سختیِ گفتن "نمیدانم"
یک چیزی که در مورد اکثر آدمها صدق میکند این است که "نمیدانم" گفتن نمیتوانند.
بارها و بارها پیش آمده که در جمعی کسی از بیماریاش گفته یا از فلان مشکل جسمی که دارد و بعد شما در کمال ناباوری (یا شاید هم خیلی عادی!) میبینید که همهی آن جمع متخصص آن بیماری و آن مشکل اند. هرکسی یک تشخیصی دارد و یک درمانی را پیشنهاد میدهد. هرکس. اصلا فرقی نمیکند که شخص مذکور چقدر از بدن انسان و مکانیزمش آگاه است یا اصلا چقدر سواد دارد یا تحصیلاتش در چه حیطهای است یا حرفهاش چیست. آن شخص به بیماری مورد نظر اشراف کامل دارد چون گمان میکند مشابه آن مشکل را پیش از این در کسی دیگر یا در خودش دیده است. شاید هم فقط توهم دانستن دارد یا فکر میکند اگر بگوید نمیدانم یا دست کم سکوت کند هویتاش زیر سؤال میرود. غافل از اینکه در پزشکی هر بیماری با هر بیمار دیگر فرق میکند، همان طور که هر انسانی با انسان دیگر متفاوت است و در مورد همه کس نمیشود به یک شکل نسخه پیچید. دیگر بحث گرفتن شرح حال کامل و معاینه بالینی و سایر اقدامات تشخیصی واقعا در این مقال نمیگنجد.
واکنش من در این شرایط چیست؟ این اتفاق آنقدر تکرار شده و میشود که من اصلا به حرفهای آن افراد گوش نمیدهم. سرم را به چیزی دیگر گرم میکنم که این همه جهل، عصبانیام نکند. حتا تلاش برای گفتن هزاربارهی اینکه سلامتِ آدمها شوخی بردار نیست هم دیگر افاقه نمیکند. آدمها همیشه کار خودشان را میکنند. فایدهای ندارد.
همیشه برایم سوال است که گفتن یک جملهی: این مشکل در تخصص من نیست. یا اطلاعاتم در این مورد کافی نیست. یا بهتر است به یک متخصص مراجعه کنی. یا اصلا یک "نمیدانم" ساده چقدر سخت است که نمیگویید؟ باور کنید اصلا احتیاجی نیست چیزی بگویید. چرا سکوت نمیکنید؟
در پزشکی یا هر حیطهی دیگری، هیچ فرقی نمیکند. چرا انسانها گمان میکنند که رسالت دارند علامهی دهر باشند؟