چهل و هفت
پدرم هر روز اول صبح میرفت، آخر شب برمیگشت، و این وسط، کار بود و کار، نه هیچ چیز دیگر. کار اسم کشوری بود که او در آن زندگی میکرد، و او یکی از میهنپرستترین ساکنانش بود. ولی این معنایش آن نیست که کار برایش تفریح هم بود. او سخت کار میکرد چون میخواست تا حد ممکن پول بیشتری به دست بیاورد. کار ابزاری بود برای رسیدن به یک هدف: پول. اما این هدف هم نمیتوانست به او لذت بدهد. همانطور که مارکس جوان نوشته: «اگر پول من را ملزم میکند به پیوند برقرار کردن با "زندگی آدمی"، پیوند برقرار کردن جامعه با من، پیوند برقرار کردن من و طبیعت و انسان، آیا پول پیونددهندهی همهی پیوندها نیست؟ آیا نمیتواند همهی اتصالها را به هم بزند و پیوند دهد؟ پس آیا پول، عامل جهانی جدایی نیست؟»
او تمام عمرش رؤیای میلیونر شدن داشت. آرزویش این بود که ثروتمندترین مرد جهان شود. آن چیزی که میخواست بیش از خود پول، چیزی بود که پول نمایندهاش بود: نه فقط موفقیت در چشم همهی دنیا، بلکه راهی برای از دسترس خارج کردن خودش. پول داشتن معنایی بیشتر از داشتن قدرت خرید دارد: یعنی آنکه دنیا لزوماً هرگز نمیتواند تأثیری رویتان داشته باشد. پس پول یعنی حفاظت، نه لذت. برای اویی که در کودکیاش پولی نداشت و درنتیجه در برابر هوا و هوسهای دنیا آسیبپذیر بود، مفهوم رفاه برابر بود با تصور فرار: از صدمه، از رنج، از قربانی بودن. آنچه او میخواست بخرد نه خوشبختی، بلکه صرفاً نبودِ بدبختی بود. پول دوای همهی دردها بود، عینیتبخشِ عمیقترین و توصیفناپذیرترین امیال او به عنوان یک انسان بود. او میخواست بداند که آن را دارد. پس پول اکسیر نبود، پادزهر بود: شیشهی کوچک دارویی بود که وقتی میخواهید به جنگ بروید توی جیبتان میگذارید، فقط محض امکان گزیده شدنتان به نیشِ ماری سمی.
گاهی اکراهش از پول خرج کردن آنقدر شدید میشد که تقریباً شکل مریضی به خودش میگرفت. هیچ وقت کار به جایی نکشید که احتیاجات خودش را هم انکار کند (چون احتیاجات او حداقل بود)، ولی به طرزی نامحسوس هربار که مجبور بود چیزی بخرد، ارزانترین راهحل را ترجیح میداد. برای همین هم چانه زدن شیوهی زندگیاش بود.
در این نگرش نوعی بدویت ادراکی نهفته بود. تمام تمایزات حذف میشد و همه چیز به کمترین وجه مشترک تقلیل مییافت. گوشت، گوشت بود؛ کفش، کفش بود؛ قلم، قلم بود. مهم نبود که میشد بین گوشت سردست و راسته انتخاب کرد، که خودکارهای سی و نه سنتی یکبار مصرف بودند و خودنویسهای پنجاه دلاری بیست سال دوام داشتند. جنسهای درجه یک تقریباً منفور بودند: خریدشان ولخرجی محسوب میشد و این به لحاظ اخلاقی اشتباه بود. در سطحی عامتر، این قضیه تبدیل میشد به حالتی دائمی از محرومیت حسی: او با بیش از حد بستن چشمانش، تماس نزدیک با شکلها و بافتهای دنیا را رد میکرد، و خودش را از امکان تجربه کردن لذت زیباشناختی محروم میساخت. دنیایی که او میدید، جایی تجربی بود. هرچیزی در آن ارزش و قیمتی داشت، و مهم این بود که چیزهایی که لازم است با قیمتی به دست آورد که تا حد امکان به ارزششان نزدیک باشد. هرچیزی تنها به لحاظ کارکردش درک میشد و از روی قیمتش قضاوت میشد، و هیچ چیزی به خودی خود و به خاطر ویژگیهای خاصش برای او اهمیت نداشت. تصورم این است که به این ترتیب، دنیا باید جای کسلکنندهای برای او بوده باشد؛ یکنواخت، بیرنگ، بدون عمق. اگر دنیا را تنها به لحاظ پول نگاه کنی، دست آخر اصلا دنیا را نمیبینی.
| اختراع انزوا / پرترهی مردی نامرئی _ پل استر، ترجمهی بابک تبرایی |