همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

مقصر من نیستم!

چیزهایی که در ادامه خواهید خواند را می‌توانید به صورت یک فیلم کوتاه تصور کنید یا صحنه‌ای از یک تئاتر یا فصلی از یک کتاب یا هرچی. فرقی نمی‌کند.

من نه قصد دارم اینجا درس زندگی به کسی بدهم، نه درس رابطه با آدم‌ها و نه هیچ درس دیگری، من اینجا فقط دارم سعی می‌کنم اتفاق افتاده را در خودم حل کنم ـ اگر حل کردنی باشد.

_

به ص. به خاطر شرایطی که داشته لطفی کرده‌ام ـ وقتی می‌گویم لطف به هیچ عنوان اغراق نمی‌کنم. شما ببینید "لطف" و بخوانید "کاری که کمتر کسی حاضر به انجامش است" تا حق مطلب ادا شود. قرار است اگر اتفاق A بیفتد بلافاصله لطفم را جبران کند و کار B را انجام دهد. اگر A و B را برایتان توضیح بدهم بی‌شک به من حق خواهید داد. اما این‌ چیزها را برای این نمی‌نویسم که کسی بهم حق بدهد. اینکه A چیست یا B تفاوتی در اصل ماجرا ایجاد نمی‌کند. مسئله چیز دیگری است.

_

یک هفته قبل: ص. با صراحت می‌گوید که اتفاق A نهایتا تا یک هفته‌ی دیگر خواهد افتاد و حتما بعد از آن، کارِ B را برایم انجام خواهد داد. حتا تأکید دارد به شرطی که کار B را انجام دهد حاضر است لطفم را بپذیرد.

_

دو روز پیش: یکی از دوستانم درخواستی از من داشت که رد کردم. بعد از رد کردن درخواستش با پدرم صحبت می‌کنم. ناراحتم. پدرم می‌گوید: ناراحت نباش. کار درستی کردی. کدوم دوستِ تو تا حالا دوست واقعی بوده؟! (و چند مثال می‌آورد.) ـ‌ غمگین می‌شوم.

_

دیروز: اتفاق A افتاده

شرایط من:

۱- یک مشکل کاری که آینده‌ام را تحت تاثیر قرار می‌دهد ذهنم را مشغول کرده.

۲- به خاطر گذراندن یک هفته‌ی شلوغ خسته و کلافه‌ام.

۳- کسی مهمان خانه‌مان است که دیدنش آزارم می‌دهد. تصمیم می‌گیرم چند ساعتی را توی ماشین سر کنم. به این شکل:

 

!

 

ص. زنگ می‌زند. از اینکه اتفاق A بالاخره افتاده خوشحال است. چند مشورت می‌گیرد. صحبت می‌کنیم. به روی خودم نمی‌آورم.

سه ساعت بعد:‌ اتفاقی که به خاطر فرار ازش سه ساعت را توی ماشین گذرانده‌ام، ده لیتر بنزین آزاد سوزانده‌ام، توی خیابان‌ها چرخیده‌ام، کمرم از فشار دستگیره‌ی ماشین درد می‌کند و بوی صندلی ماشین و قهوه‌ی فوری و آب‌طالبی گرفته‌ام، بالاخره می‌افتد. مهمان مذکور را می‌بینم. و نگاهش و حرف‌هاش و اینکه حتا نزدیک می‌شود و دست روی شانه‌ام می‌گذارد و من با لبخند خودم را عقب می‌کشم.. و چیزهایی که گفتن ندارد. (دلیل تنفرم برمی‌گردد به همین اعتمادی که به آدم‌ها می‌کنیم و سرخوردگی‌یی که در آخر نصیبمان می‌شود.)

بعد از رفتنش توی واتسپ به ص. پیام می‌دهم:

می‌گویم که گفتی بالاخره اتفاق A افتاد..

ص. می‌پرسد منظورم این است که می‌خواهم کار B را برایم انجام دهد؟

سکوت می‌کنم. گیج شده‌ام. از اینکه حتا می‌پرسد، تعجب می‌کنم.

ص: باشه انجام می‌دم. هر موقع خواستی انجام می‌دم.

من: ینی چی هرموقع خواستی؟ [واقعا گیج شده‌ام.]

ص:‌ الان انجام بدم؟

من:‌ هر جور صلاح می‌دونی! [لبخند عصبی - همچنان گیج و متعجب ام.]

ص: یک ایموجی تشکر می‌فرستد.

من: یعنی چی این؟

ص:‌ یعنی چشم الان انجام می‌دم. مریض دارم یکم بعد انجام می‌دم.

من:‌ باشه.

ص: صبر کن مریضم بره..

من: باشه خب، چرا اینقدر می‌گی؟

ص:‌ عصبانی هستی آخه.

من: نیستم. [عصبانی نیستم اما به شدت متعجبم. حتا نمی‌توانم درست فکر کنم و متوجه منظورش بشوم یا برداشتی از رفتارش داشته باشم.]

