One day this boy will be fine
نشسته بودم کنار پدر و مادرم و به حرفهاشان گوش میدادم. بحثی داشتند سر آپارتمان فلان جا و کلاهبرداری فلان شخص و شکایت و اینها. از سر عادت وای فای موبایلم را روشن کردم. سیل پیامهای تسلیت پشت سر هم بالای صفحهی موبایلم یکی یکی نمایان شد. صفحهی گروه را باز کردم، امین مرده بود. زنگ زدم به یکی از دوستان نزدیکش که چی شده؟ گفت به کسی نگو فعلا ولی خودکشی کرده. جهان روی سرم خراب شد. باورم نمیشد و هنوز باور نمیکنم.
امین باهوش بود، خیلی باهوش، با سواد، اهل موسیقی، ادبیات، فلسفه، جهانی داشت برای خودش. به همه چیزهایی که این سالها همهمان یک جورهایی برایش سر و دست میشکنیم رسیده بود. رتبه برتر دستیاری، بهترین دانشگاه، بهترین رشته، هزار امید و برنامه برای آینده.
انکار نمیکنم که همهمان یک جورهایی افسردهایم. خودم، تمام دوستان پزشک و دندانپزشکی که اطرافم هستند، همهمان به یک شکلی افسرده و سردرگم ایم. راهی را میرویم که همه پیش از ما رفتهاند به امید رسیدن به جایی که اکثرشان بهش نرسیدهاند. جایی که الان که دارم اینها را مینویسم حتا دقیقا مطمئن نیستم که چیست؟ کجاست؟ اصلا میخواهمش یا نه؟
به ص گفتم احساس میکنم این کارش یک جور دهنکجی است به همهی ما که داریم خودمان را به آب و آتش میزنیم برای به دست آوردن گوشهای از چیزهایی که او داشت. که ببینید من همهی اینها را داشتم، من نهایتش را توی مشتم داشتم، اما به درد نمیخورد. حتا ذرهای ارزش نداشت که بمانم برایش. که این همه تلاشتان برای چی؟ که مثلا به اینجا برسید که منم؟ بیفایده است. ارزشش را ندارد.
افسردگی حکایت عجیبیست. ذات زندگی و خودت را بیرحمانه میکوبد توی صورتت. نمیگذارد نفهمی، نمیگذارد سرت را یک جوری به یک چیزی گرم کنی و به درد خودت بمیری.
من... گفتنش آسان نیست اما هر وقت که خبر خودکشی کسی را میشنوم، از طرفی یک صدایی درونم میگوید: دیدی بیعرضه! دیدی چقدر راحت میشه؟ از طرفی دیگر هم یک جورهایی دلم میسوزد برای او که تمام کرده خودش را؛ برای اینکه تجربهاش را داشتهام و میدانم همهاش یک لحظه است. یک لحظه که تصمیم میگیری آن قرصهای لعنتی را قورت بدهی یا نه؟ یک لحظه که اگر ازش گذر کنی، اگر بمانی و بگذری، شاید چند سال بعد یک جایی یک لحظهای به خودت بیایی و بگویی ارزش ماندن داشت. دلم برای آن لحظه که هرگز تجربه نخواهد شد میسوزد.
توی لحظههای خستگی و سرخوردگیم به تقلای استیو مککوئین فکر میکنم توی پاپیون، به همهی تلاشهاش برای آزادی، برای زندگی، به آن لحظهای که ایستاده بود بالای صخرهای و چشم دوخته بود به امواج پریشان و بیرحم دریای زیر پایش به امید یافتن راهی برای رهایی.
همیشه فکر میکنم آن لحظهای که آدم آنقدر شهامت دارد که میتواند خودش را تمام کند، باید آنقدر هم شهامت داشته باشد که بزند زیر میز زندگیای که تا آن روز برای خودش ساخته و برود پی جور دیگری زندگی کردن، جای دیگری زندگی کردن. با فلسفهی «انگار که نیستی چو هستی خوش باش» زندگی کردن. کاری که ما هیچ کدام شهامت انجامش را نداریم.
دنیا جای عجیبی است، خدا را چه دیدی شاید از یک جایی مثل کتابخانهی شکسپیر و شرکا سر در آوردی. شاید با کسی آشنا شدی از یک طلوع تا غروب آفتاب که ارزش ماندن داشت. شاید یک روز بالاخره بتوانی شیرجه بزنی وسط آن امواج پریشان و رها شوی... بهتر از این است که بروی و بعد از رفتنت همان خلقی که عاجز بودند از شنیدنت، و یک مشت آدمی که حتا نمیشناسیشان، بیایند پای پستهای آخرت کامنت بگذارند، پیجِ بی تو را فالو کنند، برایت ختم قرآن و فاتحه و صلوات از طریق باتهای تلگرامی راه بیندازند. و کسانی که چه بسا تا آن روز نمیشناختندت بیایند دلسوزانه بگویند که: «افسوس! چه حیف شد این پسر!» که میدانم هیچ کدامشان به هیچ دردت نمیخورد.
اینها را برای امین نمینویسم. برای خودم مینویسم که خوب میدانم افکار توی سر او توی سر من هم هست.
همهی اینها را میدانم و در عین حال لحظههای تاریک آدمی را هم خوب میشناسم. ناامیدی را خوب میشناسم. حس آن لحظه که میرسی به چیزی که برایش سخت تلاش کرده بودی و میبینی هیچی نبود را خوب میشناسم. درک نشدن را خوب میشناسم. آن احساس که همراه آدمی هست همیشه که تصور میکند هیچ کس توی جهان حرفش را نمیفهمد را خوب میشناسم. میفهمم چقدر سخت است که توی جهان به این بزرگی یک نفر نباشد که تو را آنطور که واقعا هستی بشناسد؛ و هزاران حس و حالی که حتا گفتنی نیست که بتوانم بنویسمشان. میدانم که فقط یکی از این حسها میتواند چطور آدم را از پا درآورد. خوب میدانم..
And so don't you judge Winston boy
Don't you ever judge Winston boy