همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

تاریخ اشک‌ها را چه کسی خواهد نوشت؟

اول تیر ماه تولد سیمین است. با ج. قرار گذاشتیم بیاید محل کارم تا برویم برایش هدیه‌ای بخریم. هدیه‌ی سیمین را که خریدیم توی یک مغازه‌ی دیگر چیزی را دیدم که خیلی قبل‌تر داشتم و کسی شکستش و بعد قول داد که یکی دیگر برایم بگیرد و نگرفت. ج. آن را برایم خرید. بعد رفتیم کتابسرای محبوب من که همان حوالی بود و من برایش یک کتاب نفیس از رباعیات خیام خریدم. نمی‌دانم چرا این کار را کردم. شاید بیشتر می‌خواستم لطفش را جبران کنم و بی‌حساب شویم و حتا کمی به خودم بدهکارش کنم شاید، ولی نمی‌دانم چرا خیام گرفتم؟ اگر می‌خواستم خیلی بهش لطف کنم مثلا بوستان سعدی، یا شاید دیوان اشعار پروین اعتصامی یا حتا نظامی، یا چرا به خودم زحمت می‌دادم؟ یک زباله‌ای مثل ملت عشق هم کفایت می‌کرد. خیام آن چیزی نیست که آدم برای هرکسی بخرد. بعد رفتیم یک جایی آبمیوه خوردیم و شد یک چیزی شبیه دیت اول! که انتظارش را نداشتم! وقتی مرا رساند خانه، کلید که توی قفل در چرخاندم و پا گذاشتم توی تاریکی امن خانه‌ام احساس کردم همه‌ی این‌ها به نوعی احساس بدبختی‌ام را افزایش داده. که همه‌ی این‌ها چیزی از احساس تنهایی و اندوهم کم نکرده. و گریه‌ام گرفت و گریه کردم. و پیام دادم به ص. و همه‌ی این‌ها را برایش تعریف کردم. بهم گفت دنیالار سنه قربان که به گمانم یعنی همه‌ی دنیاها به قربانت. گفت همیشه نگرانم است که نکند یک وقتی از سر تنهایی آدم اشتباهی را راه بدهم توی زندگی‌ام. بهش گفتم می‌ترسم دیگر هیچ وقت هیچ چیز خوشحالم نکند. می‌ترسم دیگر هیچ وقت حالم خوب نشود. گفتم من بیست و هفت سالم است ولی نمی‌توانم با یک کسی که دوستم است و می‌دانم دوستم دارد و آدم خوبی هم هست بروم بیرون و احساس بدبختی نکنم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سطحی‌ترین احساس عاشقانه، چه احساس شادمانی و چه احساس ملال، ورتر را به گریه می‌اندازد. ورتر اغلب، همیشه، سیل اشک از صورت عاشق جاری است. آیا این عاشق درون ورتر است که زار می‌زند یا آن آدم رمانتیک درون‌اش؟

آندره ژید یک جایی از خاطراتش در وصف رنج‌های ورتر جوان نوشته: «همین حالا بازخوانی ورتر را تمام کردم، البته نه بدون زحمت. فراموش کرده بودم چه‌قدر طول می‌کشد تا بمیرد [که مسئله اصلا این نیست]. آن‌قدر ادامه می‌دهد و ادامه می‌دهد که دل‌ات می‌خواهد هل‌اش بدهی، بفرستی‌اش ته قبر. چهار پنج بار فکر می‌کنی، خب، این دیگر دم آخر است اما باز می‌بینی دوباره دارد نفس می‌کشد ... این وداع مبسوط کفرم را در می‌آورد.»

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۰

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی