آن روی نامتداول آدمهایی شبیه من
من یک اخلاق بد دارم. یعنی اخلاق بد زیاد دارم اما بدترینشان این است که توی اعتراض کردن به کلی گند زدهام. به عبارت بهتر عنِ نایس بودگی و اعتراض نکردن و تا آنجا که بشود با هرچه که هست کنار آمدن را درآوردهام.
م. دوست دندانپزشکم، برایم تعریف میکرد که یک کارمندی توی شبکه بهداشت به خاطر اینکه مریض کم میبیند و آمارش به نسبت پایین است خیلی بد باهاش برخورد کرده و یک جوری رفتار کرده انگار آن درمانگاهی که م. تویش کار میکند پر از مریض با مشکل دندانپزشکی است و او از عمد یک کاری میکند مریضها بروند یک جای دیگر. گفت طرف را شستم و انداختم روی بند. راست میگوید. م. از آنهاست که وقتی صدایش را بالا میبرد دیوارها روی سرتان خراب میشود. گفتم برای من تا به حال چنین مشکلی پیش نیامده اما من اگر بودم نمیدانم چه واکنشی نشان میدادم. احتمالا اینطور نبود که سکوت کنم اما واکنش آرامتری نشان میدادم. م. گفت من یکبار هم ندیدهام تو عصبانی شوی. این را هم راست میگوید. من حتا با آدمهای خیلی لج در آر و اعصاب خورد کن و کسانی که خودشان دنبال راه انداختن دعوا هستند هم کنار میآیم. عصبانی کردنِ من کار سختی است. اینکه عصبانیام کنید و قضیه به دعوا بکشد سختتر. اینکه مرا به فریاد کشیدن و بالا بردن صدام مجبور کنید تقریبا غیرممکن است. من توی رانندگی هم برای احمقی که آییننامه به فلانش است حتا بوق نمیزنم. تعداد دفعاتی که بوق ماشینم به صدا درآمده کمتر از تعداد انگشتان یک دست است که آن هم بیشترش یحتمل برای سلام احوالپرسی بوده نه به عنوان دشنام به کسی که باید گواهینامهاش باطل شود.
تازگیها این رفتار را توی چانه زدن هم از خودم دیدهام. آخرین باری که مانتو خریدم سر آخر پای صندوق عوضِ چانه زدن از فروشنده عذر خواستم که اگر موقع پوشیدن مانتوها اذیتش کردهام مرا ببخشد. خودم باورم نمیشود چرا بعضی کارها را میکنم.
دلیل عصبانی نشدنم این است که نود درصد مواقع اتفاقی که در حال وقوع است برایم هیچ اهمیتی ندارد. باقی مواقع هم احتمالا دلیلش این است که کشش بحث کردن ندارم.
آدمهای شبیه من دلیل اعتراض نکردنشان را میاندازند گردن زودگذری و بیارزشی و بیوفایی دنیا و خودشان را قانع میکنند. اما دلیلش فقط یک چیز است: ما نمیتوانیم. و همین.
اما به گمانم همهی آدمهای شبیه به من خاطرهای توی ذهنشان هست که به عنوان مثالی از منتهای خشمگین شدن توی دلشان وول میخورد و مثلا وقتی کارمند فلان اداره به خاطر یک چیز مسخره نیم ساعت علافشان کرده و کارشان را راه نمیاندازد بهش فکر میکنند و توی دلشان به کارمند مذکور پوزخند میزنند که: من میتونم مثل فلان کس دهنتو صاف کنم اما نمیکنم. ارزششو نداری.
اولین و آخرین باری که در حد جمع شدن آدمها با یک کسی توی خیابان دعوا کردم را هیچ وقت از یادم نمیبرم. سال اول دانشگاه بودم و آنموقعها برای رفتن و برگشتن از دانشگاه به خانه از اتوبوسهای شهری استفاده میکردم. من به اندازهی سهمیهی سه چهار نفر توی زندگیم با اتوبوس طی طریق کردهام. در ایستگاهی نزدیک دانشگاه سوار اتوبوس میشدم و هفت هشت ایستگاه آنسوتر در پایانهی اتوبوسهای خط واحد پیاده میشدم. یادم نیست چه وقتی از سال بود اما یادم هست ساعت دو یا سهی بعد از ظهر بود، یادم هست خسته و گرسنه بودم، یادم هست بیست دقیقه یا بیشتر توی آفتاب منتظر آن اتوبوس لعنتی ایستاده بودم. و دقیقا یادم هست وقتی رسید من را توی ایستگاه دید، به چشمهاش نگاه کردم و او هم به من نگاه کرد، بعد کمی سرعتش را کم کرد و دوباره گاز داد و مرا نادیده گرفت و رفت. خون خونم را میخورد. در حدی عصبانی بودم که میتوانستم به یک چیزی مشت و لگد بزنم. اتوبوس بعدی که رسید، پیاده که شدم دیدم اتوبوس مذکور دارد از پایانه خارج میشود. دویدم که بهش برسم. فیالواقع دویدم برای دعوا. برای اینکه... جدا! راننده گمان کرد مسافرم، ایستاد، و من شروع کردم به داد و فریاد که منو توی ایستگاه دیدی و وانسادی و رفتی؟ پدرتو درمیارم! و با صدایی لرزان در دفاع از چهل دقیقه وقتِ عزیزِ تلف شدهام ناسزا گفتم. اینکه بیرون و درون آرامی دارم دلیل نمیشود فحش بلد نباشم. اتفاقا به دلیل نیمچه ادبیاتی که سرم میشود از قضا دشنامهایی میدانم که طرف نمیفهمد این چیزی که شنید فحش بود یا چی. من البته آنقدر عصبانی بودم و داد و بیداد میکردم که واقعا خاطرم نیست راننده اتوبوس چی گفت. راستش را بخواهید اصلا نشنیدم. در آن لحظه تمام ترحمی که به همهی موجودات زندهی جهان داشتم از یادم رفته بود و دلم میخواست رانندهی اتوبوس را بکشم. باور کنید اگر زن بود کتکش میزدم. تا جان داشتم فریاد زدم و بعد راهم را کشیدم و رفتم. ربع ساعت مسیر مانده به خانهام را مثل یک سامورایی از جنگ برگشته، لت و پار پیاده گز کردم. درِ خانهام را که باز کردم همانجا پشت در، درحالی که دستهام هنوز داشتند میلرزیدند نشستم به گریه کردن.
هنوز که هنوز است نمیدانم آن روز که دقیقا خاطرم نیست چه روزی بود آن همه خشم و نفرت از کجا آمد؟ فکر میکنم یک جایی توی نوزده بیست سالگی وسط خیابان همهی سهمیهی خشمی را که برای تمام عمر داشتم مصرف کردهام و دیگر هیچ چیز آنطور که باید خشمگینم نخواهد کرد.