این یک ردپا است
١_
مردم بالی در اندونزی از هنر تعریف جالبی دارند. به عقیدهی آنها هنر، انجام یک کار نیست؛ هنر، بودنِ یک فرد است. و بنا به این تعریف همهی مردم بالی یکدیگر را و خودشان را هنرمند میدانند و هنرشان بودنشان در زندگی است.
٢_
ویسواوا شیمبورسکا در بخشی از سخنرانیاش به هنگام دریافت جایزهی نوبل گفته:
«شهود شاعرانه امتیازِ خاص شاعران، یا در کل هنرمندان نیست. گروهی از مردم وجود دارند، وجود داشتهاند، و همیشه وجود خواهند داشت که به دریافت شهود نائل میشوند و اینان کسانی هستند که آگاهانه شغلی برای خود انتخاب کرده و آن را با عشق و شعور برعهده میگیرند. چنین پزشکانی پیدا میشوند، چنین دبیرانی، چنین باغبانانی و صاحبان صدها و صدها شغل دیگر.
اگر آنها مدام آمادهی دیدن فراخوانهای تازهای در کارشان باشند، کار آنها بیوقفه غافلگیرانه خواهد بود. با وجود سختیها و شکستها کنجکاویشان فرو نمینشیند. برای آنها از هر مسئلهای که شکافته و حل شده تلقی میشود، انبوهی از پرسشهای جدید به پرواز در میآید. شهود شاعرانه، هرچه باشد، از «نمیدانمِ» بیوقفهای زاده میشود.
...
اکنون اجازه بدهید بگویم با وجود اینکه شهود را از انحصار شاعران خارج کردهام، اما باز آنها را در گروهِ کمشمارِ برگزیدگان سرنوشت قرار دادهام. ازاین رو شاید در شنوندگان شُبهههایی به وجود آید. زیرا مجرمان و دیکتاتورها و افراد متعصب و عوامفریبی که در مبارزهی خود برای کسب قدرت، شعارهایی الزاماً با صدای بلند سرمیدهند نیز شغلشان را دوست دارند و آن را با ابتکار متبهرانهای انجام میدهند. درست است، اما آنها «میدانند». میدانند و آنچه که میدانند تا ابد برای آنها کافیست. دنبال چیزی نیستند که بیشتر از آنچه که میدانند باشد، چرا که اگر دنبالش میرفتند شاید از قدرت استدلالشان کاسته میشد.»
این بخش از سخنرانی را از مقدمهی کتاب "آدمها روی پل" برداشتهام.
۳_
«گاهی برای شاعر شدن باید جای ازل را با ابد عوض کنی
از دوزخ باید عبور کنی
قرار بود بعدا عبور کنی، حالا باید اول عبور کنی _مثل دانته_
در کنار بقبقوی کف کردهی موج به جدار لولههای نفت
حفرهای هست که شیطان آن را کنده
از حفره که پایین برویم، در حجرهها، پشت میلههای ابلیسی، شاعرها را خواهیم دید
که نمیدانند شاعر هستند، اما هستند،
زیرا شاعر کسی است که دوزخ را تجربه کرده باشد،
حتا اگر شعری هم نگفته باشد
و دوزخ تجربی است...
برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست!
کسی که دوزخ را تجربه نکرده باشد مصداق «یقولون ما لایفعلون» خواهد بود
دوزخ باید تو را بطلبد
تو هم باید دوزخ را طلبیده باشی
...
برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست
تجربهی دوزخ بهاضافهی کلمه یعنی شاعر»
از کتاب اسماعیل _ رضا براهنی
۴_
دوستی میگفت: «هنرمند کسی است که وانمود میکند چیزی را میداند که اساسا گفتنی نیست.» اگرنه هرکسی میتواند وانمود به دانستن چیزی کند که نمیداند یا ندانستن چیزی که میداند.
هر احمقی میتواند خودش را به ندیدن بزند ولی چه کسی میداند که کبک، با کلهی فرو رفته زیر برف، چه حالی دارد؟*
* نقلی است که استاد از بکت آورد.
به عنوان مثال همین جناب بکت. بکت به آنجا رسیده بود که میتوانست روی هر مزخرفی دست بگذارد و تبدیلش بکند به هنر.
وانگهی چون نیک بنگری اشتراکی هم مییابی میان براهنی با بکت. بیسروتهبودگیشان مشترک است.
۵_
نگرش دیگری هم داریم که معتقد است شعر قسمتی است از ادبیات و شاعر، هرچقدر هم که بزرگ و قابل، در بهترین حالت ادیب است نه هنرمند.
بله. بعضی هم معتقد اند که نباید دامنهی هنر را خیلی وسیع بگیریم. ادبیات مستقل است، اصالت و تمایز دارد.
۶_
شعر امروز البته تعریف جدید دیگری هم دارد:
برای شاعر شدن
دیگر به
«نمیدانم»
یا
«دوزخ»
احتیاج ندارید،
کلمه به اضافهی اینتر میشود شعر.*
به این ترتیب که شعر هرچه اینترهاش بیشتر، بهتر.
* استاد هم اکنون یک شعر سرود.
۷_
شاید به قول فرنگیها کمی اوت آف کانتکست به نظر بیاید اما به عنوان درسی در زندگیتان لحاظ کنید:
«هنر معشوقهای حسود است و اگر مردی/زنی استعداد نقاشی، شعر، موسیقی، و معماری یا فلسفه داشته باشد، همسری بد و مشکلساز خواهد بود.»*
* این هم نقلی بود _ با مختصری تغییر _ از فیلسوف و نویسندهی آمریکایی رالف والدو امرسون.
بزرگوار دامنهی هنر را بیش از حد پهن گرفته و فلسفه را هم چپانده توش.
۸_
یکی از دوستان وبلاگنویس، که قلمش مورد علاقهی من است ـ ضمن ابراز ارادت :) ، در نظری خصوصی تعریفی نقل کرده از موریس بلانشو که میگوید: «تجربهی اثر هنری، تجربهی امکان دیدن و لمس کردن نیست، بلکه غیرممکن بودن ندیدن است.»
من به این ترکیبِ «غیرممکن بودنِ ندیدن» مشکوکم. موریس بلانشو تعریف دیگری هم دارد که میگوید: «نقاشی [بخوانید هنر]، جهانی است که تنها آن که کلیدش را دارد به آن وارد میشود.» این دو تعریف را اگر با هم ترکیب کنید میشود: ندیدن، در تجربهی یک اثر هنری، تنها برای آن که کلیدش را دارد غیرممکن است. این برایم قابل قبولتر است. اگر نه هر احمقی، همانطور که میتواند خودش را به ندانستن بزند، از پس ندیدن اثر هنری هم برمیآید، چه بسا مقابل تندیس داوود میکل آنژ ایستاده باشد.
۹_
در سکانس آخر فیلم کمالالملکِ علی حاتمی، کمالالملک، استاد نقاشِ پیرِ در تبعید، خطاب به پیرمرد قالیباف که درخواست دارد قالیچهی تازه از دار افتادهاش با خاک پای استاد تبرک شود، گرچه که ذکر میکند این زیرپایی شأن استادان هنر نیست، درحالی که تابلوی نقاشیاش را از روی سه پایه به زمین میگذارد و اشک از چشمانش سرازیر میشود (صورت تیپیک سوژهی نه چندان خوددار فارسی که هر آن مترصد است بزند زیر گریه) میگوید: استاد تویی. هنر این فرشه. شاهکار این تابلو است. دریغ همهی عمر یک نظر به زیر پا نینداختیم.
و این چنین دامنهی هنر همچنان در حال گستردهتر شدن است.
عدهای علی حاتمی را سعدی سینمای ایران میدانند. به این ترتیب شاید به نوعی فیلمهایش را شعر و او را شاعر میدانند، که بنابر گفتهی خانم شیمبورسکا پر هم بیراه نیست. چنانکه شخصا معتقدم مثلا آنجلوپولوس، که بعید میدانم یونانیها با گندهگوزیِ مشابهی او را هومر سینمای یونان بدانند، به نوعی شاعر بود و فیلمهاش به نوعی شعر بودند.
۱۰_
سارتر نوشته بود: هدف غایی هنر عبارت است از جهان را دوباره تملک کردن و آن را به همان گونه که هست در معرض تماشا گذاشتن اما به صورتی که گویی از آزادی بشر سرچشمه گرفته است.
یادم باشد چهل پنجاه مرتبه از روی این جمله بنویسم.
هرچند گفتن ندارد که:
// و او، مردی که ما گرفته بودیم و سنگسارش کرده بودیم و بعد دست و پایش را بریده بودیم، بر سر چهارراه تاریخ ایستاده، فریاد زده بود "آزادی" و ما با یک قیچی او را به درون حافظهاش رانده بودیم. مغزش را شکاف داده، زبانش را در گور کوچک آن شکاف دفن کرده بودیم.
روزگار دوزخی آقای ایاز _ براهنی //
۱۱_
میفرماید: شعر [هنر] آن است که چون آینه خود در آن بینی.
۱۲_
یدالله رؤیایی در فنومنولوژی حجم نوشته: «دنیای ما، در برابر چشم ما، به اندازهی کافی زنگ زده، خنگ و ابله است. پر از واقعیتهای حک شده، کرخت و ناتوان. این واقعیتها را اگر در تصویر و تصور خودمان هوشیار نکنیم، آخرین شانسشان را برای بیداری از دست میدهند. شعر، آخرین شانس برای بیداری واقعیتهای خواب زده است.»
۱۳_