بلوغ عاطفی؟!
آدمی که زیاد حرف میزنه محال ممکنه حرفی بزنه که کسی رو ناراحت نکنه. چون حرف زدنِ زیاد مجالی برای فکر کردن بهش نمیده. اگه فکر میکرد، اگه فقط دو دقیقه به حرفی که میخواد بزنه فکر میکرد، دیگه نمیگفتش.
این جمله را دیشب خطاب به جمعی گفتم که کسی داخلش بود که هر بار، بدون استثنا هر بار از چیزی حرف میزند و سوالی میپرسد که به شدت ناراحتم میکند. همهی ما احتمالا توی زندگیمان اگر خیلی خوش شانس باشیم اقلا یک بار و اگر نه بارها چنین جملههایی شنیدهایم. حرفی که به گذشتهات برمیگردد و اتفاق تلخی که در گذشته برایت افتاده، حرفی که به زندگی شخصیات مربوط است و به کسی ربطی ندارد، حرفی که درونش دارند بیرحمانه قضاوتت میکنند و هزار نکتهی جامانده را نادیده میگیرند، حرف در مورد چیزی که مطلقا تحت کنترل تو نبوده و نیست، حرف در مورد اشتباهی که ناخواسته مرتکب شدهای، حرفی که توش به وضوح دارند بهت بیاحترامی یا توهین میکنند. حرفهایی از این جنس.
مثلا تصور کنید به آدمی که بچهدار نمیشود، یک مشکل جسمی یا هرمونی یا هرچی دارد که نمیگذارد بچهدار شود، با اینکه آرزوی بچهدار شدن دارد، مدام بگویند چرا بچهدار نمیشی؟! آنها احتمالا از مشکلات جسمی آن فرد و اینکه او خودش عمیقا خواهان بچهدار شدن است خبر ندارند، اگر خبر داشته باشند و باز هم بپرسند ـ چه بسا چنین اشخاصی هم وجود دارند ـ باید خودشان را به یک بیمارستان اعصاب و روان معرفی کنند. اما میتوانید درک کنید هر بار شنیدن این جمله میتواند آن آدم را تا مرز فروپاشی به هم بریزد؟ با هر بار پرسیدن چنین سوالی از چنین کسی یک بار دلش را میشکنید. به شرطی که آن فرد این سوال را در خلوت هم با خودش تکرار نکند و ده بار دیگر دلش بشکند.
آدمها اینطور برای من میمیرند. اینکه حرفی از این جنس به من یا جلوی من به کسی دیگر بگویند. بالاخره هرکس خط قرمزهایی توی ذهنش دارد و آدمها را یک جوری برای خودش طبقهبندی میکند. و آدمها را طبق یک قضاوتهای درونییی توی قلبش در درجههای مختلفِ محبوبیت قرار میدهد.
این مسئلهی اول بود.
مسئلهی دوم این است که هر کدام از ما ممکن است در یک لحظه، وقتی بیفکر حرفی را به زبان میآوریم تبدیل به چنین آدمی شویم. بنابراین شما را و خودم را به هر آنچه برایمان مقدس است قسم میدهم حواسمان به کلمههایی که از دهانمان بیرون میآید باشد. شاید با یک کلمهاش زندگی کسی را برای یک هفته فلج کنیم. یکی از راهکارهایش را اگر بلد نیستید من بهتان میگویم: کمحرفی.
مسئلهی سوم اما مسئله ای است که من با خودم در این باره دارم. من هر بار از چنین حرفهایی ناراحت میشوم، گاهی کمتر و گاهی بیشتر، و هر بار ناراحت میشوم که چرا ناراحت شدهام.
بهش میگویند بلوغ عاطفی. طبق تعریف انگار من هنوز به این بلوغ نرسیدهام. اینکه شما درک کنید کسی که جایی حرفی از این جنس به شما زده، از شما بیچارهتر است و این حرف را از سر بیچارگی یا بدبختی یا بیفکریِ خودش زده، و شاید اصلا منظوری نداشته، و شاید اگر منظوری هم داشته کمی بعد حرفی که شما ساعتها نشخوارش خواهید کرد را فراموش میکند و گرفتار خودش میشود، آن آدم هم بدبختیهای بزرگترِ شخصیِ خودش را دارد و ذهنِ شلوغ و آشفتهی خودش را، و شاید اصلا این حرف را از روی ترس یا نگرانی به شما زده باشد نه از روی دشمنی یا حماقت یا فرومایگی یا هرچی. بنابراین ارزش ناراحت شدن ندارد.
اما من ناراحت میشوم. و بعد ناراحت میشوم که ناراحت شدهام. چون فکر میکنم به این درجه از کمال یا بلوغ عاطفی نرسیدهام.
الان که دارم اینها را مینویسم حتا ناراحت شدهام از اینکه ناراحت شدهام که ناراحت شدهام. چون به خودم حق ناراحت شدن ندادهام. قضیه خیلی در هم گره خورد.
گاهی اوقات فکر میکنم کارِ درست و اصلا شاید بلوغِ عاطفی این است که رودربایستیها را کنار بگذاریم و بزرگواری را کنار بگذاریم و احترام به طرف مقابل را کنار بگذاریم و خیلی روشن و واضح به رویش بیاوریم و برایش توضیح بدهیم اشتباه میکند. کمترین فایدهاش، جدای از خنک شدنِ دلِ سوختهی شما، این است که شاید آن شخص یاد بگیرد حرف مشابهی را به شخصی دیگر در موقعیتی مشابه نزند و دل دیگری را نشکند و این چرخه همانجا قطع شود. یک جورهایی مانند سکوت نکردن در مقابل متجاوز است. مثلا شاید کار درست این بود که من دیشب به جای آن جملهی به در میگویم تا دیوار بشنودِ اول، خیلی واضح توی چشمهای طرف نگاه میکردم و جملههایی که هزار بار در خلوت خودم خطاب به آن شخص گفتهام را بالاخره به زبان میآوردم: «تو این حرف رو هر دفعه که منو میبینی به من میگی و من هر دفعه بزرگواری میکنم و جلوی خودم رو میگیرم و با اینکه خیلی ناراحت میشم کظم غیظ میکنم و بهت نمیگم: به تو چه؟!» ناراحت میشود؟ خوب بشود!
نمیدانم.
به نظرم یک آدم باید خیلی روی خودش کار کرده باشد تا به این بلوغ برسد و از چنین حرفهایی خم به ابرو نیاورد.
شاید راه حلش این است که به وقت شنیدن این حرفها، ضمن اینکه گوری عمیق در قلبمان حفر میکنیم و فرد را با احترام درونش قرار میدهیم و آرام با بیل رویش خاک میریزیم، لبخند گرمی به طرف مقابل بزنیم و مدام مانترا وار در ذهن تکرار کنیم: این از من بدبختتره، این از نفهمیشه که داره این حرفو میزنه، این احمق و بیفکره، پس گور باباش، ناراحت نشو ناراحت نشو ناراحت نشو ناراحت نشو... .