داستان نبرد نهایی بهرام
داستان از این قرار است که کیخسرو به سپاهی به فرماندهی توس دستور حمله به توران را میدهد. کیخسرو به توس میگوید دو مسیر برای رفتن وجود دارد که یکی بیابان خشک و دیگری مسیری پر آب و گیاه است اما از محل زندگی فرود (برادر ناتنی کیخسرو و فرزند سیاوش) میگذرد و به توس فرمان میدهد که از مسیر دوم برود چون احتمال این وجود دارد که فرود آنها را نشناسد و جنگی سر بگیرد. توس نافرمانی میکند. از مسیر اول میرود. و در جنگی سرشار از سوءتفاهم، فرود به دست ایرانیان کشته میشود. در این داستان اولین کسی که فرود را میبیند بهرام است. بهرام است که به فرود میگوید اگر خودم به سمتت بازگشتم خود را نشان بده و اگر دیگری آمد بدان که باید احساس خطر کنی و بهرام هیچ وقت نمیتواند بازگردد.
بهرام (پسر گودرز و برادر گیو) در جریان پس گرفتن تاج ریونیز از تورانیان، تازیانهاش را که بر چرم آن نامش نوشته شده بود، در میدان نبرد گم میکند و حالا تصمیم نه چندان عاقلانهای برای برگشت دارد. برگشت به میدان نبردی که در آن شکست خوردهاند و مجبور به عقب نشینی شدهاند و حتا همهی کشتگان خود را آنجا رها کردهاند.
بهرام باز میگردد. شاهنامه میدان نبردی پر از اجسادِ کشته شدگان را توصیف میکند و فرد نیمه جانی که بین کشتگان زنده مانده و سه روز است که بی آب و غذا و زخمی و خسته آنجاست. بهرام بر اجساد مردگان گریه میکند. با لباس خود زخمهای فرد نیمه جان را میبندد و درست زمان برگشت، اسبش قدم از قدم برنمیدارد. بهرام به گفتهی فردوسی "دلتنگ" میشود و با شمشیر پای اسبش را قطع میکند و پیاده راه برگشت میگیرد. اما در آخر در نبردی ناجوانمردانه دستش توسط تُژاو نامی قطع میشود. تژاو که تن زخمی و دم مرگ بهرام را میبیند فرار میکند... گیو به قصد انتقام تژاو را دستگیر میکند و بهرام میخواهد که او را ببخشد و خون این یک نفر را دیگر نریزد. میخواهد که این فرد یادگاری از بخشایش بهرامِ دمِ مرگ باشد اما گیو تصمیم دیگری دارد: خروشید و بگرفت ریش تژاو سر از تن بریدش به سان چکاو.
جملههای آخر بهرام پیش از مرگ اما این چنین است:
کاندر جهان که دید این شگفت آشکار و نهان
که گر من کشم ور کشی پیش من
برادر بود کشته گر خویش من
این داستان خلاصه ایست از چیزی که من چند وقت است مدام به آن فکر میکنم. اندوهِ بهرام برمیگردد به زمان کشته شدن فرود. بهرام خسته است. از جنگ و جنگاوری. از کشتن و کشته شدن. از کسب افتخار به واسطهی خون ریختن. و فردوسی در این داستان برخلاف شیوهی معمول شاهنامه میخواهد بگوید که ای انسان! جنگ آنچه که من تا کنون به تو نشان دادهام نیست. جنگ آن رشادتهای پهلوانی، آن فنون شمشیرزنی و تیراندازی و الخ نیست. جنگ این جنازههای مانده روی زمین است. جنگ این تنِ نیمهجانی است که هیچ کس به دادش نمیرسد. و بهرام این را نتوانست تحمل کند. شاید به خاطر همین بود که صبر و تحملش تمام شد و پای اسب سرکش اش را قطع کرد که پیاده بازگردد و آنطور مظلوموار کشته شود. شاید اسبش هم نتوانسته بود این همه رنج را تحمل کند و اصلا برای همین بود که قدم از قدم برنمیداشت.
بهرام در شاهنامه برای من مانند آن دختربچهی قرمزپوشِ "فهرست شیندلر" است. قرمزیای میان همهی آن سیاهیها و خاکستریها. زیباییای میان همهی آن زشتیها. متفاوتی میان همهی آن همرنگِ جماعتها.