همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

چهل و پنج

دو جور حقیقت داریم: حقیقتی که پیشِ پا روشن می‌کند و حقیقتی که مایه‌ی دلگرمی‌ست؛ اولی همان علم، دومی همین هنر. هیچ‌یک نه مستقل ازآن یکی‌ست، نه اَهَمّ ازآن. بی هنر، علمْ یقین نقل اَنبُرکِ سَربُلندِ ماما می‌شد دستِ اوسْ اصغرِ لوله‌کش. بی علم هم هنر نقلِ کُلثوم ننه می‌شد عیناً، با تجویزِ ربّ‌ِ سوس و ماما جیمْ جیمْ عوضِ ماما. حقیقتِ هنر نمی‌گذارد علم خالی بیفتد از عاطفه‌ی بشری. حقیقتِ علم هم نمی‌گذارد که هنر مضحکه‌ی مثلاً بیژن و بهرام شود.

| ریموند چندلر / بیژن الهی |

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

از آن درد کهنه و قدیمی و چیزهای دیگر

 

 

یک جایی از سریال Maid شخصیت اصلی را می‌بینیم که گرفتار افسردگی است، روی کاناپه خوابیده و درون کاناپه فرو می‌رود و انتهای چاه عمیق و سیاهی گیر می‌افتد. توان تکان خوردن ندارد. صداهای محیط بیرون را به شکلی مبهم می‌شنود اما برایش اهمیتی ندارد. افسردگی، همان حالی که به اصطلاح بهش می‌گویند down یا پایین به معنی کلمه.

امروز از شدت پایین بودن(!) مرخصی گرفته‌ام. خواب این روزها خیلی لذت‌بخش شده. به س. می‌گویم با اینکه بعضی اوقات افسرده باشم کنار آمده‌ام و دیگر با خودم نمی‌جنگم. افسردگی را به عنوان بخشی جدانشدنی از زندگی‌ام پذیرفته‌ام. س. بعد از چند سال کلنجار رفتن با زمین و زمان بالاخره با رسیدن کار به دادگاه و قانون و این‌ها مشکلش حل شده و احتمالا همین روزها با م. ازدواج می‌کند. باورتان می‌شود در قرن بیست و یکم وقتی که یحتمل چندسال بعد، که خیلی هم دور نیست، هوش مصنوعی جهان را درون خودش می‌بلعد، و حتا این احتمال وجود دارد که کنترل همه چیز را به دست بگیرد، یک آدم در عنفوان سی سالگی برای ازدواج با یک آدم دیگر در عنفوان چهل سالگی، فقط به خاطر اینکه رضایت پدر ندارد کارش به دادگاه بکشد؟ مسخره است. هر گرفتاری‌یی از این دست توی این جهان مسخره است. به هر حال مشکل حل شده و اوضاع بر وفق مرادشان است. آدم وقتی یک چیزی دارد که برایش مهم است، وقتی چیزی برای جنگیدن دارد، به خصوص چیزی برای جنگیدن که ارزش جنگیدن دارد، به خصوص چیزی برای جنگیدن که ارزش جنگیدن دارد و دستش را نیمه‌ی راه رها نمی‌کند تا با مخ به زمین گرم بخورد، باید هم حالش خوب باشد.

درهرحال من دیگر با افسردگی کنار آمده‌ام. راستش را بخواهید دیگر حتا نمی‌توانم اسمش را بگذارم افسردگی. چیزی است شبیه یک درد کهنه و قدیمی که فکر می‌کنم بالاخره یاد گرفته‌ام با آن زندگی کنم و کنار بیایم. همانطور که با آدم‌هایی کنار آمده‌ام که از نزدیک من را می‌شناسند و خوش‌رویی‌ام را دیده‌اند و شوخی‌هایم را شنیده‌اند و باورشان نمی‌شود افسرده ام، و باورشان نمی‌شود من اختلال اضطراب اجتماعی شدید دارم و به جز وقت‌هایی که توی اتاقم پنهان می‌شوم، فقط دارم ادای معاشرت در می‌آورم. با دکتر م. هم کنار آمده‌ام و دیگر برایم عجیب نیست که چرا فقط وقت‌هایی که ماتیک نمی‌زنم از من می‌پرسد فلانی امروز روبه‌راه نیستی؟ ولی من تقریبا هیچ وقت روبه‌راه نیستم. و با آدم‌های دیگر.

با این همه می‌گویم تا به یاد داشته باشم:

همه چیز خوب است.

همه چیز همین طور که هست درست است.

همه چیز دقیقا سر جای خودش است.

