آزمودم عقل دوراندیش را
جیمز جویس یک جایی از دوبلینیها نوشته بود: ماجراهای واقعی برای کسانی که در خانه میمانند اتفاق نمیافتد، باید آن را در خارج از خانه جست و جو کرد.
من همهی عمر سعی کردم این جمله را انکار کنم و خیال کنم ماجراهای واقعی حتما جورهای دیگری هم ممکن است برای آدم اتفاق بیفتد، میشود گوشهی خانه و توی محل امن خود نشست و هنوز هم ماجراهایی اتفاق بیفتد، اما همهی چیزی که نصیبم شده یک مشت ماجرایی است که مطمئن نیستم کدامشان واقعی بوده و کدامشان فکر و خیال.
کسی را تصور کنید که گوشهی یک زندان انفرادی خودساخته، که حتا میلی برای رهایی از آن ندارد و به سندرم استکهلمی دچار است که دست و پایش را مضاعف بسته، یک روز صبح که چشمهایش را باز میکند، در حالی که به پهلو رو به دیوار دراز کشیده، سردرگم میماند که کدام اتفاق زندگیاش خواب بوده؟ کدام خیال؟ کدام واقعیت؟ یا چقدر از آدمهای زندگیاش واقعی بوده و چقدرش ساختهی ذهن خودش و گیج شود و سردرگم شود و یک حس کرختی توی تمام تنش و مغزش احساس کند. تا به حال برایتان پیش آمده که یاد یک اتفاقی بیفتید ولی هرچقدر که فکر کنید یادتان نیاید آن اتفاق توی واقعیت برایتان افتاده یا آن را فقط توی خواب دیدهاید؟ یک همچین حسی.
چند وقت پیش وسط یک بحث خانوادگی مادرم گفت من تو همهی این بیست و چند سال هیچ وقت به خاطر هیچی از دست تو حرص نخوردم. مادرم هیچی از من نمیداند با این حال اما راست میگوید. من بیش از حد سر به راه بودم. بیش از حد سرم به کار خودم بود. خلاصهاش را بخواهید من دقیقا همان بچهی خوب و حرف گوش کنی بودم که اکثر پدر و مادرها آرزویش را دارند، همان که لازم نیست نگرانش باشند، همان که تهش دکتر میشود. من بیش از حد توی دنیای خودم غرق بودم و حالا بعد از این همه این طوری زندگی کردن احساس میکنم توی این شخصیت خودساختهام منجمد شدهام و دیگر کاریش نمیتوانم بکنم. نمیتوانم از خانه، از درون خودم بیرون بزنم تا ماجراهایی واقعی برایم اتفاق بیفتد چون درون خودم سنگ شدهام، چون از درون خودم که بیرون بزنم از همهی آنچه که بیرون است حالم به هم میخورد و سرم گیج میرود و باید بروم یک گوشهای پیدا کنم و عق بزنم توی همهی آنچه که واقعی است. نمیگویم اینجوری زیستن بد است یا اشکال دارد یا چی. درست و غلطی در کار نیست. اما میگویم آدم باید از خانه بزند بیرون و مدام اشتباه کند. باید هی گه بزند به زندگیش. ته چیزی که با این شتاب و عجله توی زندگیهامان در جست و جویش هستیم هیچ چیزی جز مرگ نیست. تهش هیچی نیست. از نظر من هیچ چیزی مضحکتر از این همه تلاش برای زودتر به نتیجه رسیدن، برای بیشتر کار کردن، بیشتر پول در آوردن و موفقتر بودن توی دنیایی که توش به خاطر یک ویروس کوفتی روزی هزاران نفر میمیرند، نیست. این روزها دیگر لازم نیست علم غیب داشته باشی که بتوانی آینده را پیشبینی کنی، چیزی که در پاییز و زمستان در انتظارمان است چیزی کمتر از فاجعه نیست.
حالا بعد این همه سال گمان میکنم تنها چیزی که برایم مانده همان معدود اشتباهاتیاست که کردهام. تنها وقتهایی که زندگی کمی برایم جذاب بوده دقیقا وسط همان اشتباهی بوده که در حال انجامش بودهام. تنها وقتهایی که واقعا زنده بودم شاید آن یک باری بود که از مدرسه فرار کردم و هیچ کس نفهمید چون به جای شمارهی پدرم شماره موبایل خودم را داده بودم به مدرسه. یا آن وقتی که توی اردو دزدکی از اردوگاه زدم بیرون و بعد از اینکه سراپام توی رودخانهی بیرون آنجا خیس شده بود، چون یک مرد جوان بدهیبتی دنبالم کرده بود تا اردوگاه از ترس مثل اسب دویدم، یا آن وقتی که میخواستم توی آن روز برفی خودم را از پشت بام مسجد دانشگاه پرت کنم پایین. یا همهی روزهای بارانیای که توی خیابان با هدفون توی گوشم بلند بلند آواز خواندم، با همهی آدمهای اشتباهی که حرف زدم، یا وقتی عاشق آدم اشتباه بودم و حرفهای اشتباه زدم و کارهای اشتباه کردم و میتوانستم بیشتر اشتباه کنم و نکردم و ترسیدم و حالا مثل سگ پشیمانم. از اشتباهاتم پشیمان نیستم ولی از انجام ندادن همهی کارهایی که توی زندگیام از انجام دادنشان ترسیدم پشیمانم. شاید پشیمانی لغت درستی برای توصیفش نباشد. شاید بهتر باشد بگویم حسرت. یک جور حسرتِ خفیف.
این حرفها بدآموزی دارد میدانم ولی از سر به راه بودن هیچ ماجرای واقعی جذابی توی زندگی نصیب من نشده.
تا نقطه ی آخر آنچه نوشتید، مرا به فکر وا داشت :)