید: نی. نروم! سخن من فهم نمی‌کند.

چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی:

یکی او خواندی، لا غیر.

یکی را هم او خواندی هم غیر او.

یکی نه او خواندی نه غیر او.

آن خط سوم منم که سخن گویم. نه من دانم، نه غیر من.

| مقالات شمس تبریزی |

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

... که تنها نمی از باران به من رسد اما سیلابه‌‌اش از سر گذر کند؛ مثل عمری که داشتم

دیروز برای جستجوی ادامه‌ی جمله‌ای که نصفه و نیمه توی ذهنم بود، بعد از مدت‌ها، توییترم را باز کردم. کلمه‌ها را که سرچ کردم توی توییت‌های پیشنهادی خیلی اتفاقی یک عکس عجیب دیدم که باعث شد واقعا حیرت کنم. عکس اتاق خواب یک نفر بود که گوشه‌ی پایین سمت راستش تکیه به دیوار یکی از نقاشی‌های رنگ روغن من دیده می‌شد. نقاشی‌یی که از آن فقط یکی هست توی جهان و آن هم به دیوار اتاق من است. آنقدر تعجب کردم که حتا یک آن برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم ببینم نقاشی‌ام هنوز سر جاش هست یا نه! بعد رفتم توی صفحه‌ی صاحب توییت و دیدم که پیجش پر است از تصاویر نقاشی‌های من، عکس‌هایی که خودم با دوربین خودم گرفته‌ام و ویدئوها و نوشته‌های من که از پیج اینستاگرامم برداشته بود و به اسم خودش منتشر کرده بود، یا بهتر بگویم دزدی کرده بود و در جواب تعریف و تمجیدهای دیگران تشکر کرده بود و ایموجی قلب و فلان گذاشته بود. از فرط حیرت سردرد گرفتم. پیش از این هم شده بود که کارهایم را این‌جا و آن‌جا ببینم اما این دفعه واقعا فرق داشت. دختره کاملا داشت وانمود می‌کرد که من است! به همین مضحکی! حالا گمان می‌کنید من کی‌ام؟ من یک آدم معمولی‌ام که یک پیج پرایوت اینستاگرام دارد با تعداد نه چندان زیاد فالوور که اوج فعالیتم توی آن محیطِ ـ به قول دوستی ـ ضاله برمی‌گردد به سه چهار پنج سال پیش. پیجی که دو سه ماهی می‌شود به بهانه‌ی درس خواندن دی‌اکتیوش کرده‌ام. بعد یک نفر که به سختی می‌شناسمش از پست‌ها و عکس‌ها و نوشته‌های من برای خودش یک هویت مستقل ساخته و چندین برابر من دنبال کننده دارد و خبر ندارد که دریای بزرگ نت گاهی اوقات می‌تواند خیلی کوچک باشد.

یحتمل این هم شرایطی است مدرن و مرتبط با عصر جدید که تو جایی جدا از مردمان در خلوت و انزوای خودت نشستی و دور آدم‌ها را تا جایی که می‌شده خط کشیدی در حالی که همان زمان یک نفر یک جای دیگر با کارهای تو یک عالمه آدم دور خودش جمع کرده.

برایش نوشتم از این نقاشی‌ها و عکس‌ها و نوشته‌ها برای منی که سازنده‌اش بودم هیچ چیز درست و درمانی بیرون نیامد چه برسد به شمایی که ادای چون منی را درمی‌آوری و چرک‌نویس‌های من را مشق خودت جا می‌زنی. گفتم امیدوارم آن تعریف و تمجیدها همان طور که بهشان واکنش نشان دادی به دلت نشسته باشد. به دل من که ننشست، به حدی که پیج اینستاگرامم را بستم. در جواب حرف‌هایی زد که چیزی جز دست و پا زدن‌های دروغین یک آدم دروغگو برای توجیه خودش نبود. با این همه من بین بخشیدن  و نبخشیدنش مردد ماندم و یک‌بار دیگر از خودم حیرت کردم.

بعد دلم برای خودم سوخت. بعد غمگین شدم. گریه کردم و مجبور شدم باز آن قرص‌های لعنتی را بخورم. این‌ها صادقانه‌ترین چیزهایی است که یک جایی از خودم نوشته‌ام. باور کنید دیگر بحثِ مشخص نبودن مرز بین خیال و واقعیت و این‌ها نیست. همه‌اش واقعی است.

غمگین شدم نه به خاطر اینکه کسی ازم دزدی کرده بود. خودم از هر کسی بهتر می‌دانم که سوشال مدیا به لعنت خدا نمی‌ارزد. می‌دانم که از این اتفاق هم مثل همه‌ی ماجراهای کوچک و بزرگ زندگیم می‌گذرم و رهاش می‌کنم. غمم از این بود که من روزی چند بار به خلاص کردن خودم فکر می‌کنم؛ و یک بار تا مرز رسیدن بهش رفته‌ام و برگشته‌ام. از اینکه می‌خندم و گاهی می‌خندانم اما روزی صد بار توی سرم تکرار می‌شود که حالم دیگر هیچ وقت خوب نمی‌شود. می‌دانم که ماه‌هاست توی شرایطی هستم که باید از کسی کمک بگیرم ولی دلم کمک هیچ کسی را نمی‌خواهد. بعد با وجود همه‌ی این‌ها یک کسی هست یک گوشه‌ی این دنیا که دلش می‌خواهد شبیه منِ فروپاشیده باشد!

مسخره نیست؟

 

دریافت

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰
۵ دیدگاه

تماشاگرِ معاصر

کفتر پرپا

 

آیا می‌دانستید کفتر پرپایی توی جهان هست که جَز دوست دارد و می‌آید می‌نشیند روی نرده‌های تراس خانه‌تان و به موسیقی شما گوش می‌دهد و سر می‌چرخاند که این صدا از کجا می‌آید؟ و نگاه می‌کند توی لنز دوربینتان و دلتان را خوش می‌کند؟

 

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

و مهره‌های نازک پشتم از حس مرگ تیر کشیدند

یکی از نزدیکانم امشب یک جنین سقط کرد. عضوی از خانواده‌ای کوچک که نیامده، رفت. با خودم گفتم آدم‌ها توی زندگی‌های واقعی‌شان مشکلات واقعی دارند.

مشکلاتی که گرچه کوچک‌تر اما دست کم واقعی‌ترند.

من امشب از غم کودکی که دنیا نیامده رفت خوابم نمی‌برد.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

به شکل خلوت خود بود

یک نیمه شب خنک خرداد ماه است. از خواب پریده‌ام. از یکی از همان خواب‌های عجیبی که آدم‌ها معمولا نمی‌بینند. خواب دیدم توی یک تصادف مهیب مرده‌ام؛ اما نه تمام و کمال. روحم سرگردان است. مرده‌ای هستم که نه ویژگی‌های یک روح تمام عیار را دارد نه شبیه یک فرد زنده‌ی معمولی است. توی خواب به این نتیجه می‌رسم که شاید کامل نمرده‌ام! با هزار بدبختی مادرم را راضی می‌کنم که با هم به سردخانه برویم. با درماندگی روح سرگردانی که دلش نمی‌خواهد مرده باشد می‌گویم شاید هنوز زنده باشم. کارمند بیمارستان در سردخانه را که باز می‌کند، آن محفظه‌ی کشویی مخوف آخرالزمانی را که می‌کشد بیرون، زیپ کیسه‌ی حمل جسد را که باز می‌کند، یک سر می‌بینم که وصل است به دو تا جسم باریک دراز که نمی‌دانم دقیقا چیست؟ سر، سرِ من است، چشم‌هام باز است، دهانم تکان می‌خورد. سرم را بالا می‌آورم. کارمند بیمارستان منم. مادرم که همراهم بود منم... از خواب می‌پرم. نمی‌ترسم. به دیدن این جور خواب‌ها عادت دارم.

یک جایی از سهروردی خوانده بودم که وقتی کسی طی طریق می‌کند به شهری می‌رسد به اسم ناکجاآباد که توی آن شهر اولین کسی که می‌بیند خودش است. ناکجاآباد سهروردی یک جایی شبیه خواب‌های من است.

می‌دانم که تا صبح دیگر از خواب خبری نیست.

حالا ایستاده‌ام توی تراس خانه‌ام که طبقه‌ی چندم یک آپارتمان است. باد می‌وزد. تمام چیزی که به تن دارم یک پیراهن نازک کهنه است. به پشت تکیه داده‌ام به نرده‌های تراس. خنکی نرده‌ها را در عمق پوستم احساس می‌کنم. سرم را خم کرده‌ام سوی آسمان. ماه درست بالای سرم جلوی چشم‌هام می‌درخشد. آسمان روشن است، روشن‌تر از تمام روزهای تاریک. تاریکی نام دیگر من است. شهر خواب است. آدم‌ها دور اند. باد می‌پیچد میان موهام، می‌پیچد لای پیراهن نازک و گشادم و پوست برهنه‌ام را لمس می‌کند. سبک و آرامم. آزادم.

 

پ ن:‌ یک وقت‌هایی از اینکه سیگاری نیستم لجم می‌گیرد.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۰
۳ دیدگاه

کسانی که می‌خوانند از آن‌هایی که می‌نویسند ترسناک‌ترند

کسانی که می‌خوانند از آن‌هایی که می‌نویسند ترسناک‌ترند. ترسناک‌تر آنی‌ست که آیینه می‌شود و می‌ایستد روبه‌روت و زل می‌زند توی چشم‌هات. حالا دیگر فرار کنی یا نکنی، بمانی یا نمانی فرقی نمی‌کند.

غم‌انگیز وقتی‌است که آیینه‌ی روبه‌رو نبیند که تو خیلی بیشتر از آنکه بشود دستی سمتت دراز کرد فرو رفته‌ای. خیلی بیشتر از آنکه شکایتی داشته باشی. آدم، از اندوه نهفته در اعماق وجودش رهایی ندارد، حتا اگر بهترین تراپیست‌های جهان را در کنارش داشته باشد. یک چیزهایی هست. هر کاریش کنی هست.

یک وقت‌هایی قفسی که داخلش هستی قفلی به درش نیست که بخواهی دنبال کلیدش بگردی یا نه،‌ یک وقت‌هایی درِ قفس چهارطاق باز است اما تویی که دیگر دلت نمی‌خواهد از آن در بروی بیرون.

یک جایی آن بیرون یک کافه‌ی کوچک هست که توش یک تنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ِ شیشه‌ایِ بزرگ هست پر از کلیدهایی که صاحبانشان هیچ وقت برای یافتنشان تلاشی نکرده‌اند.

 


پ ن: شده یک فیلم پلی کنید که در پس‌زمینه‌ی کارهایتان پخش بشود و شما به کارهایتان برسید ولی بعد آنقدر جذبتان کند که تا خودِ سکانس آخر نتوانید ازش چشم بردارید؟

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۰
۲ دیدگاه