اگر بخواهیم طبق کلیشهی معروفِ "همه ی مشکلات ریشه در کودکی و تربیت ما دارد" جریان را بررسی کنیم باید اعتراف کنم که من از کودکی آدم رقابتجویی نبودم. به عبارت سادهتر من هیچ وقت نتوانستم با کسی رقابت کنم یا سعی کنم از کسی بهتر باشم یا از کسی پیشی بگیرم. بلد نبودهام. خلاصه بگویم، اقتضای طبیعتم این است. به این ترتیب همیشه راه خودم را رفتهام و کاری به دیگری یا دیگران نداشتهام. همین شد که تا پای دیگری در زندگی کسی که دوستش داشتم باز شد، پا پس کشیدم و مدام با خودم تکرار میکردم که: من آدمِ تنگ کردن جای دیگران نیستم. غافل از اینکه شاید این آن دیگری بود که جای مرا تنگ کرده بود. به هرحال من، ساده و خیلی بزرگمنشانه عرصه را ترک کردم. تا قبل از ترک کردن اما هرکار که میشد هرکار که توانستم، با توهم اینکه شاید من اشتباه میکنم و پای کس دیگری در میان نیست، کردم. همه ی تلاشم را کردم. تلاش بیهوده. اصلا این کرختی و بیحسی ای که در حال حاضر گرفتارش هستم ثمرهی همین تلاش بینتیجه ایست که کردهام.
در این مورد خاص شاید بشود خود را اینطور دلداری داد که: «کسی که می خواد بره رو ولش کن بره، اگه می خواست بمونه هیچ جوره نمیتونستی بیرونش کنی.» هرچند این جمله از نظر من کاملا درست است.
من به شخصه بارها و بارها همان آدمی بودهام که "میخواسته برود" و دیر یا زود علیرغم تلاشها و درخواستهای دیگری رفتهام و البته بارها و بارها هم کسانی را دیدهام که واقعا "نمیخواستند بروند". متاسفانه داستان از این قرار است که ما انسانها گرفتار یک سیکل معیوب هستیم. کسی ما را دوست دارد که ما آنقدر دوستش نداریم. کسی را دوست داریم که او آنقدر ما را دوست ندارد. بله، زندگی به همین مزخرفی است.
اگر درگیر رابطهی یکطرفهی عاشقانهی بیهودهای هستید که دارد از درون شما را میپوساند، نظر شخصی غیر قابل استناد من این است که: کسی که می خواد بره رو ولش کن بره.