من فقط هر از چندگاهی که دیگر حقیقتا تحمل زندگی را ندارم درون الیاف تختم فرومی‌روم و بی‌مقاومت و بدون دردسر خودم را به آن چاه سیاه و عمیق تحویل می‌دهم، چند روزی درونش می‌مانم، اجازه می‌دهم دردهای کوچکم ذره‌بینی بشود جلوی دردهای بزرگم و به اندازه‌ی یک هیولا بزرگ‌ترشان کند و به جانم بیندازدشان و اشکم را دربیاورد و مثل خوره وجودم را بخورد. و بعد بیرون می‌آیم، می‌روم سر کار، با آدم‌ها خوش‌خلقی می‌کنم و می‌خندم و شوخی می‌کنم یا شاید هم ادایش را درمی‌آورم، تا اینکه یک هفته بعد، ده روز بعد، یا یک ماه بعد خودم را دوباره به آن چاه سیاه عمیق تحویل بدهم.

چنان که بودا گفت غمم را به عنوان غم پذیرفته‌ام و مادامی که گرفتارش هستم نمی‌خواهم تمام بشود.

قبلا اینطور نبود. فکر می‌کردم باید حتما یک کاری برای خودم بکنم. یک کتاب بخوانم یا یک ویدئوی انگیزشی نگاه کنم، یا قرص بخورم یا اینکه یک تغییری توی خودم ایجاد کنم، مثلا بروم موهایم را از ته بزنم یا یک لباس یا کفش جدید بخرم یا با یک کسی صحبت کنم یا اینکه بنشینم و با همه‌ی سختی به ریشه‌ی همه‌ی این فکرها و احساس بد فکر کنم و دنبال دلیل و بعد راه حل بگردم و حلش کنم یا دست کم فکر کنم که حل کرده‌ام و راه‌های بسیارِ دیگر که هیچ کدام هم باعث نشدند این حال بد برود و دیگر هیچ وقت برنگردد.

به این ترتیب تصمیم گرفته‌ام با افسردگی مثل یک سرماخوردگی ساده برخورد کنم که اگر هیچ کاری نکنی، و چند روزی علائمش را تحمل کنی خود به خود خوب می‌شود و بعد از چند روز از شرش خلاص می‌شوی. گیریم یک هفته بعد دوباره سرمابخوری.

به نظرم همه‌ی آدم‌ها دیر یا زود به این نکته‌ی باریک‌تر ز مو خواهند رسید که اساسی‌ترین مسائل بشرِ امروز نه مسائل سیاسی اقتصادی فرهنگی است نه بحران خاورمیانه نه قدرتمندی دیکتاتورها نه سوراخ شدن لایه‌ی اوزون نه گرم شدن کره‌ی زمین یا آب شدن یخ‌های قطبی یا از بین رفتن جنگل‌ها نه محیط زیست نه چین نه پیشرفت بیش از حد هوش مصنوعی و نه هیچ چیز دیگر. بلکه مهم‌ترین مسائل بشر امروز مسائل روانشناسی است. باور کنید بشر اصلا آن مشکلات دیگر را برای خودش ساخته که از زیر بار فکر کردن به مسائل روانش فرار کند. هرچند بیشترِ آن مشکلاتِ دیگرِ به ظاهر بزرگتر به خاطر مشکلات روانیِ انسان‌ها ایجاد شده است. باز هم فرقی نمی‌کند. سر و ته ماجرا به یک مشکل روانی برمی‌گردد:

یک آدم روانی که مشکل ساز است. یک آدم روانی که سرش را عوض حل کردن مشکلات روانی‌اش به مشکلات ایجاد شده توسط آدم‌های روانی دیگر گرم می‌کند. یک آدم روانی که برای اینکه فراموش کند روانی است آدم‌های روانی دیگر را آزار می‌دهد.

بهتان برنخورد. مشاهدات صددرصد علمی نشان می‌دهند حتا نرمال‌ترین آدم‌ها هم رگه‌هایی از مشکلات روان‌شناختی درون خودشان دارند. به عبارتی آدمِ صددرصد نرمال وجود ندارد. به عبارت بهتر گشتیم، نبود، نگرد، نیست. لذا تکرار می‌کنم بهتان برنخورد.

