ماهیقرمزهای داخل پارچ
از زمانی که اینجا را ساختهام تا امروز خودم را مجبور کردهام به اینکه هیچ حرفی هم اگر برای نوشتن نبود دستکم ماهی یک نوشته، شده یک جمله، شده فقط برای طولانیتر کردن لیست بایگانی آن پایین، اینجا بنویسم. حالا به منظور روشن نگه داشتن چراغ مرداد ۱۴۰۲ چند دقیقهایست نشستهام باز روبهروی این صفحهی سفید و به قول انگلیسی زبانها:
Nothing comes up
هیچ...
بگذارید چند سطر از کتابی برایتان بنویسم که در حال خواندنش هستم، و خواندنش این روزها تنها لذت زندگیام است. شاید انگشتهام کمی برای نوشتن گرم شدند.
آدمبزرگها، ظاهرا، گهگاهی، وقت پیدا میکنند بنشینند و به فاجعهای که زندگی آنها بهشمار میآید بیندیشند. آن وقت، بیآنکه بفهمند، به حال خود گریه و زاری میکنند و مثل مگسهایی که خود را به شیشه میکوبند بیقراری میکنند، رنج میبرند، تحلیل میروند، افسرده میشوند و از خودشان در مورد دندهی چرخی که در آن گیر کردهاند، که آنها را به جایی کشانده که آنها نمیخواستهاند آنجا باشند سوال میکنند. باهوشترینهاشان از این ماجرا مکتبی برای خود درست میکنند: آه، پوچیِ درخورِ تحقیرِ هستی بورژوایی! میانشان بیشرمهایی پیدا میشوند که سر میز شام پدرانشان حاضر میشوند و از خود میپرسند: «رؤیاهای جوانی ما چه شدهاند؟» این سوال را با قیافهای سرخورده و ازخودراضی میپرسند و خود پاسخ میدهند: «به باد رفتهاند و زندگی آدمها یک زندگی سگی است.» از این روشنبینیِ دروغینِ بزرگسالی متنفرم. واقعیت این است که آنها مثل بچهکوچولوهایی هستند که درک نمیکنند چه به سرشان آمده و ادای آدمهای مهم و بادلوجرئت را درمیآورند، آن هم وقتی دلشان میخواهد گریه کنند.
حال آنکه درکشان بسیار ساده است. آنچه قابل قبول نیست این است که بچهها گفتههای بزرگترها را باور دارند و اینکه وقتی بزرگ شدند انتقام خود را از بچههای خودشان میگیرند. این نکته که «زندگی مفهومی دارد که کلید فهم آن در دست آدمبزرگهاست» دروغی جهانشمول است که همه ناگزیرند باورش کنند. وقتی در بزرگسالی آدم متوجه میشود این گفته غلط است، دیگر دیر شده. معما کشفناشده باقی میماند، ولی تمام نیروی موجود در راه کارهای احمقانه هدر رفته است. چیزی جز خود را بیحس کردن، تا آن حدّی که انسان بتواند، با تلاش در پنهان کردن این واقعیت که زندگی هیچ مفهومی ندارد باقی نمیماند. درنتیجه، انسان فرزندان خود را گول میزند تا بهتر بتواند خودش را قانع کند.
همهی آدمهایی که خانوادهام با آنها رفت و آمد دارند، همین مسیر را دنبال کردهاند: یک جوانی در پی سودآورکردن هوش، فشردن رگههای تحصیلات، همانطور که لیموترش فشرده میشود و کوشش در پی کسب موقعیت در میان نخبگان و بعد، سراسر زندگی با حیرت از خود پرسیدن که چرا آن همه امید منتهی به هستیِ چنین بیهودهای شده است.
آدمها خیال میکنند دنبال ستارهها میگردند ولی مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارشان تمام میشود. از خودم میپرسم سادهتر نیست که از همان اول به بچهها یاد بدهند که زندگی پوچ است. شاید این کار بعضی لحظههای زیبای دوران کودکی را نابود کند ولی، در عوض، به بزرگسالان اجازه میدهد وقت بسیار قابل توجهی را هدر ندهند _ جدا از این آدم، دستکم، از خطر یک ضربهی روحی، ضربهی پارچ، در امان خواهد ماند.
/ از کتاب "ظرافت جوجهتیغی" نوشتهی موریل باربری ترجمهی مرتضی کلانتریان
خلاصهی زندگی دو سه ماه اخیر من همین است: سرخوردگی آدمی که خیال میکرد دنبال ستارهها میگردد اما، برای بار هزارم، مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارش تمام شد. و بله. درست است. ضربهی پارچ خیلی درد دارد.
- آدمبزرگها و دروغهای جهانشمولی که به ما گفتند. دربارهی همین میشود ساعتها نوشت. دربارهی بلاهایی که آدمبزرگها بر سر ما آوردهاند کلا میشود ساعتها نوشت.
اما برای غر زدن نیامدهام. و چون تنها کاری که اینجا میکنم غر زدن است و تصمیم گرفتهام غر زدن را تمام کنم انگار دیگر حرفی هم برای گفتن ندارم... شاید... شاید حرفی برای گفتن نداشته باشم.
- «گر ستیزه کند فلک با ما بر مرادش رویم و نستیزیم.» همین یک کار را اگر بتوانم انجام دهم بهترین کاریست که توی تمام زندگی برای خودم کردهام. به خاطر اینکه خسته شدهام. یک خشمی درونم هست که میترساندم. کلیدواژههای مشخصی هستند که میتوانند تا مرز جنون خونم را به جوش بیاورند. نمیخواهم. نمیتوانم با خشم زندگی کنم.
اولین مواجههام با بلاهایی که آدم بزرگها میتوانند بر سر ما بیاورند اولین و دورترین خاطره ایست که از بچگی توی ذهنم دارم.
دو سالهام. خانهی عمویم هستیم. من و برادرم که دو سال از من بزرگتر است. من شاهد ماجرام. میبینم که دخترعموهام و چند دختر دیگر که همه هم سن و سال هم اند، سیزده، چهارده، پانزده ساله، با خنده و مسخره بازی یک تکه نخ سورمهای رنگ دستشان گرفتهاند، و دقیقا خاطرم هست که آن را از رشتههای آویز دور روبالشیهای خانهی عمویم جدا کرده بودند، و به برادرم میگویند میخواهند با آن نخ برایش یک دم بگذارند. برادرم ترسیده و جیغ میکشد و گریه میکند و فرار میکند و خیال میکند واقعا قرار است یک دم نخی نصیبش بشود، و آنها برادرم را دست انداختهاند. و من نگاه میکنم. و دقیقا میفهمم چه اتفاقی دارد میافتد.
من در دو سالگی یک عده آدمبزرگ احمق روانپریش میدیدم که سعی داشتند با یک تکه نخ الکی برادرم را که از من بزرگتر بود از یک دم الکی بترسانند. یادم هست که من هم گریهام گرفته بود اما آنقدری حرف زدن بلد نبودم که به برادرم بگویم اینها یک مشت احمق اند که فقط سعی دارند به احمقانهترین شکل ممکن تفریح کنند. این دورترین خاطرهی واضح بچگیام است. دورتر از آن تصویر یک کودک است (نمیدانم آن کودک دقیقا کیست) که لباسهای زرد رنگ پوشیده. شاید اولین باری بوده که رنگ زرد میدیدم. نمیدانم.
هنوز هم همین است. آدمبزرگها را میبینم. و دقیقا میفهمم چه اتفاقی دارد میافتد. و هنوز که هنوز است آنقدری حرف زدن بلد نیستم.