همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

بیست و چهار

همچنان دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. ظلمت مرا فرا گرفته و دست و پایم را نه در هوای سبک و نامحسوس، بلکه در لجن سفت، در قیر حرکت می‌دهم، از هر تکانی نیرویم ته می‌کشد، چنان خسته می‌شوم که اراده‌ام را از دست می‌دهم، خسته از همه چیز. صبح‌ها دلم نمی‌خواهد از خواب بیدار شوم، توانایی روبرو شدن با زندگی را ندارم؛ ساده‌ترین بروزات و جلوه‌های زندگی، دیدنِ روز، زدن آب به صورت یا خوردن یک لیوان شیر! به زحمت چیز می‌خوانم، چشمم روی خطوط، مثل آدم چلاق در سنگلاخ حرکت می‌کند... حتی موسیقی هم دردی دوا نمی‌کند. نت‌ها و صداها مثل سنگریزه‌هایی که به دیوارهای فلزی بخورند، جذب نشده کمانه می‌کنند و برمی‌گردند. حتی باخ و بتهوون هم بیهوده است، می‌شنوم اما مثل سروصدایی از دیگران برای دیگران. همچنان در اعماق خودم فرومانده‌ام، غوطه می‌خورم و دست و پا می‌زنم اما نمی‌توانم سرم را بیرون بیاورم و سینه‌ام را از هوای سلامت‌بخش پر کنم. خیلی تقلا می‌کنم‌ اما شاید تقصیر من نباشد. هوا مسموم است، از ظلم سیاه و غلیظ است؛ دوده، قیر و چیزی از این قبیل است. خودکامی، جهل و تعصب بیداد می‌کند. چه تاخت و تازی می‌کنند!

تنها مانده‌ام. غلافم چنان سخت و محکم شده که نمی‌توانم بشکافمش و بیرون بیایم، مثل یک حلزون بی‌اراده در جلدی بسته. چیزی مثل بی‌میلی، خفیف‌تر و آسان‌گیرتر از بیزاری اما تنبل‌تر و ماندگارتر در گلویم رسوب کرده است که نمی‌گذارد چیزهای بیرون از من در من راه یابند، دائم آن‌ها را پس می‌زند، بی آن‌که بخواهم گرفتار نوعی تهوع پنهان و پایدار هستم که نه تنها اشتیاق را در من می‌کشد بلکه اراده را هم زایل می‌کند. دلم نمی‌خواهد اما متأسفانه اینجوری است. از سیلی روزگار، از حوادث ناگوار و پیاپی گیج و منگم. هنوز حواسم را به دست نیاورده و به هوش نیامده‌ام. برق از چشمم پریده است. نمی‌توانم خودم را جمع و جور کنم. اما خواهم کرد. آخرش که چی. مگر می‌شود اینطور ادامه داد.

 

شاهرخ مسکوب نوشته در ۵۸/۶/۱۷ اما گویی که حال این روزهای من

| روزها در راه _ جلد اول، صفحه‌ی ۱۰۵ - ۱۰۶ |

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

اینجا هوا عجیب سرد است

از دیشب یک‌سره باران می‌بارد، هوا سرد و مه آلود است و بوی باران و هیزم سوخته می‌دهد. همان بویی که خیلی دوست دارم. صبح که از خانه بیرون می‌رفتم قطره‌های ریز باران آرام روی صورتم می‌نشست. حالم هنوز خوش نیست. سرم به شدت درد می‌کند. تا الان سه تا مسکن قوی خورده‌ام که افاقه نکرده. سردردم عصبی است. همیشه با یک مسکن ساده خوب می‌شد اما اینبار نمی‌دانم چکار کنم. هفته‌ی بعد را مرخصی گرفته‌ام که بروم سفر. برای فردا بلیط گرفته‌ام. کنار خانواده بودن بهتر از این خلأ تنهایی و بی‌خبری است. تنهایی و بی‌اینترنتی و خستگی امانم را بریده. توان کار کردن، درس خواندن یا حتا کتاب خواندن را ندارم. به شدت به این یک هفته احتیاج دارم. یک فکرهایی مدام توی سرم می‌چرخد که حالم را بدتر می‌کند. خواب‌های بی‌سروته‌ام دوباره برگشته‌اند. بعد از ظهر خواب مجسمه‌های ترسناک متحرک می‌دیدم! و یک عالمه چیزهای عجیب دیگری که یادم نمی‌آید. شاید سردردم به خاطر همین است که خواب درست و درمان ندارم. خسته و کلافه‌ام. نای چمدان بستن ندارم.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

حالا که چاره‌ای جز خیال برایمان نگذاشته‌اند

خواب دیدم داریم می‌رویم کنسرت استاد شجریان. من و تو. تمام لب ساحل را روبه دریا صندلی چیده بودند. انگار رفته بودیم کنسرت دریا. انگار شجریان دریا بود. انگار اینجا دریا داشت. عجیب‌تر اینکه هرچه راه می‌رفتیم به صندلی‌مان نمی‌رسیدیم.

من که به شروع کنسرت نرسیده از خواب پریدم اما تو خیال کن یک سن درست کرده باشند درست وسط دریا رو به ساحل. خیال کن شجریان باشد با ارکستر سمفونیک مثلا. خیال کن شجریان جان عشاق بخواند برایمان با صدایی رساتر و قوی‌تر از همیشه. خیال کن صدای شجریان بپیچد میان صدای امواج. خیال کن بوی دریا بپیچد میان بوی محبوبه‌های شب. خیال است دیگر، تو فقط خیال کن. خواب من شب بود، تو اما خیال کن روز. اصلا خیال کن وقت غروب. بیا فقط خیال کنیم و رویا بسازیم حالا که چاره‌ای جز خیال برایمان نگذاشته‌اند.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

که گر گریزم کجا گریزم و گر بمانم کجا بمانم؟

ویرجینیا وولف یک جایی از خاطرات روزانه‌اش نوشته بود: «احساساتم مثل همیشه مخلوطی از چند احساس است.» حال من هم همین است. اندوه، ناامیدی، ترس، خشم، نفرت به علاوه‌‌ی مقادیر معتنابهی خستگی و کلافگی و بی‌حوصلگی و بلاتکلیفی. تهش اینکه حالم خوش نیست. حال کی خوش است؟ یک لحظه خواستم بنویسم حال آن‌هایی که ما را به این روز انداختند اما فکرش را که می‌کنم حال آن‌ها هم خوش نیست. یک مشت در گل مانده‌ی بلاتکلیف و کلافه‌ایم همه‌مان که دیگر نمی‌دانیم کار درست چیست؟

یک علامت تعجب کنار علامت وای‌فای موبایلم هست که این سال‌ها به ندرت دیده‌امش اما الان چهل و هشت ساعت است که گوشی موبایلم در تعجب وضع اینترنت به سر می‌برد همانطور که ما این روزها در تعجب وضع همه چیز. واقعا نمی‌دانم چکار باید کرد. نه اقتصاد می‌دانم و نه سیاست و نه حتا جامعه‌شناسی که بفهمم چه برسرمان آمده و حالا تکلیفمان چیست؟ ولی یک چیزهایی را می‌دانم. مثلا می‌دانم با آن سی هشت گلوله‌ی ساچمه‌ای کوچک که در جریان این اتفاقات فرو رفته بود توی تن نوجوان شانزده ساله‌ای که وسط اعتراضات بنزین سه هزار تومانی بود یا با آن نود و چهار گلوله‌ی ساچمه‌ای که توی گرافی چست آن آقای بیست و چند ساله شمردیم و با گلوله‌های ساچمه‌ای دیگری که توی تن آدم‌های دیگر از این روزها یادگار می‌ماند هیچ کاری نمی‌شود کرد. آن‌هایی که مردند اسمشان و لقبشان "مردم" بود یا هرکی و هرچی را هیچ جوره نمی‌شود زنده کرد. اعتمادِ مدت‌ها از بین رفته‌ی ما به قدرتمندان حاضر هم دیگر هیچ جوره نمی‌شود که برگردد. مثل امیدی که داشتیم و کثافت زده شد به آن و دیگر هیچ جوره گندش پاک نمی‌شود.

راستش رسیده‌ام به جایی که بگویم کاش همه چیز بد بود و خیلی بد بود و خیلی خیلی بد بود اما ثبات داشت. کاش یک بدِ باثبات داشتیم. اینکه اوضاع بد باشد و هر روز یک اتفاق و ماجرای جدید و هر روز یک دغدغه‌ی دیگر و یک شرایط تازه‌تر و یک محدودیت بیشتر آدم را از پا در می‌آورد. همین که معلوم نیست یک روز دیگر یا یک ماه دیگر یا یک سال دیگر چه چیزی در انتظارمان است.

پ ن: ساعتی قبل از قطعی اینترنت برایش از خوابم نوشته بودم. خواب دیدم دارم سیگار می‌کشم. مزه‌ی هیچ می‌داد، و گرم بود. برایم نوشت: «من خواب می‌بینم همه‌جا سرده و همه چیز یخ زده.» و واقعا هم همه جا سرد است و همه چیز یخ زده. مجال ندادند که برایش بنویسم که آتش و تبش و گرمی هوات منم. گیرم که خودم هم یخ زده‌ام. دلم براش، برای کلمه‌هاش تنگ شده. انگار تک تکمان را انداخته‌اند توی اتاقک‌های بسته‌ و تاریکِ بی‌خبری و رهایمان کرده‌اند. بی‌خبری‌ای که اینبار خوش خبری نیست، خودِ مرگ است.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

کار، تو، کار، تو، کار، تو... من

این هفته به اندازه‌ی یک ماه کار کرده‌ام. همه‌ی چشم امیدم به جمعه‌هاست و برعکس این هفته جمعه را هم کشیکم. به گمانم قرار است خستگی‌ها را همراه خود از یک هفته به هفته‌ی بعد بکشانم. داشتم فکر می‌کردم هفته‌ی دیگر مرخصی بگیرم و چند روزی را بمانم توی خانه. همه مرخصی می‌گیرند که بروند یک جایی من می‌خواهم مرخصی بگیرم که جایی نروم. من آدم زیاد کار کردن نیستم. نه توان جسمی‌اش را دارم و نه روحم می‌کشد این همه زیاد کار کنم. وقت‌هایی که مجبور می‌شوم زیاد حرف بزنم، با آدم‌های زیادی معاشرت کنم، آدم‌های زیادی را ببینم، حواسم به هزار چیز کوچک و بزرگ و مهم و بی‌اهمیت باشد، وقت‌هایی که ساعات زیادی را بیرون از خانه‌ام می‌گذرانم، چند ساعتی که می‌گذرد حس می‌کنم مغزم فلج شده، حواس پرت می‌شوم، زبانم کار نمی‌کند فقط دلم می‌خواهد فرار کنم، فرار کنم به جایی که نه کسی باشد و نه صدایی بیاید. این همه کار کردن اما برای من یک مزیت هم داشته. وقت‌هایی که سرم خیلی شلوغ است به تو فکر نمی‌کنم. خوب است که سرم را به کار گرم کنم و آنقدر کار کنم که شب به وقت خواب نای فکر کردن به تو را نداشته باشم. که وقتی چشم‌هام را روی هم گذاشتم و پرنده‌ی خیالم پر کشید بیاید سمت آن اتاق تاریک و تو و تنهایی‌مان از فرط خستگی در هوا سقوط کند و بیفتد توی تخت، کنار خودم و خوابش ببرد. که مثلا دیگر فکر نکنم به اینکه چند روز شده که با تو حرف نزده‌ام، چند روز شده صدایت را نشنیده‌ام، چند روز شده کلمه‌ای برایم ننوشته، چند روز شده از آخرین باری که آن فعل همیشگی را برایم نوشتی، چند روز شده از آخرین دوستت دارمی که گفته‌ام و تو نشنیده گرفته‌ای. خوبی زیاد کار کردن این است که تو هر دقیقه، هر لحظه دیگر جلوی چشم‌های بی‌اراده‌ام نیستی. خوبی زیاد کار کردن این است که دیگر به شبی فکر نمی‌کنم که نشسته بودم نیم متری آدمی که می‌توانست من را از همه‌ی این‌ها نجات بدهد و تکان بزرگی به زندگی‌ام بدهد و حاضر بود برایم هر کاری بکند اما درست همان لحظه صدای تو پیچیده بود توی سرم که برایم می‌خواندی: و چشمانت راز آتش است و عشقت پیروزی آدمی‌ست هنگامی که به جنگ تقدیر می‌شتابد و آغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن... صدایی که انگار متعلق به هزار سال پیش بود. اگر یک نمودار رسم کنیم، میزان کار کردن من رابطه‌ی عکس دارد با میزان فکر کردنم به تو. همچنان که کار کردنم بیشتر می‌شود آن خط فکر کردنم به تو با یک انحنا نزول می‌کند و به صفر نزدیک می‌شود. گیرم هیچ وقت به صفر نرسد، همین که نزدیک می‌شود برای من جای امیدواری دارد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پدر و مادرم ده روزی کنارم مانده‌اند و فردا برمی‌گردند شیراز. شنبه ظهر که برگردم خانه دوباره همان تنهای همیشه‌ام. می‌دانی من چرا خیلی کم می‌روم شیراز؟ یا چرا خیلی دوست ندارم کسی بیاید اینجا؟ همه‌اش به خاطر همان فردای کذایی است. همان فردایی که دوباره تنها می‌شوم و بعد از چند روز ترکِ عادت، مرضِ تنهایی می‌آید سراغم. کسی که نباشد خیالم راحت است که کسی نیست. اما وقتی کسی بیاید و کمی بماند و بعد برود یادم می‌آید که کسانی هستند و می‌توانستند باشند و حالا به هر دلیلی نیستند. همین تحملِ نبود آدم‌ها را سخت‌تر می‌کند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مریم داشت نصیحتم می‌کرد که کمی به خودم برسم می‌گفت می‌داند که تنهایی اشتهای آدم را کور می‌کند و الخ اما این زندگی تو است و شرایط زندگی‌ات همین است که می‌بینی، باید با آن کنار بیایی. من داشتم فکر می‌کردم اگر تو کنارم بودی چقدر شرایط فرق می‌کرد و زندگی من همینی نبود که حالا هست. دارم مزخرف می‌نویسم. مریم راست می‌گفت. زندگی من همین است. باید با آن کنار بیایم.

کاش از شنبه، از همین شنبه‌ای که وقتی بعد از سی و شش ساعت کلید می‌اندازم و می‌آیم توی خانه‌ای که هیچ کس در آن منتظرم نیست، هیچ کس برایم غذایی نپخته، هیچ صدایی ملکول‌های هوایش را جابجا نمی‌کند، خانه‌ای که در جامسواکی‌اش تنها یک مسواک است، کاش از همین شنبه شروع کنم به مثل آدم زندگی کردن. ورزش کنم. غذای درست بخورم. به قول مریم به خودم برسم. درس بخوانم. کارهای پایان‌نامه‌ام را انجام بدهم و آن پرسشنامه‌های لعنتی را پر کنم و... به تو هم کمتر فکر کنم. اصلا کاش کلا کمتر فکر کنم.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

بیست و سه

می‌گویی چه بکنم؟ تویی که در من سخت و سفت به تخت نشسته‌ای و هیچ هم پایین بیا نیستی، و مقررات‌ات پولادی است، می‌گویی چه بکنم؟ این زخم را چه بکنم؟ اگر درست نیست پس چرا هست؟ بله زخم! وقتی بخواهی و نشود، زخم می‌خوری. من می‌خواهم همه چیزش و بدنش را. بله بدن. لعنت به دو رویی و دروغ. من بی‌بهرگی، بی‌برگی راستی را با همه فقرم دوست دارم، بدنش را می‌خواهم. می‌خواهم همیشه پیش من باشد. می‌خواهم لحظه‌های من پر از او، تصویر او، جسم او، صدای او باشد. من خیال او را نمی‌خواهم، از خیال بیزار شده‌ام. من زمینی هستم. زمینی. می‌خواهم هرچه می‌خواهم در زمین صورت بگیرد. لعنت به تو که مرا میخکوب کرده‌ای. نمی‌گذاری یک بار مردانگی را به جای گذشت با تلافی ثابت کنم. گذشت مردانگی نیست. تلافی مردانگی‌ست. جنگ و خون مردانگی‌ست. من حتا همان مغز کودک، مغز خودخواه و حسود و لجوج و گاهی کج اندیش‌اش را دوست دارم. زن است. زن یعنی، زن یعنی، زن یعنی چه؟ هیچ جوابی درست نیست. رفتار و حرکات آدم درست است که گذراست. اما به من امکان بده بتوانم تفسیر کنم اگرچه بدانم که خواهد رنجید. اجازه بده تازیانه بردارم به منزلش بروم و تنش را به آتش بنشانم و بعد به ناتوانی او بخندم. یا امانم بده بتوانم دوستش نداشته باشم، نخواهمش، فراموشش کنم. آه.. یا بگذار من هم مانند همه دمی خوش باشم، یا.. یا..

| زیر دندان سگ _ بهمن فُرسی |

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

مثل سربازی که...

مثل سربازی که تن زخمی‌اش را کشان کشان به پناهگاه می‌رساند خودم را به خانه رساندم، کلید را به زحمت توی قفل چرخاندم و در را باز کردم، از یک تاریکی به تاریکی دیگر. به تاریکیِ خوب. تاریکی خوبِ خودساخته. بعد فکر کردم توی این جهان هیچ جایی را بیشتر از خانه‌ی خودم دوست ندارم. از اینکه پدر و مادر تصمیم گرفتند خانه‌ی پدربزرگ بمانند خوشحال بودم و این تنها چیزی بود که از آن خوشحال بودم. آن کفش‌های مشکی پاشنه بلند لعنتی را از پاهایم کندم و کف پاهایم را گذاشتم روی سرامیک‌های سرد خانه. هنوز رادیاتور را روشن نکرده‌ام. تو گویی مجبورم توی سرما سر کنم. دیروز مادر از سردی خانه شاکی بود می‌گفت خانه باید گرم باشد. سرد. سرد مثل خودم. مثل زندگی و روزگارم. چراغی روشن نکردم. آمدم تا اتاق خواب. روسری‌ام را از سرم انداختم، لعنت به لباس‌های مجلسی، لعنت به جوراب‌های شیشه‌ای، لعنت به سینه‌بندهایی که مثل طناب دار دور گردن، نفست را بند می‌آورند. تن کوفته‌ام را انداختم روی تخت. دلم می‌خواست فریاد بکشم و گریه کنم و کمی خود سرریزم را خالی کنم اما جانش را نداشتم. گفته بودم یک دعوای بزرگ در راه است. همه با من. بر سر اینکه دارم چکار می‌کنم با زندگی ام. بر سر اینکه اصلا چه برنامه‌ای دارم. بر سر اینکه تا کی می‌خواهم از آدم‌ها بهانه‌های کوچک و بزرگ بگیرم و هیچ کس را راه ندهم توی زندگی‌ام. بر سر اینکه تا کی می‌خواهم از آدم‌ها فرار کنم و نصیحت نصیحت نصیحت. نصیحت آدم‌هایی که گمان می‌کنند صلاح زندگی‌ات را بهتر از تو می‌دانند. زانوهایم را جمع کردم و خیره به سفیدی بوم روبه‌رو که قرار است بعدها یک دریای عصبانی مواج شود به این فکر کردم که تا کی توان جنگیدن دارم؟ تا کی می‌توانم از آدم‌ها فرار کنم و ردشان کنم؟ واقعا تا کی می‌توانم بجنگم؟ منی که همین حالا هم دیگر جانی برای جنگیدن توی وجودم نمانده. اصلا برای چه باید بجنگم؟ چرا نمی‌گذارند همین زندگی ساده و خالی‌ام را ادامه بدهم؟ یاد نگاه‌ها افتادم. یاد نگاه منتظر او. نگاه به قول خودش ده سال منتظر. نگاه پر از توقع مادرم. نگاه سرسخت و جدی پدرم. نگاه پرسشگر برادرم. نگاه‌های دلسوز و خالی دیگران. همه همچون دهانه‌ی تفنگ‌های شکاری به سمت من. منِ هرلحظه در شرف شکستن. یاد تو افتادم. یاد دست‌هایت. یاد نگاه هرگز ندیده‌ات. خیالم راحت بود که به اندازه‌ی کافی گفته بودم دوستت دارم. خیره به سفیدی بوم با چشمان خیس. دو تا زولپیدم خوردم. چشمانم سنگین شد. دست‌ها و پاهام بی‌حس شدند. مغزم کرخت شد. بعد دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. قرص‌ها، صادق‌ترین رفقای همیشه.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۷ آبان ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

من زنده‌ام به تو

نیمه شب‌ها خسته از آلودگی‌ها و صداها و آدم‌ها و انتظارات و حرف‌ها و معاشرت‌ها و دویدن‌ها و کارهای روزمره، می‌آیم کلیدم را توی آن قفل یخ بسته می‌چرخانم، درِ آن اتاق تاریک را که تو تویش در تاریکی و سکوت روی یک کاناپه‌ی شکلاتی رنگ لم داده‌ای را باز می‌کنم و می‌خزم توی آغوشت، مچاله می‌شوم بین بازوهات، گاهی سر می‌گذارم روی زانوهات، گاهی دست می‌گذارم توی دست‌هات و شروع می‌کنم به گفتن. گاهی بی هیچ حرف و کلمه‌ای، گاهی با یک کلمه، گاهی با چند جمله‌ی ناتمام بی‌سر و ته، گاهی با تعریف کردن تمام ماجرا. و همین که بدانم هستی، می‌شنوی، می‌بینی برایم کافی است. یعنی بیشتر اوقات کافی بوده. همین که سرم را بگذارم روی شانه‌ات و آرام شوم و به خواب بروم و صبح که بیدار می‌شوم مثل همیشه نفهمم چطور سر از خانه‌ی خودم و اتاق خودم و تخت خودم درآورده‌ام و تو نیستی دیگر.

من زنده‌ام به همین نیمه شب‌ها. به همین گفتن‌ها و نگفتن‌ها. به همین اتاق تاریک خیالی. به همین آغوش سرد خیالی. به همین دست‌های خیالی. به تو. من زنده‌ام به تو.

و هیچ کس از هیچ کدام این‌ها خبر ندارد.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

ما چاره‌ی عالمیم و بیچاره‌ی او

بیست و پنج ساله‌ی دلداری دهنده به بیست و یک ساله‌های شکست عشقی خورده. اسم سرخ‌پوستی جدیدم شاید این باشد. مثل آدم‌های چهل پنجاه ساله که وقتی کوچک‌تری را گیر می‌آورند خیال نصیحت کردن به سرشان می‌زند. به گمانم خودشان را می‌گذارند جای کوچک‌ترِ مذکور و خیال می‌کنند اگر در سن و سال او بودند چکار می‌کردند. من راستش خیلی اهل حرف زدن نیستم. اهل نصیحت کردن که اصلا. توی تمام دنیا فقط یک نفر هست که با او حرفی برای گفتن دارم که آن هم... ولش کنید!