با این همه اگر یک چیزی پیدا کرده‌اید که سرتان را بهش گرم کنید، یک چیزی که به زندگی‌تان معنا می‌دهد و به آینده و زندگی امیدوارتان می‌کند خوش به حالتان. من با این قسمت ماجرا هم هیچ مشکلی ندارم. اگر باور دارید آدم فضایی‌ها بالاخره یک روزی می‌آیند و زمین را بهشت می‌کنند و زندگی‌مان را عوض می‌کنند از نظر من هیچ مشکلی ندارد. اگر به جهان ماوراء الطبیعه باور دارید، اگر به خیالتان با یک جن در ارتباط اید که آینده را برایتان پیش‌بینی می‌کند، اگر فکر می‌کنید زمین تو خالی است و موجوداتی بسیار متمدن درونش زندگی می‌کنند یا اگر باور دارید زیرِ زمین سرزمین عجایب آلیس در جریان است و جنگ‌های داخلی‌شان هر از گاهی باعث زلزله و سونامی روی زمین می‌شود، یا اگر باور دارید در اعماق اقیانوس‌ها جایی که هیچ بشری ازش خبر ندارد، یا توی مثلث برمودا شهر گمشده‌ی آتلانتیس قرار دارد و ساکنانش، همان‌ها که چهار هزار سال پیش آمده‌اند روی زمین و اهرام مصر را ساخته‌اند، یک روزی هم زمین را از تباهی نجات می‌دهند، و این به زندگی‌تان معنا می‌دهد یا زندگی را برایتان قابل تحمل می‌کند، باز هم از نظر من هیچ اشکالی ندارد. بالاخره آدم باید یک‌جوری سر خودش را گرم کند. بعضی‌ها در مقیاس جهانی این کار را می‌کنند، مثلا جنگ و خونریزی راه می‌اندازند یا هوس می‌کنند نسل یک نژاد را از روی زمین حذف کنند. بعضی‌ها هم در مقیاس شخصی‌تر، مثلا بچه‌دار می‌شوند. و آنقدر ناخودآگاه این کار را می‌کنند که اگر ازشان بپرسید چرا بچه‌دار شدی؟ یک جوری نگاهت می‌کنند انگار مثلا پرسیده باشی چرا می‌شاشی؟!

من خودم چند روز پیش سر کار داشتم Life path number ام را محاسبه می‌کردم و حیران بودم از اینکه چرا اعداد تاریخ تولدم را هر طوری که بالا و پایین می‌کنم و هر کدام را با هر کدام دیگر که جمع می‌کنم تهش به یک عدد ثابت می‌رسم؟ و باور کنید کم کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که در این‌ها اسراری است برای آن‌ها که می‌اندیشند که به خودم آمدم و دیدم دارم کاغذهای سرنسخه‌ی دولتی و خودکار بیت المال را حرام می‌کنم تا حواس خودم را از مسائل روانی‌ام پرت کنم.

احساس می‌کنم شبیه نهیلیست‌های فیلم لبوفسکی بزرگ شده‌ام.

 

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۰
۴ دیدگاه

از سیدارتا گوتاما تا قانون اساسی بودیسم

حدود ۵۰۰ سال قبل از میلاد، شاهزاده‌ای بود وارث یک پادشاهی کوچک در هیمالیا به نام سیدارتا گوتاما. این شاهزاده‌ی جوان از رنجی که انسان‌ها گرفتارش بودند عذاب می‌کشید. از اینکه می‌دید رنج بخشی جدا نشدنی از زندگی کوچک و بزرگ انسان‌هاست، از اینکه می‌دید انسان‌ها به دنبال ثروت هستند و به دنبال قدرت هستند و مال می‌اندوزند، قدرتمند می‌شوند، فرزند می‌آورند، خانه و کاخ و عمارت می‌سازند اما در نهایت هم خشنود نمی‌شوند و همیشه چیزی بیشتر از آنچه دارند می‌خواهند. ۵۰۰ سال قبل از میلاد اینطور بوده و هنوز هم همینطور است. بشر همواره در حال خواستن و خواستن و خواستن است.

گوتاما سرانجام در ۲۹ سالگی از همه چیز دل کند. نیمه شبی کاخ و خانواده و شاهی و هرچه بود و داشت را رها کرد و آنطور که می‌گویند سراسر شمال هند را به دنبال یافتن راه حلی برای فرار از رنج زیر پا گذاشت. آشرام‌هایی دید و پای صحبت یک سری مرشد و  شامن و فلان نشست و به جوابی نرسید و تصمیم گرفت خودش دست به کار شود. گوتاما شش سال در مکانی به نام بودیگا زیر درختی به نام بودی، به معنی بیداری، به مراقبه و مکاشفه نشست و در نهایت جواب را پیدا کرد و به روشنی رسید و "بودا" شد. بودا به معنای بیدار شده یا کسی که به روشنایی رسیده است. به این مقام و حس و حال هم در زبان خودشان می‌گویند نیروانا، که در لغت به معنای فرونشاندن آتش است، کسی که فارغ از هر رنجی است یا به قول حافظ رخت خویش را از این ورطه‌ی رنج دنیا بیرون کشیده است (خوش به حالش).