ص: یک چیزی می‌گوید که اصلا دوست ندارم اینجا بنویسمش. [رسما داره می‌زنه زیر حرفش]

من: آخه خودت گفتی که اگه اتفاق A بیفته کار B رو انجام می‌دی!

ص:‌ باشه باشه. همین الان. چرا عصبانی ای؟

من: عصبانی نیستم باور کن. [حسی که دارم اسمش عصبانیت نیست. نمی‌دانم اسمش چیست. همین قدر می‌دانم که همه چیز برایم زیر سوال رفته و به اندازه‌ی یک مو تا فروپاشی فاصله دارم.]

در ادامه گفتگو همچنان ادامه می‌یابد. ص. جوری رفتار می‌کند و چیزهایی می‌گوید که منظوری جز اینکه "نمی‌خوام انجام بدم،‌ حالا می‌خوای چه گهی بخوری؟!" را القا نمی‌کند. من هنوز متعجبم. گیجم و سکوت می‌کنم. حتا جوری رفتار می‌کند که انگار این منم که توقع بی‌جایی دارم و اوست که بر حق است. سر آخر با دلخوری می‌گویم هر موقع خواستی انجام بده.

زنگ می‌زند. جواب نمی‌دهم.

_

ساعت یک و نیم بامداد: لحظه‌ی فروپاشی

چند ساعت گذشته. چند ساعتی که سعی کرده‌ام به ماجرایی که پیش آمده فکر نکنم. اما بالاخره اتفاق می‌افتد. من به حرف‌ها فکر می‌کنم. کلمه‌ها جلوی چشم‌هام می‌آیند. به هفته‌ی قبل فکر می‌کنم. به همه‌ی هفته‌های قبلی فکر می‌کنم. باز کلمه‌ها جلوی چشم‌هام می‌آیند. به این فکر می‌کنم که چقدر احمقم. احساس می‌کنم بازیچه شده‌ام. حرف‌های پدرم توی سرم تکرار می‌شود: «کدوم دوست تو تا حالا دوست واقعی بوده؟» به مثال‌هاش به تجربه‌های مشابه قبلی فکر می‌کنم. همیشه فکر می‌کردم "این اون آدمی نیست که پشتمو خالی کنه." حالا اما تمام اعتمادم ناگهان فروپاشیده، اعتمادم به او و به همه‌ی آدم‌ها. حالا یک آدمی مانده روی دستم که دیگر نمی‌دانم باهاش چه باید بکنم؟ چند بار با خودم تکرار می‌کنم که مقصر من نیستم. که بیش از حد واکنش نشان نمی‌دهم. که مسئله بزرگ هست و من الکی برای خودم بزرگش نمی‌کنم. گریه می‌کنم. کلمه‌ها باز جلوی چشم‌هام می‌آیند. سردرگمم. صدای شکستن چیزی را در درونم می‌شنوم. صدای خراب شدن چیزی که دیگر هرگز مثل اولش نخواهد شد. مدام با خودم تکرار می‌کنم که اشتباه نمی‌کنم که تقصیر من نیست. که تقصیر من نیست. (چیزی که در تمام این ماجرا بیش از همه آزارم می‌دهد همین است که مجبورم مدام با خودم تکرار کنم:‌ تقصیر من نیست.)

به سختی به خواب می‌روم.

_

امروز: صحنه‌ی اصلی

ص. یک جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، طوری که انگار فراموش کرده و همچنان همه چیز را انکار می‌کند، چیزهای بی‌ربطی می‌گوید که اصلا برای من مهم نیست.

بعد از سکوتی طولانی نگاهش می‌کنم.

من:‌ باورم نمی‌شه!

ص: چیو؟

من: که نمی‌خوای اون کارو انجام بدی.

ص: الان.. چشم.. چند دقیقه صبر کن.

می‌رود چند دقیقه بعد می‌آید. کاری که قرار بود را انجام داده. می‌گوید که دیروز خسته بوده. معذرت می‌خواهد. بابت لطف هفته‌ی پیش از من تشکر می‌کند.

ص: حله؟

سکوت می‌کنم.

ص: تأیید می‌کنی؟

من: چیو؟

ص: اوکی شد دیگه! حله؟

من: نه حل نیست.

[با تعجب نگاهم می‌کند. اینجا لحظه‌ی انفجار من است. لحظه‌ی شروع بحث. اوج داستان. آنجا که آتش زیر خاکستر شعله‌ور می‌شود. همان جا که از قدرت فهم طرف مقابل ناامید می‌شوی و بالاخره ترجیح می‌دهی افکار توی سرت را با صدای بلند به زبان بیاوری.]

من: می‌دونی... گه زدی!

ص: دیشب شوخی می‌کردم.

من: من اصلا فکر نمی‌کنم شوخی می‌کردی.

ص:‌ شوخی بود.

من: به هر حال اصلا رفتاری نبود که انتظار داشتم ازت.

ص: چیکار باید می‌کردم؟ [با یک حالت انزجاری این را گفت. حالتی که حاکی از این بود که همچنان حق با اوست و این منم که اشتباه می‌کنم.]

گفتم:‌ من واقعا حالم به هم می‌خوره بخوام این چیزا رو توضیح بدم. من اگه بودم مشکلم که حل شد بدون اینکه یک لحظه تعلل کنم اون کارو برات انجام می‌دادم. بدون اینکه حتا ازم بخوای. [صدایم کمی بالاتر رفت] ولی تو گه زدی! حتا این حسم به من دادی که نکنه دارم اشتباه می‌کنم.. نکنه توقع بی‌جا دارم! [اینجا صدایم لرزید و حتا اشک توی چشم‌هام جمع شد اما اجازه ندادم فروپاشی دوم اتفاق بیفتد. فروپاشی‌ها مخصوص نیمه شب اند. که فکرها بهت هجوم می‌آورند که کلمه‌ها صف می‌کشند جلوت و سیلی می‌زنند توی صورتت. نه جلوی کسی که دیگر هیچ وقت برایت آن آدم سابق نمی‌شود.]

اینجا یکی از قسمت‌های کلیدی ماجرا است. من تمام این مدت همه‌اش داشتم به این فکر می‌کردم که اگر من جای او بودم چه رفتاری می‌کردم و توقع همین رفتار را هم از او داشتم. انگار هر وقت از آدم‌های زندگیم ناراحت شده‌ام به این دلیل بوده که توقع داشته‌ام آدم‌ها همان کاری را بکنند که اگر من جایشان بودم انجام می‌دادم. اما هیچ وقت اینطور نیست. بعدا به این قسمت بیشتر فکر می‌کنم.

_

ص. باز عذرخواهی کرد. باز تشکر کرد. [مسئله پذیرفتن یا نپذیرفتن عذرخواهی نیست. مسئله این است که آیا می‌شود شیشه‌ی شکسته را با عذرخواهی مثل اولش کرد؟ آب ریخته را می‌شود با عذرخواهی از کف زمین جمع کرد؟] بعد کمی گلایه کرد و حتا گفت که دارم ناراحتی ام از جای دیگری را سر او خالی می‌کنم.

 گفتم: من از این ناراحتم که یکی فکر کنه من اون خر احمق ساده‌ای‌ام که می‌تونه هر جور دلش خواست باهام رفتار کنه. [صدایم همچنان می‌لرزد.]

اینجور وقت‌ها دعوا دوطرفه می‌شود طرف مقابل سعی می‌کند با بالا بردن صداش از خودش دفاع کند، سعی می‌کند محکومتان کند به اینکه قضاوتش کرده‌اید و هنوز بعد از این همه مدت او را نشناخته اید. بعد حس‌ها را قاطی می‌کند چون یحتمل نمی‌تواند درست فکر کند. یادم هست که حتا گفت:‌ من کی به تو احساس گناه دادم؟ در حالی که احساسی که به من داد به هیچ عنوان حس گناه نبود. حس احمق بودن بود. حس زیادی خوب بودن برای کسی که لیاقتش را ندارد.

[من سکوت می‌کنم. سرم را می‌گیرم توی دست‌هام. نمی‌توانم به صورتش نگاه کنم. می‌گویم که دیگر نمی‌خواهم در این باره صحبت کنم. باز با خودم تکرار می‌کنم که فراموش نکنم هیچ کدام این‌ها تقصیر من نیست.]

حتا گفتم: ناراحتم می‌کنه که داری می‌ندازی گردن من.

و باز آرام گرفت، کوتاه آمد، عذر خواست، و بعد باز:

ص: انتظار همچین برخوردی نداشتم.

[معلومه که انتظار نداشتی. من اهل گله و دعوا نبودم هیچ وقت.]

من: منم نداشتم.

ص:‌ هنوز نمی‌فهمم از چی ناراحتی.

من: بعدا به حرفات یکم فکر کن. می‌فهمی.

ص: باید بهم بگی.

من [ناامید و آرام]: اگه قرار بود بفهمی تا حالا فهمیده بودی.

.......

و بعد من سکوت کردم. و سکوت کردم. و همچنان سکوت کردم.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰

نظرات (۴)

  • یاسی ترین
  • خیلی از آدم‌ها اینطوری رفتار میکنند متاسفانه.

    چیزهایی رو هم توی قالب شوخی میگن که معمولا پشتش جدی هست! 

    نکته‌ی ظریفی هست که متوجه بشیم برای هرکس چقدر مایه بزاریم.

  • رادیو سکوت
  • الان یه عده میان میگن: حساس نباش!

    بارها و بارها اینجور اتفاقا برام افتاده و اون حس "منو احمق فرض کردی" توی همشون بوده.

    ته همه اینا با اون بغضی که تو گلوم میمونه به خودم میگم تو رفتارت درست بوده و نباید بیشتر از این بابت عوضی بودن یکی دیگه اعصابتو خرد کنی.

    وحشتناک ترین قسمت این نوشته برای من اونجایی بود که هی میپرسید فلان کارو انجام بدم؟ کی بدم؟ میخوای که انجامش بدم؟

    اصلا نباید می‌پرسید. اصلا نباید می‌پرسید. چرا آدم ها خودشان چیزهای بدیهی را نمی‌فهمند؟

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی