همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

چهل و چهار

بیست و یک ساله بودم که رفتم و لوزه‌هایم را برداشتم. من جزو آن آدم‌هایی بودم که هرچند دقیقه گلودرد داشتم، و دکترم سرانجام به این نتیجه رسید که لازم است لوزه‌هایم برداشته شود. یک هفته‌ی کامل پس از برداشتن لوزه‌هایم، قورت دادنْ برایم آن‌قدر دردناک بود که به سختی می‌توانستم دهانم را برای گرفتن یک نی باز کنم. درعین‌حال، برایم یک دوره مسکّن تجویز شده بود، و وقتی مسکّن‌ها تمام شد اما درد تمام نشد، پرستار را صدا کردم و به او گفتم که باید کاری بکند و برایم یک دوره مسکّن دیگر، و شاید هم چند قلم داروی دیگر بگیرد چون من علاوه‌بر درد احساس اضطراب هم داشتم. اما او نکرد. از او خواستم که با ارشدش صحبت کنم. گفت که ارشدش ناهار می‌خورد و کاری که باید بکنم آن است که، در بین همه‌ی چیزهای ممکن، کمی آدامس بخرم و آن را با شدت و حدت بجوم _ چیزی که حتا فکر آن هم باعث می‌شد گلویم را چنگ بزنم. او برایم توضیح داد که وقتی زخمی در بدنمان داریم، ماهیچه‌های اطراف زخم دورش منقبض می‌شوند تا آن را از هرگونه آسیب بیشتر و از هرگونه عفونت محافظت کنند، و اینکه اگر می‌خواهم آن ماهیچه‌ها از حالت انقباض درآیند و دوباره راحت شوند باید از آن‌ها استفاده کنم. این‌طور بود که دوست جانی‌ام، پَمی، بیرون رفت و برایم کمی آدامس آورد، و من شروع کردم به جویدن آدامس، آن‌هم با خصومت و شک و تردید تمام. جویدن‌های اول حسی از پارگی را در پشت گلویم ایجاد کرد، اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که همه‌ی درد، برای همیشه، از بین رفت.

فکر می‌کنم چیزی شبیه این درمورد ماهیچه‌های روانی ما نیز اتفاق می‌افتد. آن‌ها در اطراف زخم‌های ما به اصطلاح می‌گیرند و منقبض می‌شوند _ منظورم از این «زخم‌ها» دردهای دوران کودکی‌مان است، یا خسران‌ها و سرخوردگی‌های دوران بزرگسالی، و تحقیرهایی که در هر دو دوره متحمل می‌شویم. برای چه؟ برای آنکه ما را از اینکه دوباره از همان‌جا آسیب ببینیم محافظت کنند، برای آنکه محتویات بیگانه را بیرون نگه داشته، مانع از ورود دوباره‌ی آنها شوند. این‌چنین، آن زخم‌ها هیچ‌گاه فرصتی برای درمان شدن ندارند. کمال‌گرایی یکی از شیوه‌هایی است که ماهیچه‌های ما به اصطلاح می‌گیرند. در برخی موارد، حتا نمی‌دانیم که زخم‌ها و گرفتن‌ها وجود دارند، اما این دو درهرصورت ما را محدود می‌کنند. آن‌ها باعث می‌شوند که منقبض و مضطرب حرکت کنیم و بنویسیم. آنها باعث می‌شوند که از زندگی عقب بنشینیم یا کناره بگیریم، باعث می‌شوند که از تجربه کردنِ زندگی به نحوی عریان و بی‌واسطه حذر کنیم.

| پرنده به پرنده _ آن لاموت، ترجمه‌ی مهدی نصراله‌زاده، نشر بیدگل |

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۰

نظرات (۲)

خیلی جالب بود. خیلی خیلی جالب. :)))

چه جالب. 

بقیه کتاب هم همینطور جذاب هست؟ و توصیه اش میکنید؟

پاسخ:
بله.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی