همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

تقدیر گریزناپذیر ما

گفتم: «تو ایرادت اینه که یا خیلی پایینی یا خیلی بالا. حد وسط نداری. تکلیفت با خودت، با مودت، با احساساتت روشن نیست.» گفت: «تو هم ایرادت اینه که همیشه پایینی. وقتایی هم که بالایی داری ادای بالا بودن درمیاری.» بعد سکوت شد. من همینم. سرگشته‌ای دائم میان سکوت و کلمات که اغلب سکوت را انتخاب می‌کند. این اخلاقم اعصاب اطرافیانم را خورد می‌کند. اینکه دقیقا وقتی باید یک چیزی بگویم سکوت می‌کنم. بعد سرم را انداختم پایین. کمی خودم را توی صندلی جابجا کردم. طبق عادت شقیقه‌ام را خاراندم و دست کشیدم توی ابروهام. بعد رفتم سراغ کندن پوست خشکیده‌ی لب‌هام که مچ دستم را گرفت و بلند گفت: «اه‌! نکن دوباره خون میاد.»

بعد یاد تو افتادم.

بعد یاد د. افتادم که یک بار موقع رد شدن از خیابان مچ دستم را توی دستش گرفت و از عمد یک جوری فشار داد که جای انگشت‌هاش روی مچ دستم و به گمانم رد دستبند من روی دست خودش ماند. بعد از خودم عصبانی شدم که چرا قد بلندش را بهانه کردم و با مشت نکوبیدم وسط گردنش. برایت گفتم چند هفته پیش پیام داد که عذرخواهی کند؟ عذرخواهی که نه. گفت: «من یک عذرخواهی به تو بدهکارم.» پرسیدم: «برای چی؟» باورت می‌شود؟ مثل احمق‌ها پرسیدم برای چی؟! گفت: «زنگ بزنم صحبت کنیم؟‌» گفتم: «نه! همینجا بگو.» و دیگر هیچی نگفت و هنوز نگفته. من یک عذرخواهی بدهکارم که عذرخواهی نمی‌شود. می‌شود؟

حالم از او، از همه‌ی آن‌هایی که گمان می‌کنند با پولشان می‌توانند هرچیزی که خواستند بخرند، اصلا تو بگو از نظام سرمایه‌داری، از اختلاف طبقاتی، و همه‌ی این کوفت‌ها به هم می‌خورد. چند روز پیش بعد از اینکه مریض کارگری را ویزیت کردم که می‌نالید از اینکه چند وقت است غذای درستی نخورده از اتاقم رفتم بیرون و دیدم ش. دارد برای م. پز عروسی‌ای را می‌دهد که می‌خواهد برای دخترش توی هتل اسپیناس پالاس بگیرد. باورت می‌شود؟ همه‌اش با کمتر از یک دقیقه فاصله. یکی این ته نمودار، دیگری آن سر نمودار. و من که آن وسط مانده بودم، میان کاخ هشت هزار متری این یکی و زیرزمین اجاره‌ای آن یکی و حالم داشت از دنیا و قواعدش و اصلا همه چیزش به هم می‌خورد. مثل وقتی که د. داشت از رویاهاش حرف می‌زد و من داشتم جلوی خودم را می‌گرفتم که توی ظرف غذاش بالا نیاورم.

بعد به لوزرهای تمام رمان‌هایی که خوانده بودم فکر کردم. یک آدم حسابی یک زمانی می‌گفت ادبیات واقعی مال لوزرهاست. بعد آن عکس معروف کودک آفریقایی رو به مرگ جلوی چشمم آمد که کرکسی در دو قدمی‌اش نشسته بود به انتظار تا جان بدهد. به عکاسش کوین کارتر فکر کردم که چند وقت بعد خودش را کشت. بعد به الف. فکر کردم که خودش را کشت. بعد به آدم‌های دیگری که می‌شناختمشان.

نگاهش کردم. شبیه آدم‌هایی که دنبال کلمه می‌گردند تا پشت هم قطار کنند و در جواب حرف دندان‌شکن قبلی به طرفشان بگویند نگاهش کردم. حرفم نیامد. همه‌ی زورم را جمع کردم و گفتم: «ادا درنمیارم که. خوبم حتما.» گفت:‌ «نیستی.» گفتم: «هستم.» گفت: «نیستی.» گفتم: «هستم.» گفت: «نیستی.»

 

ف. بنفشه
جمعه, ۸ بهمن ۱۴۰۰

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی