سرگشاده..
نگران من نباش، اگرچه نگرانی تو را درک میکنم. من هم بسیار نگران این بچههایی هستم که انگار بلندترین موجهای اقیانوسها در سینههاشان به ساحل میکوبد. میفهمم که تو چه میگویی، اما بابت من خاطرت را جمع کن. اتفاقی نخواهد افتاد. بزرگترین اتفاقی که میتواند برای کسی بیفتد این است که ترسش بریزد. من دیگر هراسی ندارم. وقتی میبینم تن آدم ممکن است مرده باشد، اما خودش سرافرازتر از پیش زنده بماند، چرا باید بترسم؟ از سنگهایی که به سرمان فرومیریزد نمیترسم و از مرگ ابایی ندارم. من اگر بدانم میتوانم چیزی را، کسی را، با تمام وجود دوست داشته باشم، دیگر از هیچ چیز نمیترسم. عشق به آدم جسارت و شجاعت میدهد.
من توی زندگیام برای خودم یک سری اصول و قانون دارم، و تعدادی خط قرمز. اخلاق برای من همانطوری که کانت معتقد بود وظیفهگرا است. من عقل و شعور دارم و وظیفه دارم اخلاقی زندگی کنم. تلاش کردهام انگیزهی انجام کار خوب برایم فقط انجام کار خوب باشد، نه به امید بهشت، و نه از ترس جهنم و نه همچون عرفا به عشق خدا، یا به قول سانتیمانتالها به خاطر کارما. من با توجه به اصولم درست و غلط را تشخیص میدهم و انسانهای خوب را از بد جدا میکنم. بالاخره هرکسی برای خودش، برای زیستن، فرمولهایی دارد. مغز من هم اینطور کار میکند:
خط قرمزهاتان را مشخص کنید، بعد ببینید چه کسی ازشان عبور میکند، و بعد آدمهایتان را انتخاب کنید.
اولین اصل زندگی من صداقت و اولین خط قرمزم در زندگی دروغ است. دروغ گفتن برای من غیراخلاقی است، چه پیامدی داشته باشد چه نه. تا آنجا که بتوانم ـ مگر به استثنای مرگ و زندگی یک انسان ـ نه دروغ میگویم و نه میپذیرم به من دروغ بگویند. توی فلسفهی زندگی من دروغ مصلحتآمیز به از راستیِ فتنهانگیز نیست. دروغ که بگویی همهی راهها را میبندی. به روی خودت، به روی دیگران. من همیشه توی سایه زندگی کردهام. جوری زندگی کردهام که خواه یا ناخواه وجودم، بود ام برای کسی، برای دنیا اهمیتی نداشته باشد. چند سال عمر کودکی و نوجوانیام در سایهی یک دروغ و بعد دروغهای بعدی که وصل بود به دروغ اول حرام شد. من برای عدم صداقتم، برای ایمان آوردن به این جمله که "دروغ گفتن فی نفسه عملی غیراخلاقی است" هزینه دادهام.
و این آن مصیبتی است که شما به دامن ما انداختید. حکومتی که جز دروغ نگفته و جز پنهان کردن حقیقت کاری نکرده. و ما، مردمی که شبیه حکومتاند، حتا وقتی که انکارش میکنند. حکومتی که به دروغ گفتن خودش هم قانع نیست، میخواهد تمام مردمش را دروغگو باربیاورد. وقتی کسی را مجبور کنی ظاهرش شبیه افکار و درونش نباشد مجبورش کردهای به دروغ گفتن. به اسم دین یا قانون، فرقی نمیکند. و مثالهای بیشمار دیگر. ما توی این به اصطلاح وطن از کودکی و درستتر از وقتی که دست چپ و راستمان را میشناسیم، وقتی پا به مدرسه میگذاریم پیش از هرچیز اولین چیزی که میآموزیم دروغگویی است. و اولین دروغ همان دروغ ادامهداری است که به درازای عمرمان، کوتاه یا بلند، ادامه مییابد. اولین قطعهی دومینو روی دیگری میافتد و میرود همینطور تا مرگ، تا بعد از مرگ و تا وقتی اسمی از ما جایی توی این جهان هنوز وجود دارد. این کاری است که از شما آموختیم و توی همین مدرسهها حرفهایاش شدیم. ما به خاطر داشتههایی که دوست نداریم داشته باشیم، یا نداشتههایی که دوست داریم داشته باشیم، یا برای خلاص شدن از چنگ چیزهایی که داریم و ای کاش نداشتیم اولین راه حلی که به ذهنمان میرسد دروغ است.
حالا بعد از همهی اینها که از سر گذراندهام صداقت شده اولین اصل زندگیام و دروغ اولین خط قرمزم. شما سالهاست اولین خط قرمز زندگی مرا زیر پا گذاشتهاید. چطور بپذیرمتان؟ چطور بهتان رأی بدهم؟ چطور تأییدتان کنم؟ و چطور پشتتان بایستم؟
شما برای ما زندگیای ساختید از دروغ که در آن مدام در حال رمزگشایی هستیم. شما که اصل و قاعدهتان دروغ است و پنهان کردن حقیقت، که از نظر من فرقی با دروغگویی ندارد. شما که در گولاگی که ساختهاید، به قول سولژنیتسین، دروغ حلقهی اتصالی است که همه چیز را به هم متصل نگه میدارد. چطور بپذیرمتان؟
برای آنها که هنوز نمیتوانند موضعشان را مشخص کنند: خط قرمزهایتان را مشخص کنید. برای زندگیتان، برای اخلاقیات قاعده و قانون داشته باشید.
برای من دروغ، دروغ است. برای من ظلم، ظلم است. فرقی ندارد مسلمان ظلم کند یا دیگریِ ملحد یا هر کس و ناکسی که میشناسید و نمیشناسید. نمیپذیرم.