همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

هیچ کدام این‌ها نباید اتفاق می‌افتاد

جهان چه مرگش شده؟ روزها، شب‌ها چه مرگشان است؟ چیست این همه غم و درد و اندوهی که سایه افکنده روی این منطقه؟ آدم‌ها چه مرگشان شده؟ این همه خشم و نفرت و فریاد انتقام انتقامی که آخر گریبان خودمان را می‌گیرد ـ و چه بسا گرفته است ـ از دهان آدم‌های کجاست که بیرون می‌آید؟ جهان چه مرگش شده؟ جان آدم‌ها چرا اینقدر بازیچه و بی‌ارزش شده؟ من پر از سوالم، پر از حیرانی، پر از ترس. شده‌ام حکایت وولندِ اولِ کتاب مرشد و مارگریتا. وولند با دو روشنفکر وارد بحث می‌شود و آن‌ها مسیح و خدا را انکار می‌کنند. وولند به گفته‌ی بولگاکف «به خانه‌ها وحشتزده می‌نگریست و چنان می‌نمود که انگار از دیدن یک ملحد در پس هر پنجره‌ای می‌ترسد.» پشت هر کدام از پنجره‌های این شهر، این کشور، پشت چهره‌ی هرکدام از آدم‌هایی که هر روز می‌بینیم، پشت هر کدام از این اکانت‌های توییتر و اینستاگرام، حتا آن‌ها که داعیه‌ی تحصیل کرده بودن و فهمیده بودن دارند ممکن است یک خشمگینِ جنگ‌طلب نشسته باشد که از جنگ سر ذوق آمده است، که جان آدم‌ها، ورای ملیتشان، برایش کوچک‌ترین ارزشی ندارد.

در عرض پنج شش روز آنقدر اتفاق بد افتاده و خبر بد شنیده‌ایم و ترسیده‌ایم و غمگین شده‌ایم که نه تنها برای یک سال که برای چندین سالمان بس است. از ترور بگیر تا سقوط هواپیما و کشته شدن آدم‌ها زیر دست و پا و سوختن جنگل‌ها و سایه‌ی سیاه جنگ که انگار شروع شده است رسما. مگر جنگ چیست دیگر؟ برای من که بس است. برای آن‌ها اما که خون به قدری جلوی چشمشان را گرفته که معلوم نیست با خون چند آدم دیگر از مردم خودمان یا هر مردمان دیگری قرار است شسته شود، نمی‌دانم کی بس می‌شود. یحتمل در مرام بعضی‌ها خون را فقط با خون می‌شود شست و همان جمله‌ی معروف که اگر نزنی می‌زننت.

من بریده‌ام. طاقت شنیدن حتا یک خبر مرگ دیگر را هم ندارم، چه ایرانی، چه آمریکایی، چه عراقی و چه هر انسان دیگر با هر ملیت دیگری. آدم با آدم چه فرقی می‌کند؟ مرگ یک انسان برابر است با مرگ هزاران امید و آرزو. انسانی که حتما مادری داشته، پدری داشته، معشوقی داشته، عاشقی داشته، خانواده و دوستان و دوست‌دارانی داشته. برای همین است که می‌فرماید اگر کسی انسانی را بکشد چنان است که گویی همه‌ی انسان‌ها را کشته است.

چندین سطر دیگر هم نوشته بودم که با فشردن بک اسپیس کان لم یکن شد. نمی‌خواهم با این همه خشم و اندوه بیش از این چیزی بنویسم. بعدتر، شاید. تا بعد... اگر بعدی در کارمان باشد.

پ ن: خلاصه‌ی حال این روزهایم را "دوبراوکا اوگرشیچ" در جستاری از کتاب "البته که عصبانی هستم" خیلی خوب نوشته: ... آن‌چه آن موقع خیلی دور بود، ناگهان به گونه‌ای تحمل‌ناپذیر نزدیک شد و من در درک آن‌چه درست پیش رویم بود مشکل داشتم. یک «تب شناختی» از پا درم آورده بود.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۸

نظرات (۲)

منتظرت بودم!. ستارۀ روشن وبلاگت برام دوستداشتنیه. همین که بدونم زنده ای! برای منه غریبه ی مجازی دلگرمیه.

 

پاسخ:
لبخندی که کامنتت روی لب‌هام نشوند برام ارزشمنده. خیلی ارزشمنده. ممنون.

فقط بگم که از زبون من نوشتی

و حال من هم همینقدر و چه بسا بیشتر بده...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی