همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

Don't fucking touch me

می‌گویند نویسنده باید طبق اقتضای زمانه‌اش بنویسد، با این حساب من هم شاید بتوانم حالم را عوض پیچاندنش میان یک مشت کلمه و جمله و فلان، با توصیف یک میم ساده که چند روز پیش دیده بودم برایتان توضیح بدهم:

یک شخصی هست که مدام از تنهایی می‌نالند که:

Why must I live this life alone in solitude?

اما به محض اینکه کسی می‌آید بهش نزدیک شود می‌گوید:

Don't fucking touch me!

به این شکل.

خنده‌دار است؟ واقعا هم هست. نکته‌ی جالبی که وجود دارد این است که وقتی این احوال را تبدیل به میم کرده‌اند و بین آدم‌های زیادی هم دست به دست شده یعنی کسان زیادی هستند که مثل من به این مرضِ دونت فاکینگ تاچ می دچار اند. اصلا این را از من همیشه توی ذهنتان داشته باشید، هر زمان که گمان کردید دردی هست که توی جهان هستی فقط شما در حال رنج بردن ازش هستید بدانید که سخت در اشتباهید. اصلا هر وقت فکر کردید خیلی خاص و یگانه اید و مسائلِ مختص خودتان را دارید بدانید که احمقی بیش نیستید.

ولی خوب نکته‌ی باریک‌تر ز مویی هم این میان هست که جای گفتن دارد. اینکه گاهی اوقات اینکه بدانید دردی که شما می‌کشید را آدم‌های زیاد دیگری هم می‌کشند کمکی به تسکینتان نمی‌کند. بعضی وقت‌ها اتفاقا خیلی کمک می‌کند به تحملش اما بعضی وقت‌ها هم نه. بعضی وقت‌ها با خودتان می‌گویید اصلا چه ربطی دارد؟ واقعا هم اصلا چه ربطی دارد؟! بگذریم!

اصلا بیایید در مورد این مرضِ دونت فاکینگ تاچ میِ من صحبت کنیم. شخصی چند وقت پیش آمد توی زندگی‌ام که از قضا خیلی دلباخته و فلان و بهمان هم بود. بعد من، منی که چند روز پیش از آمدنش فریادِ I'm so fucking lonely سر داده بودم، در دم پا به فرار گذاشتم. ننگ بر من اما اینقدر زندگی و شخصیت آن فرد مذکورِ نگون‌بخت را شخم زدم که دستگیرم شد آدمی که در ظاهر خیلی پر و با سواد و فلان و بهمان می‌نماید در باطن خیلی هم پوچ و تو خالی و بی‌سواد است. بعد شروع کردم به ایراد گرفتن از آن بیچاره که مثلا آدمی که داعیه‌ی نویسنده بودن دارد خیلی مسخره است که میان نوشته‌هاش مشکل هکسره داشته باشد (از موضوع و محتواش نگویم که تا صبح می‌توانم غر بزنم) و پر واضح است که هکسره ترن‌آف است یا از علامت تعجب زیاد استفاده می‌کند و خب این یکی از آن یکی هم ترن‌آف‌تر است یا مثلا در جوابم وقتی از گوشه‌ای از ترس‌هام برایش گفتم گفت من هم می‌خواهم فرانکشتاینِ (!) درونم را با کمک تو شکست بدهم و من خیلی جلوی خودم را گرفتم که بهش نگویم پسر! مری شلی خودش توی ازدواجش ریده بود! و این یکی از همه ترن‌آف‌تر بود و یک عالمه چیزهای ترن‌آف دیگر؛ لذا دونت فاکینگ تاچ می!

پا به فرار گذاشتم.

قضاوتم نکنید. می‌دانم که هیچ آدمی نیست که بی عیب و ایراد باشد و اصلا خود من خدای عیب‌های عالم‌ام (البته فرقم این است که ادعایی ندارم. بگذریم.)

بعد جایی درمورد مرضِ پرفکشنیزم یا کمال‌گرایی خواندم و راستش را بخواهید یک جمله‌ای خواندم که چیزی را درونم تکان داد. می‌گفت این افراد معمولا یک آدمی که مثلا نمره‌اش هفتاد هشتاد است را پس می‌زنند که اگر زمانی کسی آمد که صد بود برایش جا باشد. و البته باز هم پر واضح است که هیچ کس صد نیست.

بیشتر که فکر کردم دیدم بین مرضِ پرفکشنیزم و مرضِ دونت فاکینگ تاچ می یک مرز باریک هست و چه بسا یک همپوشانی‌هایی هم وجود داشته باشد که باعث می‌شود گاهی تشخیصشان از هم دشوار شود. می‌توانم بحث را با یک مقایسه‌ی ساده‌ی پزشکی باز کنم و ببندم و تمام اما زیادی تخصصی می‌شود، لذا ولش کن.

بعدتر با خودم خلوت کردم و دیدم من این بلا را تقریبا سر همه‌ی کسانی که بعد از او وارد زندگی‌ام شده‌اند آورده‌ام. بماند که البته او هم شبیه همه‌ی مردمان جهان هستی عاری از عیب و نقص نبود و وقتی شخصیتش را کند و کاو میکنم چه بسا او هم یک فرد تو خالی بیش نبوده باشد اما ترجیح می‌دهم این کار را ـ اگر هم کمی باعث تسکینم می‌شود ـ نکنم مبادا چهره‌ی عشق خدشه‌دار شود.

یک وقتی یک کسی ازم پرسید از کجا بفهمم عاشق شدم؟ گفتم ببین! بگذار خلاصه بگویم، هر وقت دیدی طرف حتا اگر جلوی چشم‌هات اجابت مزاج کرد (صرفا جهت اینکه بار کلمات ناجور متن زیاد نشود) و تو با خودت گفتی:‌ "خب حتما دستشوییش میومده" بدان که عاشق شدی. باور کنید عشق ورای همه‌ی خوبی‌هاش یک چنین حماقتی را در درونتان خلق می‌کند و پرورش می‌دهد که رهایی از آن ممکن نیست.

حال این میان یک مفهومی هم پیش می‌آید به نام عشق بی‌فرجام. یک جایی از رمان لیدی ال، رومن گاری در وصف پرسی، عاشق دیرین لیدی ال می‌نویسد: «در هر لحظه از این رابطه اگر لیدی ال خود را به او تسلیم می‌کرد، حتما از وحشت به سر و کله‌اش می‌زد و راهی سویس می‌شد. عشق بی‌فرجامش برای او بسیار مهم بود و اهمیت فراوانی داشت که همچنان ناکام باقی بماند، چون وجود این عشق پذیرش همه چیز را آسان‌تر می‌کرد.» بعد هم این اصطلاح فرانسوی را می‌نویسد: comme il faut که یعنی "دقیقا بی‌نقص". سِر پرسی، یا رومن گاری یا همه‌ی عشاق تاریخ ادبیات خوب می‌دانند که این بی‌نقصی دقیقا تا زمانی ادامه می‌یابد که عشق بی‌فرجام بماند چون به محض وصال آن غبار بی‌نقصی کم کم محو می‌شود و چهره‌ی واقعی معشوقتان ـ با کیفیت فول اچ دی ـ شروع می‌کند به نمایان شدن.

ما که وصالی ندیدیم که از بعدش با سند و مدرک بنویسیم اما همه‌ی این‌ها که نوشتم یا واقعا واقعی‌ است یا جمله‌های بی‌سر و تهی است صرفا برای آرام کردن عشاق ناکام تاریخ.

البته در این صورت باز هم یک مسئله‌ی دیگری پیش می‌آید که این یکی را از زبان گوته برایتان می‌نویسم:

ورتر می‌گوید «آن نارنج‌هایی که من کنار گذاشته بودم و دو سه دانه هم بیشتر نبودند، خیلی می‌چسبید، اما هر برشی که [شارلوته] به این همسایه‌های پررویمان تعارف می‌کرد، نیشی به قلب من بود.» رولان بارت همین‌ها را یک جور دیگری نوشته:‌ «پرتقال‌هایی که جمع کرده بودم، تنها پرتقال‌هایی که می‌شد پیدا کرد، تاثیر شگرفی گذاشتند، هر چند با هر تکه پرتقالی که او، از سر ادب، به همسایه‌ی مزاحمی تعارف می‌کرد احساس می‌کردم دارد قلب مرا تکه تکه می‌کند.»