پسرک از چند وقت پیش اصرار داشت با من حرف بزند. حالا نه که مثلا من خیلی فرد بخصوصی باشم، انگار بعضی چیزها روی پیشانی آدم نوشته شده باشد. روی پیشانی من هم یحتمل با قلمی نامرئی نوشته شده: هی! بیایید با من درددل کنید. یا بیایید اسرارتان را با من درمیان بگذارید یا بیایید از خصوصی‌ترین مسائلتان با من حرف بزنید، من دوست دارم. این یکی آمده بود از شکست عشقی _به قول خودش_ حرف بزند. همان کلیشه‌ی معروف و همیشگی. معشوق و محبوبی که بعد از چند سال عاشق را رها می‌کند و می‌رود و انگار نه انگار روزهایی، خاطره‌هایی، گذشته‌ای در کار بوده. حرف‌هاش که تمام شد پرسیدم: تموم شد؟ گفت آره. گفتم: خب! گفت ینی می‌خواین برین؟ گفتم: چی می‌خوای بشنوی ازم؟ گفت تو رو خدا یه چیزی بگو که آرومم کنه. یک چیزهایی گفتم که احتمالا هرکس دیگری هم بود می‌گفت، شاید هم نه، اما قسمت جالب حرف‌هام برای خودم جمله‌ی آخری بود که گفتم. جمله‌ای که خودم هیچ وقت نتوانستم به آن عمل کنم. مثل پدر و مادری که رؤیاهای محقق نشده‌شان را توی فرزندانشان جستجو می‌کنند. مثل پدر و مادری که خودشان توی زندگی هیچ دستاوردی نداشته‌اند اما توقع دارند فرزندشان بیل گیتسی کسی بشود. گفتم: «اگه می‌دونی امیدی به برگشتنش هست براش بجنگ، تلاش کن. ولی اگه می‌بینی امیدی نیست بذار کلا از زندگیت بره بیرون. کلا. بذار هیچ اثری ازش نمونه. بذار "تموم" بشه.» باور کنید آن تموم را هم گذاشتم توی کوتیشن مارک که تأکید بیشتری روی لزومِ "تمام کردن" داشته باشم. و دقیقا در همان لحظه صدایی درونم گفت: تو اگه بیل زنی... . می‌خواستم مثل معتادی که دیگری را از مسیری که اگر پایش را در آن بگذارد چیزی جز بدبختی و فلاکت و نکبت برایش نخواهد داشت برحذر می‌دارد، برایش بگویم اگر تمام کردن بلد نباشی یا اگر بلد باشی و نخواهی یا نتوانی که تمام کنی می‌شوی یک معلق مانده‌ی میان هوا و زمین که نه جاذبه‌ای به زمینش می‌کشد و کارش را تمام می‌کند و نه قدرتی از بالا دستش را می‌گیرد و به سمت خود می‌کشد. می‌شوی یک بلاتکلیف واقعی. می‌شوی یک بیست و پنج ساله‌ی دلداری دهنده به بیست و یک ساله‌های شکست عشقی خورده.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

تأثیر هورمون‌ها را نادیده نگیرید

اگر ساعت نه شب است و من همه‌ی چراغ‌ها را خاموش کرده‌ام و خزیده‌ام زیر دو تا پتو و زانوهایم را توی شکمم جمع کرده‌ام و در تاریکی این‌ها را می‌نویسم، اگر هر آن ممکن است ناگهان بزنم زیر گریه و هیچ جوره آرام نشوم و تهش مجبور شوم قرص خواب یا آرام‌بخشی بخورم و آرام آرام بدون اینکه درست متوجه شوم چه اتفاقی دارد می‌افتد ناگهان از همه چیز تهی شوم و به خواب بروم، اگر دیروز با یکی از بچه‌ها بگومگو کردم و حرف‌هایی زدم و کمی تند رفتم و ناراحتش کردم _هرچند حقش بود و بالاخره یکی باید آن حرف‌ها را می‌زد اما با این وجود اگر در حالت عادی بودم آن حرف‌ها را نمی‌زدم_، اگر دلتنگی بیشتر از همیشه آزارم می‌دهد، اگر امروز که آقای اسنپ نمی‌دانم چرا طولانی‌ترین مسیرهای ممکن را برای رساندنم به خانه انتخاب می‌کرد و لقمه را دور دهانش می‌چرخاند، دلم می‌خواست سرش را از تنش جدا کنم، اگر دست‌هایم کمی می‌لرزیدند، اگر رنگم پریده و زیر چشم‌هام گود افتاده، اگر بی‌اشتها شده‌ام، اگر تمام دیروز و امروز را توی تخت بوده‌ام و سریال دیده‌ام فقط، اگر صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم دلم نمی‌خواهد از خانه بیرون بروم و اصلا دلم نمی‌خواهد هیچ کاری بکنم و فقط می‌خواهم رها شوم به حال خودم، اگر همین الان اشکی از گوشه‌ی چشمم بالشم را خیس کرد و اگر و اگر و اگر و هزار اگر دیگری که چهار پنج روز و گاهی اوقات حتا یک هفته از ماهم را درگیر می‌کنند فقط به یک دلیل است: PMS

علتش افت هورمون‌ها در پایان سیکل ماهانه است. ده روز تا یک هفته قبل از پریود اتفاق می‌افتد که در بعضی افراد شدیدتر و در بعضی خفیف‌تر است. PMS من یکی را که واقعا فلج می‌کند. چند روز از ماهم را درگیر می‌کند. باعث می‌شود چند روز بی‌دلیل، بدون اینکه اتفاق خاص و بزرگی افتاده باشد افسرده شوم. بدون آنکه روی آنچه بر سرم می‌آید کنترلی داشته باشم. گاهی اوقات بدون اینکه حواسم به روزها باشد دچار این علائم می‌شوم و وقتی از خودم می‌پرسم چه مرگته؟ ناگهان به خودم می‌آیم و نگاهی به تقویمم می‌اندازم و می‌بینم که بله! بفرما! هورمون‌های عزیز دوباره خیال جولان دادن به سرشان زده. خلاصه وضعیت مسخره و حتا خنده‌داری است.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

من رازهای اقوام دربه‌در را برای تو در اینجا نوشته‌ام

نشسته بودیم روی صندلی ته پارک، همان صندلی تنهای مشکی رنگ زیر آن چنار بلند. همان چناری که در فاصله‌ی یک و نیم متری از سطح زمین روی تنه‌اش یک حفره‌ی بزرگ داشت. همان حفره‌ای که به وقت باران گنجشک‌ها تویش پناه می‌گرفتند. همان گنجشک‌هایی که همان لحظه داشتند جلوی پاهایمان به خاطر یک کرم خاکی با هم می‌جنگیدند و آنجا را گذاشته بودند روی سرشان و ما نمی‌دانستیم چطور بخندیم که صدای خنده‌مان نترساندشان. در همان روزی که هوایش مثل امروز ابری بود و سرد و مرطوب. فرقش با امروز این بود که شب قبلش تا صبح باران آمده بود و زمین خیس بود و خاک خیس بود و برگ‌ها خیس بودند و پرنده‌ها خیس بودند و کرم‌های خاکی خیس بودند و اصلا همه چیز خیس بود. بعد از مدت‌ها می‌دیدمش. نشسته بودیم روی صندلی تنهای مشکی ته پارک و هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. یعنی من دعادعا می‌کردم که ای کاش چیزی نگوید. تا آن روز آنقدر دروغ تحویلم داده بود که ترجیح می‌دادم اصلا تا ابد کلمه‌ای به زبان نیاورد. او تقریبا اولین مواجهه‌ی من بود با این حقیقت که گاهی دوست‌ترینت و نزدیک‌ترینت جوری غافلگیرت می‌کند که همه‌ی غریبه‌های عالم نمی‌توانند، با دنیای سیاه و سرد و تلخ و دروغگوی آن بیرون. بیرون از دیوارهایی که دور خودم کشیده بودم. بیرون از منطقه‌ی امنی که برای خودم ساخته بودم. شده با کسی حرف بزنید و هیچ کدام از حرف‌هایش را باور نکنید؟ مهم نیست. نشسته بودیم روی صندلی تنهای ته پارک و من انگار تنها بودم. تنها نبودم و بودم. از همان تنهایی‌هایی که ح دوست داشت. ح همیشه می‌گفت وحشت دارد از تنها بودن و دوست دارد یکی اطرافش باشد، یکی که کار خودش را بکند و کاری به کار او نداشته باشد، اما باشد. می‌گفت مثل اینکه توی اتاقت تنها باشی و آن بیرون، درست پشت درِ بسته یک نفر، چند نفر باشند. کاری به کار تو نداشته باشند اما فقط باشند. تنهایی من هم آن روز یک چنین تنهایی‌ای بود. برای من البته اینکه هیچ کس نباشد مطلوب‌تر است. یک وقت‌هایی فکر می‌کنم وضعیت ایده‌آل برای من هم همان صفر کلوینی است که موموسیاهِ داستان احسان عبدی پور دوست داشت. دویست و هفتاد و سه درجه زیر صفر که دیگر هیچ جنبنده‌ای توان زیستن نداشته باشد. و این دقیقا فوبیای ح بود. فوبیای سکوت، تنهایی، تاریکی، خفگی. می‌گفت حتا شب‌ها هم با چراغ و رادیوی روشن می‌خوابد. می‌گفت تحمل آدم‌ها را ندارد اما از سکوت هم می‌ترسد. به گمانم اگر می‌شد آدمی خلق کرد که هر وقت دلت خواست روشن یا خاموشش کنی یا صدایش را کم و زیاد کنی می‌شد دقیقا همان که ح می‌خواست. آدمِ ایده‌آلِ ح. اگر می‌شد آدمی خلق کرد که به وقت دروغ گفتن آلارم می‌زد یا مثلا یک چراغ قرمز پشت پره‌های بینی‌اش چشمک می‌زد، می‌شد دقیقا همان که من می‌خواهم. آدمِ ایده‌آلِ من. در این صورت هیچ وقت رفقای صمیمی‌مان دروغگو از آب در نمی‌آمدند.

هوای آن روز یک هوایی بود دقیقا شبیه هوای امروز. ابری. سرد. ساکت. و خیس. من تنهای ناتنها نشسته بودم روی صندلی سیاه ته پارک و هوای تازه و سرد و سبک را خوراک ریه‌هایم می‌کردم و رفته بودم توی عالم خودم، توی دنیای ساخته‌ی خودم، توی خیال. خیال فرداهای زیبای نیامده. آدم‌های مهربان نیامده. خوشی‌های جذاب نچشیده. من توی خیال رفته بودم یک جای دیگر، یک کشور دیگر، شده بودم یک آدم دیگر با یک چهره‌ی دیگر و هیچ گمان نمی‌کردم هفت هشت سال بعد، یک روزی که همان هوا و همان بوها و همان سکوت و همان سرما را دارد دقیقا پس فردای روزی است که دل کسی را می‌شکنم، همان تنها کسی که فهمید از یک جایی به بعد دیگر خنده‌هام هیچ وقت شبیه آن خنده‌های سابق نشد. کسی که هیچ وقت دروغ نگفت. دقیقا پس فردای روزی که شدم جزئی از آن دنیای سیاه و سرد و تلخ و دروغگوی آن بیرون. بیرون از دیوارهای خودم.

* عنوان قسمتی از شعری اثر رضا براهنی است.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

فاش بگویید

دیشب توی واتس اپ برایم پیام فرستاد که مثل همیشه می‌خواهد با من حرف بزند و من مثل همیشه جوابش را ندادم. مثل همه‌ی دفعه‌های پیش که جواب پیام‌هایش را نمی‌دادم یا مثلا بعد از دو سه روز با بی‌حوصلگی کلمه‌ای برایش می‌نوشتم یا مثل وقت‌هایی که پیشنهاد قرار حضوری می‌داد و من بهانه می‌آوردم که سرم شلوغ است یا فرصتش را ندارم یا نمی‌توانم یا نمی‌خواهم و الخ. امروز صبح که موبایلم را روشن کردم دیدم پیام داده که ده سال است مرا دوست دارد و می‌خواهد بداند که از طرف من هم علاقه‌ای وجود دارد یا نه. به علاوه‌ی مقادیری مقدمه چینی درباره‌ی اینکه من توی زندگی خیلی تلاش کرده‌ام و خیلی چیزها به دست آورده‌ام یا نیاورده‌ام و اهدافی داشته‌ام یا دارم و کاش می‌گذاشتی این حرف‌ها را حضوری بزنم و الخ، که همه مزخرف بود. جان کلام همان جمله‌ی اول بود که البته مرا متعجب نکرد. حسم بیشتر از غافلگیر شدن این بود که: خوب. بالاخره گفت آن دو کلمه‌ی لعنتی را. قطعا گفتن دوستت دارم آسان نیست اما بگویید. تهش که چی؟ من هم گفته‌ام. من این دو کلمه را به یک نفر بارها و بارها گفته‌ام. تهش که چی؟ نمی‌دانم. هرچی. مهم این است که بگویید.

من با این آدم بزرگ شده‌ام. یک جورهایی همبازی بچگی‌هایم بوده. خانواده‌هایمان با هم رفت و آمد داشته‌اند. می‌خواهم بگویم من از نگاهش می‌فهمم که توی دلش چه می‌گذرد برای همین همه‌ی این سال‌ها سعی کرده‌ام خودم را از او دور نگه دارم. جایی که ممکن است حضور داشته باشد آفتابی نشوم، با او هم‌کلام نشوم. این طور بگویم، من تا آنجا که در توانم بوده از این آدم فرار کرده‌ام. راستش من این روزها هیچ ربطی به آدم ده سال پیشی که او عاشقش شده ندارم. من حتا هیچ ربطی به آدمی که پنج سال پیش بودم هم ندارم. عوض شده‌ام. خیلی بیشتر از آنچه که کسی بتواند تصورش را بکند عوض شده‌ام. کاش بفهمد بهتر این است که عوض تلف کردن عمرش به پای کسی که هیچ از او نمی‌داند برود پی کسی که بتواند عشقش را فاش بگوید و از گفته‌ی خود دلشاد باشد نه اینکه توی پستوی واتس اپ پنهان شود و مدام قید کند که دوست دارد حرف‌هایش بین خودمان بماند.

- دوست داشتم این‌ها را کمی کامل‌تر بنویسم اما در حال گوش دادن به آلبوم نوا، مرکب خوانی استاد شجریان هستم و صدای استاد هوش از سرم برده.

باقی بماند برای بعد.

بعد نوشت: «... ولی من به دردت نمی‌خورم.» این جمله را چند بار و به چند نفر گفته باشم خوب است؟ اما شاید درستش این باشد که بگویم: «من به درد هیچ کس نمی‌خورم.»

 

ف. بنفشه
جمعه, ۳ آبان ۱۳۹۸
۲ دیدگاه