بیگانه
عـادت دارم وقتـی کتابی میخـوانم با مداد زیر بعضی از جملههایش خط بکشم. در سرتاسر بیگانهی کامو فقط زیر یک جملهی کتاب خط کشیدهام. البته اینبار با رواننویس قرمز. کامو در یکی از صفحات ابتدایی کتاب نوشته:
«فکر کردم که این یکشنبه هم مانند یکشنبههای دیگر گذشت و مادرم اکنون به خاک سپرده شده است و فردا دوباره به سر کار خواهم رفت و از همهی اینها گذشته، هیچ تغییری حاصل نشده است.»
به نظرم همهی کتاب، همهی وجوه شخصیت مرسو، و شاید بشود گفت همهی جهانبینی نویسنده، در همین یک جمله خلاصه میشود.
مرسو سه روز پیش مادرش را از دست داده ـ شاید هم چهار روز پیش، نمیداند ـ دو روز پیش او را به خاک سپرده، و امروز برایش یکشنبهایست مثل همهی یکشنبههای دیگر. و در کل "هیچ تغییری حاصل نشده." هر کلمهای که به این جمله اضافه کنم ایجازش را زیر سوال میبرد.
مرسو به گمان من بهتر از هر فیلسوفی دنیا را شناخته. او پوچیِ محتوم آدمی را درک کرده و حتا با آن کنار آمده. دیگر نه مرگ مادرش، نه مرگ ماری، رفیقهاش، نه مرگ مرد عربی که با پنج گلوله کشته، و نه حتا مرگ خودش ناراحتش نمیکند. شاید در نهایت تنها کمی احساس گریه یا تعجب به او دست بدهد اما ناراحتی؟ هرگز. همانطور که از هیچ چیز آنقدر که باید خوشحال نمیشود یا احساس لذت نمیکند، "برای هر مطلب بیاهمیتی حرف نمیزند." به جز یک مرتبه در قسمتهای پایانی کتاب که کشیشی را از سلول خود بیرون میکند، صدایش را بالا نمیبرد. همهی احساساتش روی یک خط صاف پیش میرود. و همین است که او را با دیگران، با همهی جهان بیگانه ساخته. مرسو در تمام رمان ذرهای احساس ندامت نمیکند. او به گفتهی خودش حق داشته، باز هم حق دارد و همیشه حق خواهد داشت.
بیگانه به خوبی میداند که فردای مرگش فراموش خواهد شد و زندگی همان طور که قبلا بوده ادامه خواهد داشت. لازم نیست زحمتی بکشیم و خودمان را به آب و آتش بزنیم و هزار جور فلسفه ببافیم و نظریه بسازیم و توضیح و تفصیل بدهیم. در نهایت همهاش همین است: هیچ تغییری حاصل نخواهد شد.