ارزشش نداره
معمولا اینطور است که کار به جایی میرسد که خودت از خودت، از هیچ کاری نکردنهایت، از به دیوار خیره شدنهایت، از از تخت بیرون نیامدنهایت، از غذا نخوردنهایت و از رفرش زدنهایت کلافه میشوی و بر سر خودت فریاد میزنی که: بسه دیگه. گندشو درآوردی. اه.
اینها تجربیات من در برهههای زمانی مختلف است که به صورت یک لوپ تکرار میشود. چند روزی سخت کار میکنم و فعال و پرانرژیام اما بعد ناگهان دچار حملات تنبلی میشوم. من یکی از آن تنبلهایی هستم که آرتور کریستال در جستاری به نام "سخنگوی تنبلها" ترسیم میکند. یکی از آن تنبلهای راستینی که به قول کریستال نمیتوانند خودشان را به برنامهریزی و کوشش، به معاشرت و رابطهی روزانه با دیگران راضی کنند.
کریستال میگوید: «تنبلی عمیق، بیشتر از آن که به معنای هیچ کاری نکردن باشد به معنای تقلا و رنجی است که عملا برای انجام هرکاری تجربه میشود. تنبلها علیل نیستند و میتوانند کارها را به انجام برسانند. ما حملههای پرکاری خودمان را داریم؛ انفجارهای هر از گاه مشغولیت و فعالیت که اتفاقا پربار هم هستند.» و البته برای من به علاوهی انفجارهایی از تنبلی و بیهودگی و تباهی. همان طور که کریستال میگوید: «تنبلی شکل واحدی ندارد. آدمهای پرانرژی، ممکن است شبیه هم باشند اما تنبلها هر کدام با سرعتهای مختلف ساز خودشان را میزنند.» بسیار خوب! اجازه بدهید من هم ساز خودم را بزنم.
با همهی این توجیهها و نامگذاریها روی لحظاتِ خالیِ پر از ملال و رخوتمان، چیزی هست که به نظر من آفت زندگی هر انسانی است و آن این است که پیش از انجام هر کاری آن آدم بیتفاوت و خنثی درونیتان با همان سردی همیشگیاش بپرسد: خب که چی؟
یک مومو سیاه نامی توی یکی از داستانهای احسان عبدیپور بود که همیشه، هر کار و موقعیتی که برایش پیش میآمد با آن لهجهی شیرین جنوبیاش میگفت: ارزشِش نداره. مومو سیاه معتقد بود هیچ تلاش و تقلایی در زندگی ارزش نتیجهای که میدهد را ندارد. فکر میکنم یک مومو سیاه هم در وجود من زندگی میکند و مثل آتشفشانی نیمه فعال، هرازگاهی فوران میکند و با ارزشِش نداره گفتنهایش آتش میزند به همهی زندگی و حال و آیندهام.
بدبختی واقعی اما آنجاست که وقتی مینشینم و فکر میکنم و کلاهم را قاضی میکنم میبینم: نه! واقعا ارزشِش نداره.
ـ ترجمان کیفیت روزهای رفته.
اینها تجربیات من در برهههای زمانی مختلف است که به صورت یک لوپ تکرار میشود. چند روزی سخت کار میکنم و فعال و پرانرژیام اما بعد ناگهان دچار حملات تنبلی میشوم. من یکی از آن تنبلهایی هستم که آرتور کریستال در جستاری به نام "سخنگوی تنبلها" ترسیم میکند. یکی از آن تنبلهای راستینی که به قول کریستال نمیتوانند خودشان را به برنامهریزی و کوشش، به معاشرت و رابطهی روزانه با دیگران راضی کنند.
کریستال میگوید: «تنبلی عمیق، بیشتر از آن که به معنای هیچ کاری نکردن باشد به معنای تقلا و رنجی است که عملا برای انجام هرکاری تجربه میشود. تنبلها علیل نیستند و میتوانند کارها را به انجام برسانند. ما حملههای پرکاری خودمان را داریم؛ انفجارهای هر از گاه مشغولیت و فعالیت که اتفاقا پربار هم هستند.» و البته برای من به علاوهی انفجارهایی از تنبلی و بیهودگی و تباهی. همان طور که کریستال میگوید: «تنبلی شکل واحدی ندارد. آدمهای پرانرژی، ممکن است شبیه هم باشند اما تنبلها هر کدام با سرعتهای مختلف ساز خودشان را میزنند.» بسیار خوب! اجازه بدهید من هم ساز خودم را بزنم.
با همهی این توجیهها و نامگذاریها روی لحظاتِ خالیِ پر از ملال و رخوتمان، چیزی هست که به نظر من آفت زندگی هر انسانی است و آن این است که پیش از انجام هر کاری آن آدم بیتفاوت و خنثی درونیتان با همان سردی همیشگیاش بپرسد: خب که چی؟
یک مومو سیاه نامی توی یکی از داستانهای احسان عبدیپور بود که همیشه، هر کار و موقعیتی که برایش پیش میآمد با آن لهجهی شیرین جنوبیاش میگفت: ارزشِش نداره. مومو سیاه معتقد بود هیچ تلاش و تقلایی در زندگی ارزش نتیجهای که میدهد را ندارد. فکر میکنم یک مومو سیاه هم در وجود من زندگی میکند و مثل آتشفشانی نیمه فعال، هرازگاهی فوران میکند و با ارزشِش نداره گفتنهایش آتش میزند به همهی زندگی و حال و آیندهام.
بدبختی واقعی اما آنجاست که وقتی مینشینم و فکر میکنم و کلاهم را قاضی میکنم میبینم: نه! واقعا ارزشِش نداره.
ـ ترجمان کیفیت روزهای رفته.