به قول مزامیر: «جانم پریشان است.»
جملهی معروفی هست که حتم دارم برایتان تکراری است. شنیدهاید کسی بگوید از فلان جا یا فلان وقت، زندگی من به دو بخش تقسیم شد، قبل از آن و بعد از آن؟ نمیشود گفت نقطهی عطف. مطمئنم فرنگیها برای این لحظه یک اسمی اصطلاحی چیزی دارند. یک چیزی مومنت مثلا! دقیقا ساعت ۱۳:۰۰ روز بیستم آبان من ایستاده بودم وسط یک اتاق دو متر در سه متر که میزی داخلش بود که برای وسعت کوچک آن اتاق خیلی بزرگ بود. آنجا بود که فکر میکنم برای من دقیقا همان لحظه بود.
اولین اتفاقی که افتاد فرو ریختن دیوار شیشهاییی بود که دور خودم کشیده بودم. دیواری که من را و درونم را جدا میکرد از همهی کثافت آن بیرون. به چشم دیدم که دیوارِ شیشهایِ عزیزم ترک برداشت و ترکهاش بیشتر و بیشتر شدند. به چشم دیدم که فرو ریخت. دومین دیواری که فرو ریخت دیوار اعتمادم بود به آدمها، اعتمادم حتا به نزدیکترین آدمهای زندگیم. به این نتیجه رسیدم که گاهی نزدیکترین کسانت از سر دلسوزی بدترین بلای ممکن را سرت میآورند. سومین دیوار، دیوار بخشی از شخصیتم بود، دیوار سادگی و خوشخیالیِ مسخرهام.
تنهایی برای من حس تازهای نیست اما آن لحظه تنهاتر از همیشهام بودم. تا مغز استخوان تنها.
فرداش بعد از همهی تلاشهای بیفایدهام برای عوض کردن آیندهای که به اجبار برایم رقم زده بودند، پیاده که برمیگشتم سمت خانهام، بیآنکه به نظر برسد شاید ده سال پیرتر بودم. پیرتر شاید به معنای پختهتر. شاید تجربهای که یک آدم رفته رفته توی ده سال به دست میآورد، توی آن لحظه همراه خرده شیشههای دیوارهام بر سرم آوار شده بود. هیچ کس نفهمید من که با چشمهای خیسِ پشت شیشههای عینک آفتابیام داشتم از کنار لاین سبقت فلان خیابان میگذشتم خستهترین و غمگینترین آدم شهر بودم. شهری که دیگر به یقین رسیده بودم شهر من نیست و جایی برای من ندارد. خوب یا بد، آدم دیگری شده بودم چون خرده شیشههای دیوارهام را توی همان اتاق دو متر در سه متر رها کرده بودم و بیرون زده بودم. چون رسیده بودم به همان لحظهی بیخیالی و بیتفاوتی و ناامیدییی که بعد تلاش فروان و به این در و آن در زدنهای بینتیجه برای آدم پیش میآید.