دیروز دفاع کردم.. که خوب البته چون از دوازده شب گذشته میشود پریروز. پریروز، سی و یکم شهریور ماه نود و نه دقیقا آخرین روز این هفت سال، روز دفاع پایان نامهام بود. شبش یک چیزهایی نوشته بودم اینجا در وصف خوشیهای زودگذر و شادیهایی که طبیعتا باید بیش از اینها طول بکشند ولی عمرشان بیش از چند ساعت نیست و چسنالههایی مثل اینکه "بعد از تو هیچ خوشیای ماندگار نیست" و بعد به این نتیجه رسیده بودم که قبل از تو و بعد از دیگری ندارد کلا هیچ خوشیای هیچ وقت ماندگار نبوده و نیست و اینها؛ اما خوابم برد و دکمهی ذخیره یا انتشار را نزده بودم و صبح که از خواب بیدار شدم همهاش پریده بود.
جزئیات چیزهایی که نوشته بودم خاطرم نیست، همین قدری خاطرم هست که گفتن نداشت.
این دو سه هفته دو سه ماه گذشت. جدای از بخش آخر و کشیکهای یک روز درمیان عفونی و غم روزهای آخر و کشیکهای آخر و اینها، گور بابای کارهای اداری و فرم پر کردنها و کاغذ بازیها و از این و آن امضا بگیر و این مسخره بازیها.
بعد از دفاع مادرم از هر چیز دفاعم که ایراد میگرفت میگفتم مهم نیست. تهش طاقتش طاق شد و پرسید: پس چی مهمه؟! با خودم گفتم: دل من! دل من مهمه... و به آخرین باری که دلم شکست فکر کردم.
برایم مهم نبود که مانتوی چند صد هزار تومانی تنم باشد یا دیس میوهی فلان طور و شیرینی بهمان طور روی میز اساتیدم بگذارم یا بعد از دفاع چند تا دسته گل هدیه بگیرم یا چقدر تشویق بشوم یا سوگندنامهام را با چه کسی بخوانم و... هیچ کدام اینها برایم مهم نبود. تهش به مادرم گفتم "مهم اینه که دفاع خوبی کردم" ولی راستش را بخواهید همین هم خیلی مهم نبود.
چه اتفاق مهمتری باید برایم بیفتد که بیایم اینجا ازش برایتان بنویسم؟ نمیدانم.
با این حال اگر وقتی اتفاق مهمی افتاد میآیم همینجا و با عنوان "یک اتفاق مهم" برایتان مینویسمش. قول میدهم.