من رازهای اقوام دربهدر را برای تو در اینجا نوشتهام
نشسته بودیم روی صندلی ته پارک، همان صندلی تنهای مشکی رنگ زیر آن چنار بلند. همان چناری که در فاصلهی یک و نیم متری از سطح زمین روی تنهاش یک حفرهی بزرگ داشت. همان حفرهای که به وقت باران گنجشکها تویش پناه میگرفتند. همان گنجشکهایی که همان لحظه داشتند جلوی پاهایمان به خاطر یک کرم خاکی با هم میجنگیدند و آنجا را گذاشته بودند روی سرشان و ما نمیدانستیم چطور بخندیم که صدای خندهمان نترساندشان. در همان روزی که هوایش مثل امروز ابری بود و سرد و مرطوب. فرقش با امروز این بود که شب قبلش تا صبح باران آمده بود و زمین خیس بود و خاک خیس بود و برگها خیس بودند و پرندهها خیس بودند و کرمهای خاکی خیس بودند و اصلا همه چیز خیس بود. بعد از مدتها میدیدمش. نشسته بودیم روی صندلی تنهای مشکی ته پارک و هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. یعنی من دعادعا میکردم که ای کاش چیزی نگوید. تا آن روز آنقدر دروغ تحویلم داده بود که ترجیح میدادم اصلا تا ابد کلمهای به زبان نیاورد. او تقریبا اولین مواجههی من بود با این حقیقت که گاهی دوستترینت و نزدیکترینت جوری غافلگیرت میکند که همهی غریبههای عالم نمیتوانند، با دنیای سیاه و سرد و تلخ و دروغگوی آن بیرون. بیرون از دیوارهایی که دور خودم کشیده بودم. بیرون از منطقهی امنی که برای خودم ساخته بودم. شده با کسی حرف بزنید و هیچ کدام از حرفهایش را باور نکنید؟ مهم نیست. نشسته بودیم روی صندلی تنهای ته پارک و من انگار تنها بودم. تنها نبودم و بودم. از همان تنهاییهایی که ح دوست داشت. ح همیشه میگفت وحشت دارد از تنها بودن و دوست دارد یکی اطرافش باشد، یکی که کار خودش را بکند و کاری به کار او نداشته باشد، اما باشد. میگفت مثل اینکه توی اتاقت تنها باشی و آن بیرون، درست پشت درِ بسته یک نفر، چند نفر باشند. کاری به کار تو نداشته باشند اما فقط باشند. تنهایی من هم آن روز یک چنین تنهاییای بود. برای من البته اینکه هیچ کس نباشد مطلوبتر است. یک وقتهایی فکر میکنم وضعیت ایدهآل برای من هم همان صفر کلوینی است که موموسیاهِ داستان احسان عبدی پور دوست داشت. دویست و هفتاد و سه درجه زیر صفر که دیگر هیچ جنبندهای توان زیستن نداشته باشد. و این دقیقا فوبیای ح بود. فوبیای سکوت، تنهایی، تاریکی، خفگی. میگفت حتا شبها هم با چراغ و رادیوی روشن میخوابد. میگفت تحمل آدمها را ندارد اما از سکوت هم میترسد. به گمانم اگر میشد آدمی خلق کرد که هر وقت دلت خواست روشن یا خاموشش کنی یا صدایش را کم و زیاد کنی میشد دقیقا همان که ح میخواست. آدمِ ایدهآلِ ح. اگر میشد آدمی خلق کرد که به وقت دروغ گفتن آلارم میزد یا مثلا یک چراغ قرمز پشت پرههای بینیاش چشمک میزد، میشد دقیقا همان که من میخواهم. آدمِ ایدهآلِ من. در این صورت هیچ وقت رفقای صمیمیمان دروغگو از آب در نمیآمدند.
هوای آن روز یک هوایی بود دقیقا شبیه هوای امروز. ابری. سرد. ساکت. و خیس. من تنهای ناتنها نشسته بودم روی صندلی سیاه ته پارک و هوای تازه و سرد و سبک را خوراک ریههایم میکردم و رفته بودم توی عالم خودم، توی دنیای ساختهی خودم، توی خیال. خیال فرداهای زیبای نیامده. آدمهای مهربان نیامده. خوشیهای جذاب نچشیده. من توی خیال رفته بودم یک جای دیگر، یک کشور دیگر، شده بودم یک آدم دیگر با یک چهرهی دیگر و هیچ گمان نمیکردم هفت هشت سال بعد، یک روزی که همان هوا و همان بوها و همان سکوت و همان سرما را دارد دقیقا پس فردای روزی است که دل کسی را میشکنم، همان تنها کسی که فهمید از یک جایی به بعد دیگر خندههام هیچ وقت شبیه آن خندههای سابق نشد. کسی که هیچ وقت دروغ نگفت. دقیقا پس فردای روزی که شدم جزئی از آن دنیای سیاه و سرد و تلخ و دروغگوی آن بیرون. بیرون از دیوارهای خودم.
* عنوان قسمتی از شعری اثر رضا براهنی است.
داشتم به جهانی در صفر کلوین فکر میکردم مدام تصاویر انیمه ارگو پراکسی به ذهنم میآمد. چه بیرحمانه تصاویر دیده شده تخیلاتمان را تصاحب میکنند...