معنای سکوت، در گلوی تو شایعه میسازد
وقتی چیزی میگویم فوراً اهمیت خود را از دست میدهد. وقتی آن را در اینجا ثبت میکنم باز هم اهمیت خود را از دست میدهد، اما گاهی اهمیت دیگری مییابد.
/ کافکا
اولین بار است که میان این همه حرفهایی که دارم برای گفتن، سهم اینجا فقط سکوت میشود. چند بار نشسته باشم پشت این صفحهی سفید و انگشتهام روی دکمههای کیبورد، مثل انگشتانِ یخزدهی پیانیستی که سالهاست چیزی ننواخته خشکشان زده باشد، خوب است؟
حرفهامان را اگر به گفتن آلوده نکنیم شاید سر آخر بشود هنگام نوشتن نکتهای ازشان بیرون بیاید. حرف زدن با آدمها اما دور باطل است. فکر کردن با صدای بلند است وقتی تهش قرار است به دیوار بخوری و برگردی. نوشتن اما تجربهی دیگری است. سالهاست که هیچ وقت از پس این دکمههای کیبورد ناامید برنگشتهام. درست است که همیشه از یک جایی وارد میشویم و بعد مسیر و خط خروجمان خدا میداند که کجاست، اما همین خوب است.
تصور کنید گرسنهاید و احتیاج دارید چیزی بخورید، دو انتخاب دارید: اول اینکه همان لحظه بهتان یک غذای ساده و معمولی و حاضری بدهند، دوم اینکه چند ساعت صبر کنید اما یک غذای خوب و درجه یک تحویل بگیرید. اولی حرف زدن با آدمهاست، دومی نوشتن است. ترجیح میدهید همان لحظه با یک غذای ساده سیر شوید یا اینکه چند ساعت صبر کنید و یک غذای فوقالعاده بخورید؟ انتخاب من این روزها، خلاف همیشه، اولی بوده. دلیلش را هم اگر بخواهید بدانید خیلی ساده و صادقانه میتوانم برایتان بگویم. اما حالا نه.
یک چیزهایی توی زندگی هست که هیچ وقت نه توانستهام جایی بنویسمشان و نه توانستهام به کسی بگویمشان. هر وقت هم خواستهام کمی از بار سنگین روی دوشم کم کنم یک چیزهایی گفتهام و خیلی چیزها را نگفتهام. همان قصهی ناقص بیدست و پا را هم هر بار یک جور تعریف کردهام. ذات بعضی تجربههاست که حتا اگر نخواهی هم باز فقط و فقط برای خودت باقی میمانند.
چندتا موضوع هست که دلم میخواهد دربارهشان بنویسم.
اول ـ
به آقای روانشناس گفتم همهی اینها را تعریف میکنم، گاهی میخندیم و بعضی چیزها به نظر خیلی مضحک و مسخره میآید؛ اما این اتفاقات، این حرفهای شنیده شده که الان تکرارشان میکنم و به نظر خیلی بد میآیند، همهی این تجربهها، هیچ کدام توی همان لحظهای که داشت اتفاق میافتاد به این اندازه که الان دارم ازشان حرف میزنم بد نبود. بد بود، اما آنقدرها بد نبود. اگر الان نود درصد بد است آنجا مثلا پنجاه درصد بد بود.
میدانم که حرفهام گنگ و نامفهوم است. میدانم که خودخواهی است که من اینجا همیشه فقط و فقط برای خودم نوشتهام. میدانم که نیازی به عذرخواهی نیست. میدانم که سر و ته و وسط یک ماجرا را زدهام و بعد یک تکهی کوچک از کیک را گذاشتهام جلوی شما، اما فقط همین یک جمله: این اتفاقاتی که الان برایم این اندازه بد و منفی است هنگامِ وقوعِ هیچ کدامشان این همه احساس بد نداشتم.
چرا؟
چه اتفاقی میافتد؟
ذهن من چطور کار میکند؟
آقای روانشناس نفهمید از چی حرف میزنم، اما یک سوال پرسید که نتوانستم درست جوابش را بدهم. پرسید آن لحظه که فلان تصمیم را گرفتی چه فکری از ذهنت گذشت؟ همان لحظهی کوتاه که الان به خاطر نمیآورم. و این شد مشق من برای روزهای بعد. یک چیز خیلی خیلی ساده: توی آن لحظهی خاص دقیقا چه فکری از ذهنت میگذرد؟
دوم ـ
وقتی کسی هستی که همیشه آرام و خونسرد بوده، در نگاه دیگران هیچ وقت آنچنان سختگیر نبوده، کسی که به سختی میشود عصبانیاش کرد و تقریبا هیچ وقت با هیچ کس هیچ مشکلی نداشته... وقتی چنین آدمی هستی چطور میتوانی اول از همه به خودت و بعد به نزدیکانت بفهمانی که اتفاقا در درون خودت چقدر به همه چیز بیاعتمادی؟ و اتفاقا این بیاعتمادی ناشی از اتفاقاتِ بسیارِ خلاف انتظارت است که سالهای سال توی زندگیات تکرار شده. با این همه بیاعتمادی به زندگی و دنیا و آدمها چکار باید کرد؟ بگذارید اینطور بپرسم: دنیا و زندگی با ما یک جوری رفتار کرده که بیاعتماد شویم، حالا چطور میتوانیم به همین دنیا و زندگی اعتماد کنیم؟ چطور میشود درون را شبیه بیرون کرد؟
منطقیهها. تا از یک گرفتاری خلاص نشی و از بیرون بهش نگاه نکنی، نمیفهمی چقدر بد بوده. بدتر اینکه فکر میکنی دیگه به اندازهی قبل قوی نیستی تا اگه دوباره پیش اومد از پسش بربیای (که مجبوری بیای!) و بدترین اینکه دنیا بهت قول نمیده چون سختی از سر گذروندی، بقیهی مسیر آسون باشه.
توی وبلاگ آقای شعبانعلی خوندم که نکشتن توی وبلاگ مثه اینستا و تلگرام نیست که دنبال جلب مخاطب و لایک باشی، وقتی میخوای توی وبلاگ بنویسی این فکر از سرت میگذره که چجوری بنویسم تا شب راحت سرمو روی بالش بذارم.