چند هفتهای میشود که قصد دارم اینها را بنویسم ولی نمینشینم به نوشتن. نشستن و نوشتن مساوی است با فکر کردن به همهی اینها، فکر کردن عمیق به همهی آنچه که طی یک سال گذشته اتفاق افتاده. و این برای من ترسناک است. رفتن توی عمق جایی که یک سال درونش بودهام برایم واقعا ترسناک است. قبلترها اینجا همهاش از بیاتفاق بودن زندگیام مینوشتم، از اینکه همه چیز راکد و بیحرکت مانده. میگفتم زندگیم مثل یک خط صاف است، بیفراز و نشیب. داستان از این قرار است که طی یک سال گذشته چنان زندگیام روی دور تند قرار گرفته که فکر میکنم خودم از آن عقب ماندهام. سرعت اتفاقات آنقدر بالاست که ذهنم توان این را ندارد که پا به پاش پیش برود.
بگذارید این طور برایتان بگویم: میشد که من در بیست سالگی بینیام را عمل میکردم، در بیست و دو سالگی با پسری رابطهی دوستی و بعد عاشقانه برقرار میکردم. در بیست و چهار سالگی رابطهمان به هر علتی تمام میشد. در بیست و پنج سالگی بار دیگر عاشق میشدم. در بیست و هفت سالگی ازدواج میکردم. در بیست و نه یا سی سالگی باردار میشدم و این میان هم اتفاقات زندگی روزمره مثل درس و دانشگاه و کار و زندگی و همه و همه.
حقیقت این است که همهی اینها توی یک سال گذشته برایم اتفاق افتاد. شاید دلیلش این بود که پارسال این موقع داشتم با تمام توان از چیزی که تا آن وقت همهی زندگیام بود فرار میکردم. میدویدم تا دورتر و دورتر بشوم از آنی که بودم. که یک شکل دیگری بشوم. اصلا یک آدم دیگری بشوم. آنقدر دویدم که با فکر و بیفکر همهی اینها را رقم بزنم تا اینکه روزی ناگهان دیدم سرعت اتفاقات از سرعت دویدن خودم بیشتر شده. آنقدر که از یک جایی دیگر توانی نماند برایم. آنقدر که این ماه را به اجبار بهم مرخصی دادند. گفتند برو و استراحت کن! حالت اصلا خوب نیست! من به معنی واقعی کلمه از پا افتادم.
و همهی اینها در سال دوم رزیدنتیام بود. سخت ترین سال کل چهار سال دستیاری و من همهی اینها را پشت سر گذاشتم. و نمیتوانم بگویم حالا سالم و سلامتام. الان دست و پا و کمر و زانوها و تمام تنم کوفته شده. بعضی صبحها توان بیرون آمدن از تخت و ایستادن روی پاهایم را ندارم. نه که فکر کنید به لحاظ روانی، که کاملا جسمی. گاهی اوقات به دور و برم نگاه میکنم و جایی که هستم را باور نمیکنم. حیران میمانم. چقدر سریع پیش رفت همه چیز. کنترل اوضاع یک جایی از دستم خارج شد و خود خواسته خودم را به جریان زندگیم سپردم. و راضیام.
ما دو نفر بودیم در سختترین و تلخترین روزهای زندگیمان؛ من مثل همیشه در حال فرار کردن و او پشت سرم تند تند راه میآمد. رهام نکرد. هر بلایی که فکر کنید سرش آوردم با هر کار و کلمهای. و رهام نکرد. از یک جایی پناه هم شدیم. دست یکدیگر را گرفتیم و با هم از ته آن تاریکی آمدیم بیرون. و باور کنید اصلا آسان نبود. حالا شدیم سه نفر. خیلی هیجان انگیز و عجیب است. سومی الان توی شکمم تکان میخورد. مثل یک ماهی کوچک حرکاتش را درونم حس میکنم.
دارم سعی میکنم همهی اینها را در خودم حل کنم. دارم سعی میکنم باهاش کنار بیایم. دارم سعی میکنم نترسم و قوی باشم. نمیدانم از این به بعدش روزبه روز نسبت به راهی که آمدهایم سختتر میشود یا آسانتر؟ ولی میدانم که زیباتر خواهد شد.
میدانم که این متن مثل یک نقاشی تمام نشده ناتمام است. ناقص است. ولی همین است که هست. باقی بماند برای بعد.