اینکه شما به وصال نرسید و کسی دیگر برسد و این بار معشوقتان به جای نارنج یا پرتقال یا هر کوفت دیگری، خودش را با دیگری قسمت کند و هر لحظه قلبتان را تکه تکه کند... نمی‌دانم تحمل این سخت‌تر است یا مخدوش شدن چهره‌ی دقیقا بی‌نقص معشوق در پس پرده‌های وصال. این را هم بگویم که انتخاب هیچ کدام هم دست شما نیست. یا حداقل دست من یکی که نبود. بنابراین دنبال این نباشید که کدام بهتر و کدام بدتر است. در نهایت فاتحه‌تان خوانده است.

بگذریم.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۰

نظرات (۵)

:))

عشق کور میکند ...

 

ولی خیلی هام میگن عشق اصلا تو وصال که تکمیل میشه...

یعنی میگن عشق درجه بندی داره و تکمیلش همون وصال و ماجراهای بعدشه

پاسخ:
آره.. نظریه‌ها بسیار است.
  • هانی هستم
  • خیلی خب.

  • پیمان ‌‌
  • تعریف عشق توی این متن رو خیلی پسندیدم. گرچه که مطمئنم آدم‌های بسیار پاک‌تر و خوب‌تر از ما و اطرافیانمون هستن که ه‌کسره دارن.

    هکسره واقعاً مهمه! :))) کسی که در این حد توجه نداره چطور میتونه دنیا رو از چشم ما ببینه؟ و البته که کسی که کتاب به قدر کافی خونده، اصلاً امکان نداره که اشتباه کنه. یک بار در عمرش شاید. 

     

    ولی این فرضیۀ عشق نافرجام، به نظر من این نیست که ما نمیخوایم عیب های معشوق رو ببینیم و خدای نکرده این عشق در درون ما بخشکه، حس من میگه بیشتر قضیه اینه که نمیخوایم معشوق عیب های ما رو ببینه و نمیخوایم این عشق درون اون کمرنگ بشه. ضربه دوم ضربه مهلک تریه. "من تو را رها می کنم، پیش از آنکه تو مرا رها کنی." 

     

    و این قضیه پرتقال. اگرچه که حسادت به نظر میرسه، من فکر میکنم یک بخش قضیه "به ابتذال کشیدن تقدس عشقه". یعنی من خودم اگه ببینم معشوق(؟) داره به یه شخص ثالث که دوستش داره پرتقال میده شاید خوشحال هم بشم، میگم خب حالا اون خوشحاله و داره زندگیشو میکنه. ولی اگه ببینم داره پرتقالو بذل و بخشش میکنه، اون وقت خونم به جوش میاد که لعنتی تو نباید این پرتقال دادن رو تا این سطح پایین بیاری و باید بذاری معنای خاص و مقدسش حفظ بشه :)) 

     

    + یک مشت دیوانه دور هم جمع شدیم. 

    پاسخ:
    در مورد ضربه دوم که مهلک‌تره، یک دوست خیلی عزیز دیگری هم همین نظر رو داشتن و خودم هم دقیقا می‌دونم از چی حرف می‌زنید. و حرف درستیه.
    ولی در مورد قضیه پرتقال، ببین.. فکر می‌کنی! آدم سعی می‌کنه اینطوری فکر کنه، واکنشی هم که شاید نشون بدی همینه، ولی...
  • مترسک هیچستانی
  • معتقدم عشق واقعی زمانی شکل می‌گیره که قبلش خودت رو عاشق باشی چون تا وقتی خودت رو دوست نداشته باشی و نتونی صلاح و مصلحتت در هر شرایطی رو تشخیص بدی، برای هر ننه‌قمری دست به تحقیر خودت می‌زنی و از اون بدتر اینه که به راحتی به دام انتخاب اشتباه میفتی...

    بقیهٔ مواردم که داخل متن و کامنت دوستان به درستی اشاره شد و وارد تکرار مباحث نمیشم.

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی