همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

قصه‌ی طوسی

کفتری یک غروب، بی‌هوا، بال و پر زنان افتاده بود توی تراس خانه‌ی مینا. از صدای پرپر زدنش فهمیده بود توی تراس یک خبری هست. رفته بود در تراس را باز کرده بود، قایمکی از پشت پرده‌ی نازک پشت در دیده بودش که افتاده کف تراس و هرچه پرپر می‌زند نمی‌تواند بپرد. پرده را کنار زده بود و نشسته بود چند سانتی‌متری کفتر بی‌نوا و پرنده از ترس بیشتر پرپر زد و بیشتر نتوانست بپرد. می‌گفت کمی کف تراس راه رفت و کمی بالا و پایین رفت و کمی نگاهش کرد و کمی سر خم کرد و کمی گردن چرخاند و خلاصه با همین کارها انگار یک چیزی توی دل مینا آب شده بود. این‌ها را خودش می‌گفت. می‌گفت فکر کردم خدا روح فلانی را فرستاده توی بدن این پرنده و فرستاده سمت خانه‌ی من یا یک همچین چیزهایی. (یادم بیاورید یک زمانی از این فلانی هم برایتان بنویسم.) مینا استاد این بود که برداشت‌های عجیب و غریب از همه چیز داشته باشد. استاد ربط دادن فلان به شقیقه بود. حالا پرنده‌ی حیوانکی یک اتفاقی برای بال‌هایش افتاده و اتفاقی افتاده توی خانه‌ی تو، این آسمان و ریسمان بافتن‌ها دیگر برای چیست؟ این‌ها را به خودش نگفتم. نمی‌خواستم بزنم توی ذوقش یا یکی از آن هزاران آدمی باشم که نمی‌فهمند او چه می‌گوید. بعد بیخیال کفتر شده بود و فردا صبحش که رفته بوده توی تراس دیده که پرنده نشسته کنار گلدان‌ها و زل زده توی چشم‌هاش. می‌گفت نشستم و کمی نگاهش کردم او هم سرش را خم کرد و نگاه نگاهش کرده بود. شبیه کسی که بخواهد سر تا پایت را ورانداز کند نگاهش کرده بود. خلاصه‌ی روزهای بعد از این را اگر بخواهم برایت بگویم، برایش غذا و آب می‌گذاشت، هر چند دقیقه یک بار می‌رفت توی تراس و بهش سری می‌زد، گاهی اوقات یک قالیچه پهن می‌کرد توی تراس و می‌نشست ساعت‌ها با حیوان بیچاره حرف می‌زد. مینا قسم می‌خورد که مطمئن است او هم حرفش را می‌فهمیده. اسمش را گذاشته بود طوسی. گویا کفتر بیچاره طوسی رنگ بوده. گفتم خب بیشتر کفترا طوسی رنگن خب! می‌گفت نه این طوسیش خیلی طوسی بود. خلاصه طوسیِ قصه‌ی ما با رنگِ خیلی طوسی‌اش دل مینا را برده بود. شاید هم مینا دل او را برده بود. کسی چه می‌داند؟ بعدها درِ تراس را هم برایش باز می‌گذاشت و طوسی دیگر کم کم می‌آمده تا توی آشپزخانه. می‌گفت یک بار هم ریده بود روی پادری پشت در تراس. مینا می‌گفت فدای سرش. یک بار هم بازی بازی به بهانه‌ی آب بازی ورداشته بود کفتر بیچاره را شسته بود. خوب با هم اخت شده بودند. گویا طوسی هم با نگاهش همه‌ی حرف‌های بی‌پایان مینا را پاسخ می‌داده. می‌گفت نگاه‌های مختلفی داشت: نگاهِ الان حوصله‌ی این حرفا رو ندارم. نگاهِ برو بابا پی‌اش رو نگیر. نگاهِ اوه چه خفن، بقیه‌ش چی شد؟ نگاهِ چه گیری کردم از دست این دختره؟ و انبوهی نگاه‌های معنی‌دار دیگر.

مینا آدم جالبی بود. یک بار به مردی که بهش گفته بود دوستت دارم گفته بود: "ما رو کی دوست نداره مرد؟ حرف جون‌دارتری بزن." از آن آدم‌هایی بود که به قول نویسنده‌ی کتاب انسان خردمند خوشبختی را نهایتا تا نمره‌ی پنج می‌توانند تجربه کنند. متن اصلی را خاطرم نیست همین‌قدر به یاد دارم که می‌گفت بعضی‌ها اگر به همه‌ی آرزوهاشان هم برسند یا همه‌ی اتفاق‌های خوب جهان هم که براشان بیفتد نهایت حس خوشبختی‌ای که می‌توانند احساس کنند یک چیزی در حد متوسط است. دست خودشان نیست، خلقتشان یا طبیعتشان این طوری‌ست. هرمون‌هایشان در همین حد پاسخ می‌دهد. آدم‌هایی مثل مینا یا من یا تویی که داری این‌ها را می‌خوانی. همه‌ی آن‌هایی که به قول کسی درکشان از جهان درکِ تلخی‌ست. تا قبل از طوسی دنیا برای مینا "تیه بود و بی‌سر و ته". اما می‌توانم با اطمینان بگویم با طوسی حداقل لحظه‌هایی توانست خوشبختی را حتا تا نمره‌ی هشت هم تجربه کند.

حالا جدای از اینکه مینا زده بود به سرش یا چی، یک روز صبح که می‌رود به طوسی صبح بخیر بگوید می‌بیند پرنده افتاده کنار گلدان‌ها و تکان نمی‌خورد. صدایش می‌زند، تکانش می‌دهد ولی طوسی تکان نمی‌خورد. لباس می‌پوشد و پرنده را برمی‌دارد می‌برد توی یکی از باغچه‌های ساختمان خاکش می‌کند. حالا هر بار یک جایی کفتری می‌بیند توی هوا، یا روی سیم چراغ برق، یا لبه‌ی پنجره‌ای، پشت بامی، جایی، می‌رود توی فکر. شاید به حرف‌هایی فکر می‌کند که فقط یک کفتر از پس فهمیدنشان برمی‌آید. یا برمی‌آمد. شاید فقط طوسی از پس حرف‌های مینا برمی‌آمد. دنیا برایش بعد از طوسی دوباره تیه بود و بی سر و ته.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

سی و دو

[کیرکگور] در نامه‌ای که هیچ‌گاه برای رگینه نفرستاد به او نوشت: «ممنونم که هیچ‌گاه مرا نفهمیدی، زیرا همه چیز را همین به من آموخت. ممنونم که با چنین شوری به من جفا کردی، زیرا زندگی‌ام را همین رقم زد.»

| جان و صورت _ جورج لوکاچ |

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

در دوردست خودم، تنها، نشسته‌ام

می‌گفت من همیشه تنها بودم، تنها خواهم موند و تنها هم می‌میرم. گفتم تنها بودن یک چیز است، تنها مردن یک چیز دیگر. تنها مردن یک حکایت غریب غم انگیز است؛ تنها بودن یک تجربه‌ی جذابِ گاهی لازم ـ به شرطی که خیلی طولانی نشود. تنها بودن چیزی‌ست که بعضی‌ها تجربه‌اش می‌کنند، تنها مردن چیزی‌ست که همه. هم آن پسر بیست و چند ساله‌ای که ساعت سه و بیست دقیقه ی صبح یکی از روزهای تابستان پارسال با آمبولانس آوردندش اورژانس ـ تنها ـ و گفتند این مادرمرده خودشو از پنجره‌ی اتاقش پرت کرده پایین تنها مرد؛ هم نیما که یک شب خوابیدیم و صبح که بیدار شدیم دیگر نبود و کسی نمی‌داند چه ساعتی و چرا قلبش ایستاد؛ هم شایسته که با هفتاد تا قرص متادون خودش را خلاص کرد؛ هم مادربزرگم که یک صبح بهاری جلوی چشممان و توی آغوشمان چشم‌هاش را بست و دیگر هیچ وقت باز نکرد؛ هم همه‌ی آن‌ها که تا امروز مرده‌اند؛ هم همه‌ی ما که خواهیم مرد. تنها مردن یک حقیقت اجتناب ناپذیر است. و گمان نمی‌کنم حتا تجربه‌ی تنها بودن به اندازه‌ی تمام عمر هم چیزی از غربتش کم کند.

تنها بودن اما حکایت دیگری دارد. از من بپرس که همه جوره‌اش را تجربه کرده‌ام. از اتاق خوابم توی طبقه‌ی دوم خانه‌ی پدری که عملا قلمرو من بود بگیر تا گوشه‌ی دنج اتاق رنگ روغن نگارخانه پشت سه‌پایه‌ها، تا آن خانه‌ی کنار پارک ته شهر، تا آپارتمان طبقه هفتم بلوک چهارده و بعد بلوک سی‌و چهار و بعد بلوکی دیگر، تا پشت بام مسجد دانشگاه، تا تراس فراخ بخش جراحی یک و هر پشت بام و کافه و گوشه و کوچه و پس کوچه‌ای توی این شهر لعنتی که آدم‌های در جست و جوی خلوت را مثل آهنربا به خودشان می‌کشانند. به قول احسان عبدی‌پور "از هرچی فقیر بودیم از خلوت اعیان بودیم." هستیم. و اگر عمر و زندگی امان بدهد خواهیم بود چون زندگی بدون خلوت برایمان مثل جان کندن است کف آسفالت یک اتوبان شلوغ.

از تنهایی که می‌گویم منظورم فقط آن جنبه‌ی ذهنی و درونی‌اش نیست. آن که همیشه هست. منظورم تنهایی به معنی واقعی کلمه است. از همان تنهایی‌ها که اگر نیمه شبی خودت را از پنجره‌ی اتاقت پرت کنی پایین کسی نباشد که جلویت را بگیرد، کسی نباشد که ببردت بیمارستان یا قبرستان یا هر جهنم دیگری. از همان تنهایی‌ها که مینا توی کنعان دلش می‌خواست. از همان‌ها که مرتضی می‌گفت بی‌کس میشی مینا.. بی‌کسی کم دردی نیست. اما مسئله درد نیست، مسئله وجود چیزی است که دیگر شده عضوی از تو. شبیه دستی که نمی‌توانی بکنی و بندازی‌اش جلوی سگ یا شب با آشغال‌ها بگذاری دم در یا ببری توی یک دخمه‌ای، بیابان دره‌ای، جایی رهایش کنی و بی او برگردی خانه. از بدی‌های تنها زندگی کردن این است که بعد از چند سال به خودت می‌آیی و می‌بینی دیگر نمی‌توانی تنها زندگی نکنی. تبدیل به آدمی می‌شوی که یک قسمت از مغزش که مربوط به خود و خویشتن و خلوت و این‌هاست رشد کرده و باقی قسمت‌هاش نه تنها به تکامل نرسیده که حتا کوچک‌تر هم شده. اصلا دچار آتروفی شده. شبیه آدمی که سال‌ها روی ویلچر نشسته و عضلات پاهاش تحلیل رفته. خلاصه کنم. تبدیل شده‌ به چیز ناقص‌الخلقه‌ای که به آدمیزاد نمی‌ماند دیگر.

کم کم به این نتیجه می‌رسی که شاید اصلا به خاطر همین است که نمی‌توانی آدم‌های اطرافت را برای خودت نگه داری. چون طی همه‌ی این سال‌ها، بارها به این نتیجه رسیده‌ای که بدون آن‌ها هم می‌توانی دوام بیاوری. و بعد می‌ترسی. از خودت، از تنهایی‌ات، از خلوتت، از خواب‌هایت که آدم‌هایش همه شبیه خودت هستند یا بعد از مدتی شبیه خودت می‌شوند، خواب‌هایی که خودت هستی و یک عالمه‌ی دیگر از خودت میان خودت. و بعد گم می‌شوی، بیدار می‌شوی، و هنوز تنهایی.

* عنوان قسمتی از یکی از شعرهای سهراب سپهری است:

کنار مشتی خاک

در دوردست خودم، تنها، نشسته‌ام.

نوسان‌ها خاک شد

و خاک‌ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.

شبیه هیچ شده‌ای!

چهره‌ات را به سردی خاک بسپار.

اوج خودم را گم کرده‌ام.

می‌ترسم...

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

از دوران بی‌خویشی

ساعت دوازده و نمی‌دانم چندِ نیمه شب بود. حس کردم یکی دیگر از آن حمله‌های گریه‌ای که وقتی شروع می‌شود دیگر هیچ جوره نمی‌توانم جلویش را بگیرم و خودم را‌ آرام کنم دارد شروع می‌شود. حسم اشتباه نبود. همینطور که خودم را از تخت می‌کشیدم پایین و اشک‌هام می‌ریخت از اتاق رفتم بیرون و نشستم توی تاریکی آشپزخانه، شانه‌ام را تکیه دادم به در کابینت، زانوهایم را بغل کردم و گریه‌ام رها شد. چیز بدی نبود. گریه کردن چیز بدی نیست. یاد گرفته‌ام که رهایش کنم. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا توانستم خودم را ـ که دیگر ترسیده بودم ـ از جا بلند کنم و تا دستشویی بکشانم و به صورتم آبی بزنم و برگردم به اتاق خواب.

بعد خواب عجیبی دیدم. دیدن خواب‌های عجیب البته برای من تازگی ندارد. جزئیاتش خاطرم نیست، شاید اگر همان موقع می‌نوشتم بهتر می‌توانستم تعریفش کنم. همین قدر یادم هست که در یک کوهستان برفی بودم، تنها، بعد فکر کردم می‌توانم تا بالای کوه پرواز کنم، یا یک همچین چیزی. خوب من توی خواب‌هام فکر می‌کنم. آینده را، گاهی گذشته را تغییر می‌دهم، تصمیم می‌گیرم از کجا، کی، شروع شود و کجا تمام شود و کی از خواب بیدار شوم و الخ. شاید به این خاطر است که کاملا خواب نیستم یا یک درصدی هوشیاری دارم یا هرچی. بعد تصمیم گرفتم از کوه بروم بالا، بعد مثل حرکت روی یک سرسره در جهت عکس بی هیچ لرزشی، آرام و یکنواخت حرکت کردم به بالا، بعد سرعت گرفتم، بعد سرعتم زیاد شد، بعد سرعتم آنقدر زیاد شد که کم کم همه چیز را دو بعدی می‌دیدم، بعد درخت‌های کاج را سر و ته و دو بعدی می‌دیدم، بعد آنقدر سرعتم زیادتر شد که سفیدی برف و سیاهی کاج‌های برعکس در هم مخلوط شدند و همه چیز را خاکستری می‌دیدم و بعد تصمیم گرفتم از خواب بیدار شوم. ساعت ـ همانطور که گوشی موبایلم نشان می‌دهد ـ پنج و سی و هشت دقیقه‌ی صبح بود، چون همان لحظه توی نوت موبایلم نوشتم: «درختا اونجا سر و ته درمیان و می‌تونی در عرض چند ثانیه هزاران متر رو طی کنی.» کجا؟! هرجا! هرجا که بود من دیگر من نبودم. این منی که دست دارد و این‌ها را تایپ می‌کند نبودم. این منی که چشم دارد و از چشم‌هاش اشک‌های غیر قابل کنترل می‌ریزد نبودم. من بودم بدون تن، بدون درد، بدون هیچ چیزی که دست و پایم را بگیرد.

چند ساعت بعد، از خواب که بیدار شدم، با دو تا قیچی و یک شانه رفتم توی دستشویی و یک ساعت بعد با موهایی که دست کم بیست سانتی‌متر از جلوش کوتاه شده بود آمدم بیرون. دوش گرفتم. موهایم را با سشوار خشک کردم و همان شب توییت کردم که: «چارتا ویدئو یوتیوب نگاه کردم و بعد رفتم ریدم تو چتریام.» چون واقعا ریده بودم توی چتریام. البته شانس آوردم که فقط ریدم توی چتریام، چون معمولا می‌رینم تو کل موهام. و این خودش یعنی پیشرفت. یا هرچی. اصلا به درک!

الان حالم بهتر است. به خودم گفته‌ام: «ببین این روزا رو میرم جلو تا ببینم چی پیش میاد. تهِ تهش اگه دیدم نمی‌تونم ادامه بدم یا هرچی کار خودمو تموم می‌کنم. الان نه.» از وقتی این‌ها را با خودم می‌گویم حالم بهتر است. اگر بخواهم یک نمودار رسم کنم (کار مزخرفی که همیشه می‌کنم) که مثلا محور عرضی‌اش زمان و محور طولی‌اش درد باشد، یک حالت سینوسی طور پیدا می‌کند که به مرور دارد تبدیل به یک خط صاف می‌شود هرچند هیچ‌وقت آن خط صاف به صفر نمی‌رسد و همیشه یک مقداری از درد زیر خط نمودار کوفتی‌ام وجود دارد. که خب به درک .

یک جایی از انیمیشن inside out هست که کل سیستمشان خاموش می‌شود و هیچ کدام حس‌ها دیگر کار نمی‌کنند و رایلی دیگر هیچ چیزی را حس نمی‌کند. گاهی فکر می‌کنم شاید کم کم دارم دچار یک چنین وضعیتی می‌شوم. که خب باز به درک!

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

سی و یک

پس تازیانه بود و تن؛ و تن زیرِ تازیانه بود. و آسمان بر لاشه‌ی روز چادری کشید سیاه. پس شب بود؛ و آواز مردِ مست! و چشمِ تازیانه دیگر تن را ندید؛ و دستِ تازیانه او را جست و نیافت. آنک زمین بخفت. و آسمان خواب رفته بود. و اینک در همه‌ی این گیهانِ به خواب رفته‌ی خاموش تنها منِ اژدهاک با درد خود بیدار مانده بودم. و دلِ من با بی‌اشک‌ترین چشم می‌گریست. اینک سرخ‌ترینْ خون من تنها آتشِ روشن در این دشتِ خاموش بود. من بر خود نگریستم که سخت می‌لرزم. من بر خود نگریستم که مارگونه به خود می‌پیچم. از پا تا سر ـ من ـ خود را دیدم که درد داشت. و درد از پا تا سر در تنِ من می‌رویید. و درد در رگ‌های من می‌جوشید. و درد راه می‌جست بیرون آمدن را. ناگهان من به خود پیچیدم؛ و همه‌یْ کالبدم به خود پیچید. و من لرزیدم؛ و همه‌یْ کالبدم به خود لرزید. و من خود را در خود فرو بردم؛ و من در من فرو رفتم. و آن‌گاه از من ـ از گودنای هستی من ـ با نهیب و خشمی تیز، دو مار ـ کِشان خروش و غُرّش سهم ـ سر زد؛ چون بیرون‌زدنِ دیوانه‌ی آتش و دود از دهانه‌ی خاموش‌ترین کوه! و چنین ـ چون بیرون‌زدنِ دیوانه‌ی آتش و دود از دهانه‌ی خاموش‌ترین کوه ـ باری دو مارِ غریوَنده از شانه‌های من برزد؛ سیاه و سرخ؛ که خون بود و درد بود. و من بنگریستم در خود و اشک فشاندم؛ که این مارِ کینه بود!

پس من اندیشیدم ژرف. به سرزمینی اندیشیدم دوردست و تهی. و اندیشه‌ی من راه به سرزمینِ دوردست کشید. و من با کوهِ اندوهانم از زمین پردرد برخاستم که مرا بر پشتِ خود نگه‌داشته بود. اینک باد در جنگل‌ها پیچید؛ خیزابه‌ها کناره‌ها را شکستند؛ آسمان غُرّید؛ ابرها گریستند؛ گیتی به‌درد روزِ دیگر زاد ـ و من به سوی سرزمین دوردست می‌رفتم.

| اژدهاک ـ بهرام بیضایی ـ دیوان نمایش \ جلد یک |

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

آه بارتلبی، آه بشریت

حتما نباید قبلا کارمندی دون پایه در دفتر نامه‌های بی‌صاحب در واشنگتن بوده باشی تا مثل بارتلبی "ترجیح" بدهی که هیچ کاری نکنی. می‌شود نویسنده‌ی نامه‌های صاحب داری باشی که روی دستت مانده‌اند و هیچ وقت به صاحبشان نرسیده‌اند و نخواهند رسید و ترجیح بدهی کار نکنی. ترجیح بدهی چیزی نخوانی. ترجیح بدهی چیزی ننویسی. ترجیح بدهی صبح که شد از تختت بیرون نیایی. ترجیح بدهی چیزی نخوری. ترجیح بدهی تلفن که زنگ خورد جواب ندهی. ترجیح بدهی با کسی صحبت نکنی. ترجیح بدهی کلا هیچ غلطی نکنی.

احتمالا سال‌ها بعد شاید زمانی که از شلوغی‌ها و صداها و گرفتاری‌ها پناه برده‌ای به گوشه‌ای دنج و خلوت، یاد می‌کنی از روزهایی که ویروسی همه‌ی جهان را گذاشته بود سر کار. روزهایی که می‌نشستی پشت پنجره‌ی اتاقت توی همان خانه‌ی دلنشین طبقه‌ی پنجم فلان خیابان و نگاه می‌کردی به چراغ‌های زرد و سفید و سرخ و آبی و سبز دوردست‌ها و نور متحرک چراغ ماشین‌ها، و صدای غمناک ابراهیم منصفی از اسپیکرها پخش می‌شد و تو به هیچ چیز فکر نمی‌کردی. در حالی که بیشتر از یک ماه بود که درس نخوانده بودی، یک تابلوی نیمه کاره‌ی رنگ روغن گوشه‌ی اتاقت خاک می‌خورد و چند ماه بعد باید از پایان نامه‌ای دفاع می‌کردی که برایش هیچ غلطی نکرده بودی. اما تو همچنان ترجیح می‌دادی به هیچ چیز فکر نکنی. روزهایی که صبح تا شب مچاله می‌شدی گوشه‌ی تختت و رمان‌های دوزاری انگلیسی زبان می‌خواندی و سریال‌های کشدار جنایی آمریکایی تماشا می‌کردی و ترجیح می‌دادی به هیچ چیز فکر نکنی.

بهت قول می‌دهم که دلت برای این روزها تنگ خواهد شد.

 

 

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹
۱ دیدگاه