آنجا که هیچ کس تو را نمیشنود
فرو رفتن در خود از آن جایی شروع میشود که هیچ کس نمیخواهد بشنود تو چه میگویی. همه حرف خودشان را میزنند. همه دنبال خالی کردن خودشانند، دنبال رسیدن به مقصود خودشان، دنبال به دست آوردن چیزی که تنها خودشان میخواهند. در زندگی من که همیشه همینطور بوده. شاید این از بدشانسی من است که تا حالا به کسی برنخورده ام که همهی دغدغه اش فقط و فقط شنیدن درد من باشد. شنیدن داستان من، دغدغهی ذهنی من. کسی که فقط دنبال این باشد که بفهمد در مغز من چه میگذرد. بدون منظوری جز دوست داشتنم. بدون هدفی جز رسیدن به آنچه که خودش میخواهد. بدون اینکه دنبال یافتن چیزی باشد که بتواند بعدها علیه خودم به کار ببرد.
همهی آدمهای زندگی من میخواسته اند حرف خودشان را بزنند. باور کنید من همهجوره اش را امتحان کردهام. از حرف زدن با یک بچهی پنج شش هفت ساله بگیر تا آدمهای مسن هشتاد نود ساله. از پدر و مادر و خانواده و دوستانم بگیر تا غریبهای توی خیابان. از گفت و گوهای رودررو بگیر تا حرف زدن پشت تلفن و وویس و چت. از آدمهای حقیقی بگیر تا آدمهای مجازی. اگر هم کسی چند ثانیهای به حرفهای من گوش داده باشد فقط برای این بوده که در ادامه حرف خودش را طوری که انگار مرتبط با منظور من بوده بزند.
این بود که من پناه بردم به سوشال مدیا، به اپلیکیشنهایی که بتوانی در پیج شخصی ات بدون مزاحم حرفهای شخصی بزنی. منظورم از حرفهای شخصی همان حرفهایی است که در واقعیت هیچ کس حوصلهی شنیدنشان را در یک مکالمهی دو یا چند نفری ندارد. البته واقعیت این است که آن جا هم کسی حوصلهی این حرفها را ندارد. این را وقتی میفهمی که میبینی عکس غذا و حیوان خانگی و سلفیهای مسخرهی لبخند زده به دوربین با یحتمل بیتی شعر بیربط در انضمامش بیشتر از حرفهای تو لایک میخورد.
همین میشود که پناه میآوری به وبلاگی که تقریبا هیچ مخاطبی ندارد. تا اینکه در فرایندی واقع گرایانه تنها خودت برای خودت حرف بزنی.