سرزمین امن خودم
ایستادم روبهروی کمد، کمی فکر کردم، درش را باز کردم، چقدر جالبتر میشد اگر مثلا مینوشتم کلیدش را در قفل چرخاندم و فلان اما از این خبرها نیست. در کمدم هیچ وقت قفل نیست، همیشه به قول مادرم شبیه در کاروانسرا چارطاق باز است. بعد کیف لپتاپم را برداشتم و گذاشتم روی تخت. بازش کردم و لپتاپم را از توش درآوردم و گذاشتم روی میز (شبیه فیلمهای نامرغوب دارم کشش میدهم) بعد آمدم روشنش کنم روشن نشد. شما میدانستید اگر لپتاپ را طولانی مدت روشن نکنید شارژ باتریش خودبخود تمام میشود؟ کجا میرود؟ توی هوا؟! به هر حال شارژرش را هم از توی کیفم بیرون آوردم و لپتاپم را وصل کردم به شارژر و بعد نشستم پشت میز. دکمهی روشن شدنش را زدم. ارتفاع صندلی را تنظیم کردم. روشن نشد. چند لحظه روشن شد دوباره خاموش شد. باتری به حد کفایت شارژ نشده بود. دوباره دکمهی روشن شدنش را زدم و اینبار روشن ماند و بعد شبیه حیوانی که بد موقع از خواب زمستانی بیدارش کرده باشند به زحمت ویندوزش بالا آمد. همهی این کارها را کردم که بیایم اینجا بنویسم.
همیشه وقتش که میرسد خودش صدات میکند. کلمهها یکی یکی پشت سر هم توی سرت قطار میشوند و همدیگر را هول میدهند به بیرون. برای خالی شدن. خلاص شدن. به قول آن نقاش معاصر شبیه شاشیدن برای راحت شدن.
زندگی کماکان در جریان است و من هستم. بیشتر از هر زمان دیگری توی زندگیم احساس میکنم هستم. باور کنید زمانهای زیادی بود که یقین داشتم نیستم. و واقعا نبودم. من حالم خوب است. بهتر از تمام این سه چهار سال گذشته. نمیدانم چرا. شاید باید خوب نباشد، اما هست.
رزیدنتی سخت اما شیرین است. حواشیش خسته کننده و گاهی منزجر کنندهست اما خودش لذتبخش است. شاید اشتباه کنم. ولی به گمانم هست. نه... واقعا هست. برخلاف خیلیهای دیگر به هیچ عنوان پشیمان نیستم. مسئله این است که من مدتها بود تبدیل شده بودم به یک موجودِ منزویِ به درد نخور که شبیه یک ربات کار میکرد، میرفت و میآمد، کتاب میخواند و فیلم میدید و درس میخواند و یک جور مبهمی زنده بود و زندگی میکرد، اما در واقع نبود. به درد نمیخورد.
حالا اما قضیه یک جورهای دیگری هم فرق کرده. عاشقم، عاشقتر از دو ماه پیش، ده ماه پیش، یک سال پیش و دو سال پیش، خیلی عاشق تر از روز اولی که دیدمش. بودنش توی زندگیم همان نور روشن وسط تاریکی است. همان که سیاهیها را هم روشن میکند. همان که قلبم را هم گرم میکند.
دیروز روز عشق بود و من نمیدانستم. ما مطابق یک قانونِ نانوشتهی موردِ توافقِ طرفین این چیزها را به رسمیت نمیشناسیم. جشن نمیگیریم و به هم تبریک نمیگوییم. ما تقریبا هیچ روزی را به هم تبریک نمیگوییم! امروز بهش گفتم دیروز روز عشق بوده. گفت: «اینا که مسخرهبازیه ولی حتا اگه نبود شما روز عشق گذاشتی بمونه اصلا؟»
خب... نذاشتم. ما روز عشق دعوا کردیم! به خاطر اینکه روز قبل از روز عشق سوالی پرسیدم که ببینم آیا میشود به نحوی جا پای این عشق را محکمتر کرد یا نه که مطابق معمول خوردم توی دیوار. و دعوا آغاز شد. روز عشق شد جهنم. و هر دومان توش سوختیم. حالا شبیه دو موجودِ کز خوردهی چروکیده ادای خوب بودن، ادای عادی بودن درمیآوریم. ما به خاطر چیزهای کوچک دعوا نمیکنیم اما سر مسائل بزرگ پدر هم را درمیآوریم.
روز عشق اگر مسخره بازی نبود شما نذاشتی بمونه. این را توی سرم خودم هم به خودم میگویم. مدام.
به هر حال بیشتر از هرچیزی این فراق دارد عذابم میدهد. احساس میکنم دارد پیرم میکند. شاید چون من دیگر آن ربات سابق نیستم. یک چیزهایی را حس میکنم. اینها را اینجا میتوانم بنویسم. هرچیزی را اینجا میتوانم بنویسم. اینجا سرزمین امن خودم است هنوز.
از ستاره ی اینجا خوشحالم. به سرزمین امن خودت خوش برگشتی؟:دی
همیشه دوست داشتم از خوشحالیت بخونم. (می دونی چقدر منتظر موندم؟! انگار امروز روز موعده! :دی)
وقتی عاشقی، وقتی خوشحالی خیلی خوشگل می شی. ندیدمت ولی حست می کنم :) .
حس خوشگلت خوشحالم می کنه. مرسی.
یه چیزی تو این متن برام جالب بود.
آدمی که کار میکنه، درس میخونه، فیلم میبینه و کتاب میخونه، اما عمیقن احساس نمیکنه که هست و داره زندگی میکنه، با وجود این کارهایی که به عنوان کارهای مفید تعریف شدهن، احساس به درد بخور بودن نمیکنه تا، اگه درست متوجه شده باشم، عاشق یا عاشقتر میشه.
عاشقبودن برات چی داره که بهت احساسِ بودن و به درد بخور بودن میده؟