من در دنیای موازی
در دنیای موازی من احتمالا یکی از کارکنان یک کتابفروشی بزرگام که مسئول مرتب کردن کتابها و دستهبندی و چیدنشان توی قفسههاست. شاید الان در دنیای موازی من با تیشرت گشاد و شلوار جین و کتانیهای سفیدم، بیخیالِ رئیسی که دارد از دوربینهای مدار بسته نگاهم میکند، پایین قفسههای متروک و به هم ریختهی گوشهی شرقی کتابسرا، چهارزانو نشستهام روی زمین و میخکوب یکی از کتابهای تازه چاپ شده، یا یکی از نامههای نیما، یا یکی از داستانهای چخوف شدهام. شاید هم دارم با وسواس کتابهای بخش ادبیات آمریکا را مرتب میکنم و حواسم هست که کتابها یک میلیمتر هم از سر جایشان جلو و عقب نروند و زیر لب به مشتریهایی که کتابها را برمیدارند و سر جای خودشان نمیگذارند فحش میدهم. شاید دارم یکی از آخرین ساختههای کیهان کلهر را پِلی میکنم یا بر سر موزیک با یکی دیگر از کارکنان بحث میکنم. شاید هم دارم با یکی از مشتریها دربارهی ترجمهی کتابهای سلینجر بحث میکنم یا پیشنهاد کتاب زبان اصلی گتسبی بزرگ را به یکی از هواداران فیتزجرالد میدهم. یا زیرچشمی به خریدارانِ بیشعوریها و رازها و ملت عشقها و جوجو مویزها و چهار اثر از فلورانس اسکاول شینها چشم غره میروم یا سلیقهی هاینریش بل خوانها را تحسین میکنم یا چشمهایم از تماشای کسی که غرق شده در یکی از داستانهای بورخس برق میزند.
شاید دارم دزدکی به بحثهای بین اسپینوزاخوانها و مارکوزه بازان گوش میدهم. شاید هم پشت قفسهها فال گوش ایستادهام و به حرفهای پسری که سعی دارد خودش را جلوی دختری خیلی آدمحسابی و کتابخوان و روشنفکر جلوه بدهد میخندم. اصلا شاید گاهی اوقات بنشینم پشت دخل و آدمها را از روی کتابهایی که میخرند قضاوت کنم و از زندگیشان برای خودم داستانها بسازم. مثلا تصور کنم کسی که همیشه کتابهای روانشناسی میخرد احتمالا یک گیر و گور شخصیتی دارد، شاید هم خیال دارد شخصیت کسی را عوض کند یا خیال کنم کسی که فقط داستایفسکی میخواند احتمالا یک کسی را کشته است و حالا دارد دنبال راهی برای چگونگی خلاص شدن از دست جنازهاش میگردد. کسی که یکبار میرود سراغ ادبیات روس، یکبار آلمان، یکبار آمریکا، یکبار ژاپن احتمالا دارد مدام پارتنر عوض میکند. یا مثلا خیال کنم کسی که پنج شش کتاب با هم خریده به احتمال زیاد از آنهاست که توی کتابخانهاش یک عالمه کتاب نخوانده دارد. کسی که به محض ورود میرود سمت قفسهی نویسندههای خودمان، هدایت و گلشیری و ساعدی و مدرس صادقی و گلستان و غیره دلش میخواهد رماننویس بشود. کسی که فقط شعر میخواند احتمالا اخیراً عاشق شده. کسی که جوجو مویز میخواند احتمالا از آنهاست که هیچ وقت نیمفاصلهها را رعایت نمیکند. کسی که مدام توی کتابهای فلسفی سیر میکند خانهای به هم ریخته با یک عالمه کتابهای روی هم انبار شده دارد. و هر تصور بیربط دیگری که در لحظه به ذهنم خطور کند.
به نظرم کارگر سادهی یک کتابفروشی، لذتبخشترین و دوستداشتنیترین و عزیزترین شغل دنیا را دارد.
یک کتابفروشی هست توی یزد که من گاهی اوقات اگر گذارم به آن سمت شهر بخورد سری بهش میزنم. آنجا یکی از به هم ریختهترین و نامرتبترین کتابفروشیهایی است که تا به حال دیدهام. همیشه چند دسته کتاب بینوای خاکخوردهی بیقفسه گوشهی کتابفروشی، دیواروار روی هم قرار گرفته و با بیتوجهی بالا آمده اند و هیچ کس به دادشان نمیرسد. از به هم ریختگی قفسههایش هم که دیگر نگویم. گاهی اوقات خودم موقع تماشای کتابها دست به کار میشوم و مرتبشان میکنم. باور کنید تا به حال چند بار خواستهام پیشنهاد بدهم که داوطلبانه آنجا را برایشان مرتب کنم. اگر کمی وقت آزاد داشتم باور کنید این کار را میکردم. اما اگر واقعا بخواهم کتابی بخرم جایی جز کتابسرای ملک نمیروم. آنجا یکی از عزیزترین جاهای جهان است برای من. آنجا همیشه یک فروشندهی مهربان، یک کتاب سفارشی و یک قهوهی گرم انتظارم را میکشد. اگر وقتم آزاد بود حاضر بودم همهی عمر داوطلبانه آنجا کار کنم.
متوجه نشدم کدوم داستان مثنوی مولانا رو میفرمایید.. در هر حال امیدوارم خوب خوابیده باشید.