چهل و هشت
میگویند فراموشی دفاع طبیعیِ بدن است در برابر رنج. میگویند دردی که نوزاد، هنگامِ عبور از آن دریچهی تنگ، متحمل میشود چنان شدید است که کودک ترجیح میدهد رنجِ زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد. و من که آمده بودم تا سرانجام خود را از شرِ رنجی خلاص کنم که با ورودِ پروفت به من تحمیل شده بود حالا که باید همهی حواسم را جمع میکردم تا وقتی اریک فرانسوا اشمیت میآید مبادا چشمم به بینیِ عجیبش بیفتد و فراموش کنم برای چه آمدهام، داشتم به روزی فکر میکردم که بدنِ ماتیلد تصمیم گرفته بود هرچه را به قسمتِ خاکستریِ مغزش میرسد فوراً پاک کند. نه آینده وهم شود، نه گذشته خاطره شود. فقط اقتدارِ لحظه بماند و بس. چه خوش و چه ناخوش. فرق نکند این سگ گابیک است یا بوبی. فرق نکند من اجارهام را دادهام یا بارِ دوم است میدهم. اینقدر میان اتفاقات دور از هم رابطه نزدیک پیدا نکنم. اینقدر میان روابطِ نزدیک مقاصد دور کشف نکنم. فراموش کنم بندیکت دیروز هم ارّه میکرد. فراموش کنم حتا همین یک دقیقه پیش هم ارّه میکرد. فکر کنم همین حالا ارّه را برداشته. همین حالا. و لحظهای دیگر باز همین حالاست.
هیچ شکنجهای برای یک لحظه تحملناپذیر نیست. اگر فقط اقتدار لحظه میبود و بس، اگر «همین حالا» بود، اگر فقط «همین حالا» چه رازها که در دل خاک مدفون نمیشد. اگر فقط «همین حالا» بود و نه بعد، هیچکس جلادِ دیگری نبود. اگر فقط «همین حالا» بود و نه بعد بندیکت، که حالا تمام روز یکسره ارّه میکشید، دیگر بندیکت نبود. حتا اگر خودش میگفت من بندیکتم. لحظهای دیگر بندیکت نبود.
این «گذشته» است که شب میخزد زیرِ شمدت. پشت میکنی میبینی روبهروی توست. سر در بالش فرو میکنی میبینی میانِ بالشِ توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد دیگر نیست. اما «گذشته» در خموشی و ظلمت با توست. و من که نمیتوانم نبودنِ خودم را رقم بزنم، و من که چهارمیخِ اقتدارِ سوزانِ گذشتهام حق ندارم برای ماتیلد دل بسوزانم. و من که ریشههایم در باد میلرزد به این زن حق میدهم به یاد نیاورد که در آن روزِ مه گرفته و بارانیِ آوریلِ هزار و نهصد و چهل و سه، وقتی شوهرِ اولش را همراه عدهی دیگری جدا میکردهاند ببرند، شوهر برگشته باشد بگوید: «ماتیلد، باد که میآید پنجره را ببند. من سردم خواهد شد.» و زن که صورت خیسش را با دست پوشانده، همین که سر بالا کند، ببیند تکهای گوشت زنده روی برف بالا و پایین میپرد. بعد که حیرتزده به شوهرش نگاه کند ببیند افسر تپانچه را روی شقیقهاش نهاده است: تکرار کن! و مرد دهانش را باز کند و مثل نهنگ زوزه بکشد و خون از دهانش کمانه کند و تا پیشِ پای ماتیلد فواره بزند. من حق میدهم. من حق میدهم.
| همنوایی شبانهی ارکستر چوبها ـ رضا قاسمی |