فردا که ازین دیر فنا درگذریم
چنان زندگی کن که گویی در حال مردنی؛ عمیقا بر این باورم که این قسم زندگیِ هماره محتضرِ خیالی میتواند برایمان رهاییبخش باشد. آدمهای در حال مرگ به شما یاد میدهند که توجه نشان دهید، ببخشید، و نگذارید مسائل کوچک و بیاهمیت نگرانتان کنند.
| پرنده به پرنده ـ آن لاموت، نشر بیدگل صفحهی ۱۷۸ |
بوداییها معتقداند انسان باید همواره در حال مرگ باشد. آدم، به عنوان یک موجود کوچک و ناچیز، باید پیوسته بمیرد و فنا شود تا بتواند رشد کند و موجود بهتری بشود.
جملهی معروفی هم هست منسوب به پیامبر که گفته: «موتوا قبل ان تموتوا»؛ یعنی بمیرید پیش از آنکه بمیرید.
در لغتنامهی دهخدا، یک بخشی از معنای مرگ آمده: فنای حیات و نیست شدن زندگانی. زندگانی تا به حال چند بار برای شما نیست شده؟ من اقلا ده بارش را همین الان میتوانم با جزئیات برایتان بنویسم. ولی نمینویسم. از آدم مرده که آوازی بر نمیآید، میآید؟ آدمِ محتضر هم حال و حوصلهی این شهین مهین بافیها را ندارد. برایش حتا اینکه مثلا همین هفتهی پیش یک دفعه مرده فرقی نمیکند. تعداد دفعات مردنهای قبلی هم به هیچ جای آدم محتضر نیست.
فرق هست بین زندگی به علاوهی بارها و بارها مردن و زنده شدن با زندگی در حال احتضار. اولی قویترتان میکند و باعث رشدتان میشود. دومی تحمل زندگی را برایتان راحتتر میکند. زندگی به مثابه «تنها چیزی که داریم.»
چیزی که آن لاموت سعی دارد بگوید ساده و قابل فهم است. بوداییها اما کمی سختش کردهاند. لائوتسه تائو ت چینگ را از عمد یک جوری نوشته که آدم نفهمد. اشعار مولانا و حکایات گلستان را ده بار هم که بخوانی هر بار یک معنای متفاوتی ازشان برداشت میکنی. دین هم که افیون تودههاست! اما آن لاموت کار را برایمان راحت کرده. این نویسندههای آمریکایی بهترین معلمهای تاریخ اند: این قسم زندگیِ هماره محتضرِ خیالی میتواند برایمان رهاییبخش باشد. کمترین نفعش این است که سر هیچ و پوچ عذاب نمیکشیم.
چند ماه پیش در یک تاکسی نشسته بودم که دقیقا جلوی چشممان یک تصادف اتفاق افتاد. من خاطرهی تصادف مشابهی که مدتی پیش داشتم را برای راننده تاکسی که مردی شصت و اندی ساله بود تعریف کردم. تعریف کردم که ماشین، ماشینِ من نبود و صاحبش ماشین را تازه از نمایندگی تحویل گرفته بود و من از احساسی که بهم دست داده بود برایش گفتم، که خیلی ناراحت شده بودم و اضطراب گرفته بودم و... راننده تاکسی که لهجهی شیرین کرمانی هم داشت برگشت و بهم گفت تو چند سالته؟ گفتم. گفت ببین من سی چهل سال از تو بیشتر زندگی کردم، یک نصیحت از من همیشه توی ذهنت باشه. نمونهی تمام و کمال رانندهی تاکسی که مترصد است نصیحتتان کند و تجربیات زیستهاش را توی گوشهاتان فرو کند. ولی این یکی انصافا جالب بود. گفت توی زندگیت فقط و فقط و فقط غصهی یک چیز رو بخور: اینکه امروزت بشه فردا و تو امروز نخندیده باشی!
من آن روز نخندیدم. فرداش هم نخندیدم. یک هفتهی بعدش یک اتفاقی توی زندگیم افتاد که ده روز تمام غمگین و خانه نشینم کرد. توی ماههای بعدی هم خیلی روزها نخندیدم. یعنی شاد نبودم. غمگین هم نبودم. البته منظور او هم تنها خندیدن نبود. منظورش شاد بودن بود. یا شاید الکی خوش بودن. هر چه بود نصیحتش به نظرم یک مهمل به تمام معناست. اصلا آدمی که هرگز غمگین نباشد، چه میفهمد شادی چیست؟ به نظرم غم داشتن هم شجاعت میخواهد. اگر نه هر کسی میتواند نصیحت کند که بخندید و خوش باشید.
اما این هماره محتضر بودن نصیحت نیست. یک سبک زندگی ست. الکی خوشها هم به چشم آدم محتضر مضحک اند.
ولی هنوز یک چیزهایی هست که آدم محتضر را هم ناراحت میکند. از این چیزها واقعا گریزی نیست. حل کردنش هیچ فرمولی ندارد باید بمانی و ـ در حال احتضار ـ رنج ببری.
با این حال، همان جملات و عبارات برایم بدل به آغاز یک راه حل مؤثر شد. آنها نخستین تَرک کوچک را در دیوار زندان ایجاد کردند. من منتظر آن نوع راه حلی بودم که در آن خداوند پایین بیاید و با عصای جادوییش به من بزند و به یکباره، مثل یک آونتوستر خراب، درست بشوم. اما درست شدن من به این صورت اتفاق نیفتاد. به جایش، من روز به روز، هربار به اندازهی چند نانومتر بهتر شدم.
به جایش، من روز به روز، هر بار به اندازهی چند نانومتر بهتر شدم.
| عباس کیارستمی |
خیلی زیبا نوشتید و من رو هم به فکر بردید ... (ضمنا این نظر، نمایندهی چندین و چند دیدگاهِ ننوشته پای پستهای قبل هم هست؛ که لذت بردم و دم نزدم)
جمله مال کیارستمیه، درست میگم؟
+ خیلی خوشحالم که وبلاگ رو نگه داشتین و می نویسین.
بله. :)