همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

یک ضرب المثل لهستانی هست که می‌گوید: امید مادر احمق‌هاست.

بچه که بودم اتاق خواب پدر و مادرم یک کمد دیواری بزرگ داشت که لحاف و تشک‌ها رو تویش می‌گذاشتند. بعضی وقت‌ها که خانه‌مان شلوغ بود و دلم تنهایی می‌خواست یا وقت‌هایی که می‌ترسیدم از چیزی یا می‌خواستم فرار کنم از کسی می‌رفتم آنجا روی لحاف تشک ها می‌نشستم. حالا که از آن زمان‌ها بیست سالی گذشته دلم کمد دیواری اتاق خواب پدر و مادرم را می‌خواهد. دلم می‌خواهد بروم آنجا، در کمد را به روی خودم ببندم، توی تاریکیش روی لحاف تشک‌ها بنشینم، توی خودم مچاله شوم و اینقدر بمانم تا خوابم ببرد. تا همه چیز این بیرون آرام بشود. تا دیگر از چیزی یا کسی نترسم. دلم می‌خواهد از همه چیز فرار کنم، از همه‌ی آدم‌ها، از خودم بیشتر از همه چیز و همه کس. این روزها دارم شبیه آدمی زندگی می‌کنم که می‌داند مثلا یک ماه دیگر خواهد مرد. شبیه خودم نیستم. اصلا نمی‌دانم شبیه خودم بودن چه شکلی است. یا برعکس. به م. گفتم شده‌ام شبیه مرغی که سرش را می‌زنند و بعد از آن با تن بی‌سرش بی‌قرار این طرف و آن طرف می‌دود. مرده‌ اما باور ندارد که مرده‌است، یا عنقریب قرار است بمیرد.

خلاصه‌ی ماجرا: شلوغش کرده‌ام. دارم خفه می‌شوم. صبرم تمام شده. تن بی سرم را به در و دیوار می‌کوبم. خبری از کمد دیواری خانه‌ی پدری نیست. و همین.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۳
۴ دیدگاه