کار، تو، کار، تو، کار، تو... من
این هفته به اندازهی یک ماه کار کردهام. همهی چشم امیدم به جمعههاست و برعکس این هفته جمعه را هم کشیکم. به گمانم قرار است خستگیها را همراه خود از یک هفته به هفتهی بعد بکشانم. داشتم فکر میکردم هفتهی دیگر مرخصی بگیرم و چند روزی را بمانم توی خانه. همه مرخصی میگیرند که بروند یک جایی من میخواهم مرخصی بگیرم که جایی نروم. من آدم زیاد کار کردن نیستم. نه توان جسمیاش را دارم و نه روحم میکشد این همه زیاد کار کنم. وقتهایی که مجبور میشوم زیاد حرف بزنم، با آدمهای زیادی معاشرت کنم، آدمهای زیادی را ببینم، حواسم به هزار چیز کوچک و بزرگ و مهم و بیاهمیت باشد، وقتهایی که ساعات زیادی را بیرون از خانهام میگذرانم، چند ساعتی که میگذرد حس میکنم مغزم فلج شده، حواس پرت میشوم، زبانم کار نمیکند فقط دلم میخواهد فرار کنم، فرار کنم به جایی که نه کسی باشد و نه صدایی بیاید. این همه کار کردن اما برای من یک مزیت هم داشته. وقتهایی که سرم خیلی شلوغ است به تو فکر نمیکنم. خوب است که سرم را به کار گرم کنم و آنقدر کار کنم که شب به وقت خواب نای فکر کردن به تو را نداشته باشم. که وقتی چشمهام را روی هم گذاشتم و پرندهی خیالم پر کشید بیاید سمت آن اتاق تاریک و تو و تنهاییمان از فرط خستگی در هوا سقوط کند و بیفتد توی تخت، کنار خودم و خوابش ببرد. که مثلا دیگر فکر نکنم به اینکه چند روز شده که با تو حرف نزدهام، چند روز شده صدایت را نشنیدهام، چند روز شده کلمهای برایم ننوشته، چند روز شده از آخرین باری که آن فعل همیشگی را برایم نوشتی، چند روز شده از آخرین دوستت دارمی که گفتهام و تو نشنیده گرفتهای. خوبی زیاد کار کردن این است که تو هر دقیقه، هر لحظه دیگر جلوی چشمهای بیارادهام نیستی. خوبی زیاد کار کردن این است که دیگر به شبی فکر نمیکنم که نشسته بودم نیم متری آدمی که میتوانست من را از همهی اینها نجات بدهد و تکان بزرگی به زندگیام بدهد و حاضر بود برایم هر کاری بکند اما درست همان لحظه صدای تو پیچیده بود توی سرم که برایم میخواندی: و چشمانت راز آتش است و عشقت پیروزی آدمیست هنگامی که به جنگ تقدیر میشتابد و آغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن... صدایی که انگار متعلق به هزار سال پیش بود. اگر یک نمودار رسم کنیم، میزان کار کردن من رابطهی عکس دارد با میزان فکر کردنم به تو. همچنان که کار کردنم بیشتر میشود آن خط فکر کردنم به تو با یک انحنا نزول میکند و به صفر نزدیک میشود. گیرم هیچ وقت به صفر نرسد، همین که نزدیک میشود برای من جای امیدواری دارد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پدر و مادرم ده روزی کنارم ماندهاند و فردا برمیگردند شیراز. شنبه ظهر که برگردم خانه دوباره همان تنهای همیشهام. میدانی من چرا خیلی کم میروم شیراز؟ یا چرا خیلی دوست ندارم کسی بیاید اینجا؟ همهاش به خاطر همان فردای کذایی است. همان فردایی که دوباره تنها میشوم و بعد از چند روز ترکِ عادت، مرضِ تنهایی میآید سراغم. کسی که نباشد خیالم راحت است که کسی نیست. اما وقتی کسی بیاید و کمی بماند و بعد برود یادم میآید که کسانی هستند و میتوانستند باشند و حالا به هر دلیلی نیستند. همین تحملِ نبود آدمها را سختتر میکند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مریم داشت نصیحتم میکرد که کمی به خودم برسم میگفت میداند که تنهایی اشتهای آدم را کور میکند و الخ اما این زندگی تو است و شرایط زندگیات همین است که میبینی، باید با آن کنار بیایی. من داشتم فکر میکردم اگر تو کنارم بودی چقدر شرایط فرق میکرد و زندگی من همینی نبود که حالا هست. دارم مزخرف مینویسم. مریم راست میگفت. زندگی من همین است. باید با آن کنار بیایم.
کاش از شنبه، از همین شنبهای که وقتی بعد از سی و شش ساعت کلید میاندازم و میآیم توی خانهای که هیچ کس در آن منتظرم نیست، هیچ کس برایم غذایی نپخته، هیچ صدایی ملکولهای هوایش را جابجا نمیکند، خانهای که در جامسواکیاش تنها یک مسواک است، کاش از همین شنبه شروع کنم به مثل آدم زندگی کردن. ورزش کنم. غذای درست بخورم. به قول مریم به خودم برسم. درس بخوانم. کارهای پایاننامهام را انجام بدهم و آن پرسشنامههای لعنتی را پر کنم و... به تو هم کمتر فکر کنم. اصلا کاش کلا کمتر فکر کنم.