همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

خوشبین، امیدوار، بدبخت، ناامید. چه فرقی می‌کنه دیگه؟

... و من رفتم توی خودم و دنیام فرو ریخت و اشک‌هام فرو ریخت و بعد دلم برای خودم سوخت. (همیشه همه چیز از همین جا شروع می‌شود. از همین‌جایی که دلم برای خودم می‌سوزد. دلسوزی یک آدمی که می‌داند "با صد هزار مردم تنهاست و بی‌صدهزار مردم هم تنهاست" برای خودش، که می‌داند کسی را جز خودش برای خودش ندارد. همیشه همین است. این‌ها را قبلا هم نوشته‌ام؟ حتما نوشته‌ام. مطمئنم که نوشته‌ام.) بعد دو روزِ تمام توی تخت ماندم (این را هم قبلا نوشته‌ام نه؟ حتما نوشته‌ام. مطمئنم که نوشته‌ام.) اما حالم را خوب نکرد. ریحان‌هایی که توی گلدان کاشته‌ام سبز شدند و شاداب و خوشحال به نظر می‌رسند، با دیدنشان کمی دلم خوش شد، اما حالم را خوب نکرد. آقای اسنپ که در بدو ورود بنفشه خانوم خطابم کرد(!) یکی از آهنگ‌های شادِ معین را گذاشته بود، مرا یاد پدرم انداخت، اما حالم را خوب نکرد. کیهان کلهر حدود یک ساعت لایو گذاشته بود و با زیباترین دست‌های دنیا سه‌تار می‌زد، نمی‌دانم چطور بود که حتا موقع کوک کردن ساز و جابه‌جا کردن پرده‌ها هم از ریتم نمی‌افتاد، کیف کردم، اما حالم را خوب نکرد. روتختی و روبالشتی‌ها و پتویم را شستم و کل خانه را جاروکشیدم و همه جا را برق انداختم اما حالم را خوب نکرد. یک سینک پر از ظرف کثیف شستم و هایده گوش دادم، کمی رقصیدم، اما حالم را خوب نکرد. نشستم یک ساعت با صدای بلند موسیقی گوش کردم و نقاشی کشیدم اما حالم را خوب نکرد. رفتم بچه‌ها را دیدم، ش. پرید توی بغلم و خودش را برایم لوس کرد، خندیدم، اما حالم را خوب نکرد. رفتم بیرون قدم زدم و پادکست گوش کردم، کمی گرم بود، خوش گذشت، اما حالم را خوب نکرد. یک کارهای دیگری هم کردم که گفتن ندارد اما حالم را خوب نکرد. آمدم اینجا یک چیزهایی بنویسم اما می دانم چسناله کردن هم حالم را خوب نمی‌کند. دلم می‌خواهد دکمه‌ی بک اسپیس را فشار بدهم و همه‌ی این‌ها را پاک کنم اما می‌دانم این هم حالم را خوب نخواهد کرد. یعنی راستش را بخواهید دیگر کلا هیچ فرقی برایم نمی‌کند.

با این همه یک راهی را کشف کرده‌ام که می‌شود از همه‌ی این‌ها رها شد:

به این ترتیب که دو تا قرص ..... می‌خوری. (اسمش را نمی‌گویم چون دلم نمی‌خواهد بدآموزی داشته باشم. یا ببینم کسی بلایی سر خودش بیاورد.) بعد دراز می‌کشی روی تخت. طاق‌باز، به سقف نگاه می‌کنی. سعی می‌کنی چشمانت را باز نگه داری. سعی می‌کنی نخوابی چون اگر تسلیم خواب شوی همه‌ی لذتش از بین می‌رود. فاصله‌ای هست، حداکثر پنج دقیقه، درست قبل از اینکه خوابت ببرد. قبل از شروع این پنج دقیقه می‌توانی تصور کنی کنار دریایی، روز است، هوا ابری‌ست. گرم نیست، سرد هم نیست. موج‌ها یکی یکی پشت سر هم می‌آیند سمتت. حتا می‌توانی تصور کنی حالت خوب است. گاهی کسی هست. گاهی کسی نیست. گاهی می‌دوی کنار ساحل، گاهی فقط قدم می‌زنی. و صدای دریا. می‌توانی صدای دریا را هم تصور کنی. می‌توانی اصلا وسط جنگل باشی یا توی یک کلبه‌ی گلی کنار شومینه وسط زمستان و بیرون پشت پنجره برف ببارد و تو چای بنوشی. بعد آن پنج دقیقه‌ی طلایی شروع می‌شود. (مثلا می‌گویم پنج دقیقه. خب من ساعت نگرفته‌ام. اصلا مگر می‌شود ساعت گرفت؟ شاید کمتر باشد. شاید خیلی کمتر. به هیچ وجه مطمئن نیستم.) توی این پنج دقیقه، اگر تسلیم خواب نشوی خواهی دید که چطور همه چیز مقابل چشمانت دگرگون می‌شود. چطور همه چیز می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد و در هم فرو می‌رود و بی‌شکل می‌شود. خواهی دید که چطور ذهنت از همه چیز خالی می‌شود. و بعد درون تخت فرو می‌روی، شاید هم از تخت کنده می‌شوی و به سمت سقف می‌روی، نمی‌دانی. همه چیز برایت بی‌معنی شده. دیگر وزنت را احساس نمی‌کنی. بی‌وزنی. می‌شود گفت حتا وجود نداری. حسی شبیه قبل از خواب رفتن دست و پاها، وقتی برای مدتی طولانی بی‌حرکت می‌مانند، توی مغزت شکل می‌گیرد. یک احساسی شبیه حس قبل از سوزن سوزن شدن دست و پا، یک جور کرختی و بی‌حسی با کیفیتی عجیب همه‌ی تنت را توی خودش غرق می‌کند. و بعد دیگر نمی‌فهمی چه می‌شود. به خواب می‌روی. از آن خواب‌های بدون کابوس و بدون دم به دم بیدار شدنی که خستگی‌ات را از تنت دور می‌کند.

اما بگویم، باز هم حالت را خوب نمی‌کند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ ن۱: چطور می‌شود همه چیز را از سیر تا پیاز برای همه تعریف کرد و کمی فریاد زد و خود را خالی کرد؟ چطور می‌شود رها بود؟ چطور می‌شود همان‌طوری که بعضی‌ها می‌نویسند، راحت از همه چیز نوشت و از هیچ چیز نترسید؟ اصلا این ترس من از کجا می‌آید؟ به قول هامون "از پدرم؟ از مادرم؟ از وطنم؟ از مهشید؟!" یا هر کوفت دیگری؟ شاید همه‌ی این‌ها، شاید هیچ کدامشان.

پ ن۲: عنوان هم یکی از دیالوگ‌های علی عابدینی‌ است در هامون.

«ای علی عابدینی، بچه محل صمیمی، استاد من، آقای من، چرا باز غیبت زد؟»

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۹

نظرات (۴)

  • دامنِ گلدار
  • اگر کسی باشه، روایتی، کتابی، سرگذشتی، سرنخی، که شبیه تو باشه و بفهمی که تنها نیستی اونوقت فکر کنم میشه رها شد. اینکه هویتی پیدا کنی که با جمعیتی از آدمها تعریف بشه که ویژگی‌های مشترکی دارند، جدا از هویتهای جبری و جغرافیایی..

    پاسخ:
    ممنون

    من که همیشه از حرف زدن پشیمون می‌شم. یعنی وسط حرفم می‌فهمم دارم چه غلطی می‌کنم بعد هی جون می‌کنم که درستش کنم ولی هرچقدر بیشتر توضیح می‌دم لوث‌تر و معمولی‌تر و بیخودتر می‌شه.

    پاسخ:
    یا مثلا کلی زور زدی حرف بزنی آخر سر می‌بینی فقط ده درصد چیزی که تو سرت می‌گذره رو تونستی بگی.

    احتمالا هیچ وقت نشه تمام حرفای تو مغزمون رو بگیم چون فکر هایی که تو یه ثانیه به ذهنت میان اینقدر زیاد و در هم برهمن که گفتنش سخته...//

    پ.ن:حتی حالا هیچکدوم از حرفامو نتونستم بگم و فقط یه سری چرت و پرت ریختم توش..

    ما گشته ایم، نیست، تو هم جست وجو نکن
    آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن

     

    مگه میشه خوب شد، با آشپزی، ظرف شستن، شعر خوندن، بازی کردن و... حس خوب بوجود نمیاد، صرفا فراموشی بوجود میاد 

     

    حس خوب فقط برای دیوانگیه

     

    عاقل مباش تا غم دیوانگان خوری 

    دیوانه باش تا غم تو عاقلان خورند

     

    و نکته منفی اش اینه وقتی عاقل شدی، دیگه نمیتونی دیوانه باشی، مگر اینکه نقش بازی کنی که... 

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی