شانس یا پارامترهای نادیده در این مسئله
من شش ماهه به دنیا آمدم. با کمتر از یک و نیم کیلوگرم وزن. دقیقتر اگر بخواهم بگویم یک کیلو و چهارصد گرم بودم. و همه متفقالقول بر این باور بودند که: «این که زنده نمیمونه.» هنوز که هنوز است وقتی کسی را میبینم که سالهاست ندیدهام، فامیل دور یا فامیل نه چندان دوری که مدتهاست ندیدماش یا همسایهای قدیمی که فقط اسمش را شنیدهام، همه از این برایم میگویند که قطعا معجزهای، چیزی رخ داده که موجودی به آن کوچکی، که به اندازهی یک بطری آب معدنیِ کوچک بوده، بیش از یک ماه در NICU بستری بوده، و مادرش تا مدتها با قطرهچکان بهش شیر میخورانده و مدام بررسی میکرده تا ببیند هنوز نفس میکشد یا نه، و پدرش هر روز با ترازوی آشپزخانه وزنش میکرده تا پیشرفت کار را بسنجد و بعدتر روی چهارچوب در با خودکار خط میکشیده تا ببیند چطور قد میکشد، حالا اینقدر بزرگ شده و شبیه آدمهای عادی دیگر به نظر میرسد. (البته فقط به نظر میرسد.) احتمالا تصور میکردهاند ناقصالخلقهای چیزی از آب دربیایم. از من اگر بپرسی حاصل ماجرا، ظواهر را اگر کنار بگذاریم، خیلی هم دور از این تصورِ عموم نیست.
چند سال پیش فامیل دوری مرا دید و خطاب به مادرم گفت: «وای چقدر بزرگ شده! یادته شبیه یه بچه گربهی تازه به دنیا اومده بود که هیچی نداشت ولی یه عالمه مو روی سرش داشت؟!» ظاهرا هرچه نداشتم از مو اعیان بودم. شبیه بچه گربه بودن را هم به هر حال به شبیه بچهی بعضی حیوانات دیگر بودن ترجیح میدهم. شاید باور نکنید اما زن عموم که همهی نوزادان فامیل را حمام میبرده و میشسته، برای حمام بردن من از پدرم رضایتنامهی کتبی گرفته. که اگر خفه شد یا مرد یا وسط شستن نفس کشیدن از یادش رفت یا لیز خورد و رفت توی چاه فاضلاب یا هرچی، نامبرده هیچ مسئولیتی نمیپذیرد.
من بچهی نارس با این وزن چندتایی دیدهام، باور کنید اصلا جالب نیست. با وزن بالاترش هم اصلا جالب نیست. کلا اصلا جالب نیست. نوزاد آدمیزاد همینطور که عادی و نه ماهه و بالای سه کیلوگرم به دنیا میآید به نسبت نوزاد سایر پستانداران نارس است تا چه رسد به اینکه نارس و زیر دو کیلو هم باشد و زردی هم داشته باشد. حقیقتا اصلا جالب نیست. بگذریم.
امروز که همه چیز برایم خالی از مفهوم و ارزش شده، وقتی به سماجت آن موجود یک کیلو و چهارصد گرمی برای به دنیا آمدن، و به تقلایش برای زنده ماندن فکر میکنم، یک چیزی که مطمئن نیستم چیست، درون وجودم به لرزه میافتد. نه که جوگیر شوم و جامه بدرم و بلند شوم بروم برای زندگی بجنگم. نه. یک چیزی است که... که... مطمئن نیستم چیست. بعد دچار یک حسی میشوم از جنس حسادت اما خیلی قویتر به شورِ زندگیِ درونِ آن یک کیلو و چهارصد گرم از خودم که لابهلای این پنجاه کیلوگرم گم شده. ساده دلی است اگر تصور کنیم به این دلیل جنگیده که گمان میکرده اتفاق خوبی یا دنیای قشنگی در انتظارش است. جنگیده به خاطر اینکه اقتضای طبیعتش بوده، یا شاید از بقیهی نوزادان نارسی که جان سالم به در نمیبرند قویتر یا خوششانستر بوده. شانس نه به معنای یک چیز خوب و مثبت، شانس به آن معنا که فیزیکدانها بهش میگویند: "پارامترهای نادیده در این مسئله".
دارم مزخرف میبافم. بگذریم.
این داستان خوراک سخنرانیهای انگیزشی است. اگر این متن قسمتی از یک تد تاک یا چیزی از این دست بود، گوینده از طرز عجیب و معجزهوار به دنیا آمدن و زنده ماندن و بزرگ شدن و یحتمل به یک جایی رسیدناش میگفت و تهش به این نتیجه میرسید که ببینید من جنگیدم و ماندم و زندگی چقدر باارزش است و اینها.
به تقلای موجود کوچکی فکر کنید به اندازهی کف یک دست، که حتا شبیه آدمیزاد هم نیست، پشت دستگاه تنفس مصنوعی، توی یک بیمارستانی، در یک گوشهای از این دنیا که سگ صاحبش را نمیشناسد، موجود نارسی که دارد درد میکشد و برای رسیدن و زنده ماندن میجنگد. دلتان نمیخواهد جامه بدرید و برای زندگی بجنگید؟ اگر یک کسی آن روزها میرفت و در گوش نوزاد پشت دستگاه که هر آن ممکن بود نفس کشیدن را هم فراموش کند میگفت: آرام بخواب که ارزش ماندن ندارد، باز هم به هیچ جاش نبود و همینقدر تقلا میکرد.
حالا تو بگو شانس یا پارامترهای نادیده در این مسئله یا هر کوفت دیگری... بگذریم.
چه جالب ... منم تقریبا با همچین شرایطی به دنیا اومدم ...
حس میکنم یه جورایی کم دارم ...
ولی خب باور کردم که باید زندگی کرد
...
همین که بعضی از مواقع احساس آزادی میکنم و از زنده بودن لذت میبرم ... باعث میشه باور کنم زندگی هم باید کرد ...
تضادهای باید و نباید حسابی مسائل ریشهای زندگی رو گنگ کردن ... بین خوب و بد ... بین نقص و کمال ... بین آغاز و پایان ... یه جورایی قفل مسائل هست ... فقط میشه باهاش ساخت انگار ... همزیستی برای ادامه ...