گوتاما در نهایت به این نتیجه رسید که رنج بشر نه به بی‌عدالتی‌های دنیا ربطی دارد، نه به شانس، نه به هوی و هوس خدایان و نه به هیچ چیز و هیچ کسِ بیرونی، بلکه رنج بشر در هر مقیاسی که هست، ناشی از الگوهای رفتاری ذهن انسان است. الگوی رفتاری بشر اینطور است که وقتی در رنج و اندوه و غم و ناراحتی است یا دارد درد می‌کشد، می‌خواهد این رنج و درد و اندوه زودتر تمام بشود، و رنج می‌کشد؛ وقتی هم که در خوشی و خوشحالی و آرامش است دوست دارد این شادی تا ابد پایدار بماند و چون می‌داند پایدار نخواهد ماند رنج می‌کشد. رنج همواره از هوس برمی‌خیزد. هوسِ تمام شدن درد، هوسِ پایدار ماندن شادی، هوسِ به دست آوردن چیزی بهتر از آنچه اکنون داریم یا چیزی که هیچ وقت نداشتیم.

این‌ها را می‌گویم که اگر می‌خواهید تارک دنیا شوید و به دنبال ریشه‌ی رنج بشر یا خودتان یا هرچی بگردید، که البته هیچ هم بد نیست، بدانید کسی ۵۰۰ سال قبل از میلاد جواب را پیدا کرده و راه حل را هم یافته است. ریشه‌ی رنجمان هوسمان است. و راه رهایی از رنج، رهایی از هوس است و راه رهایی از هوس، تمرین دادنِ مغز است برای پذیرش و تجربه‌ی واقعیت به همان شکلی که واقعا هست. یکی از راه‌های تمرین دادن مغز مراقبه است. اگر وقتی در رنج یا در حال تجربه‌ی چیزی ناخوشایند هستیم هوس تمام شدنش را نداشته باشیم، رنجی هم وجود نخواهد داشت. اگر غمگین باشیم و آرزوی تمام شدن غممان را نداشته باشیم، همچنان غمگین خواهیم بود اما این غم دیگر عذابمان نخواهد داد. اگر شاد باشیم بی‌آنکه آرزوی پایدار ماندن شادی‌مان را داشته باشیم همچنان شاد خواهیم ماند بی‌آنکه غم پایدار نماندنش عذابمان بدهد.

مراقبه به ما یاد می‌دهد که لحظه‌ی حال را، همان‌طور که هست تجربه کنیم نه در آرزوی طوری که دلمان می‌خواست تجربه کنیم.

 

فعلا این‌ها را لحاظ کنید تا در ادامه ببینیم چه فکری باید به حال خودمان بکنیم.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

Losers Club _ Tolga Örnek

- I remembered my ex.

- Which one?

- I couldn't remember which one. Did you ever think someone posses you? Or something?

- Yes. Yes, I noticed that. Everytime I noticed, I wanted to leave. Some people care to create a family. They think it's worthy. Some others, care other things. An individual do not think why, when cares something. An individual melted in society. Society thinks that going to college is a value. Individual avoids his personality. He runs to go to college. He struggles to go to university. He challanges for good job. or marrying to nice person. Always a competiton and necessity to win.
- What is winning?! Think yourself as Antonius when you achieved your biggest glory. Think you came to Paris and you stand in the middle of city. and think all other people below you. And you are at the top of power. When you are alone at that moment... if you say "What the hell happened? What will happen now?" then you loose. you have lost. I mean you have lost at that moment in your biggest glory.
- And being aware of it... As an old native indian says: Does it offer us what life can not offer? or, as a radio listener said: art, as all other things, is only for sex?

How much an old native indian can be mistaken?

- sometimes he can.

- Sometimes he hush.

- sometimes wants to talk.

- sometimes wants to listen.

- sometimes wants to stay alone.

- sometimes wants a friend.

- sometimes wants to leave.

- sometimes leaves.

- sometimes he cannot leave.

- Sometimes he scares to not able to leave anymore.

- Some are born to sweet delight.

- Some are born to endless night.

- Sometimes you die.

- Sometimes you can not die. Sometimes even all conditions are ready, you can not die.

- Sometimes a man wants to go far.

- sometimes you go, only for able to come back.

- Sometimes you cry.

- Sometimes you can not cry. Sometimes you drink, and sometimes you want to drink a lot. and sometimes you are already leaving for drink.

Sometimes you catch a cab in Acibadem, and say: to Kadiköy. Sometimes he doesn't even look at your face.

- Sometimes a woman is coming... sitting in front of you... and crying.

- Women are always crying.

- Sometimes a woman says to you: "What I'm afraid the most is womens cry". "If I loved much" she says... "If I loved much..." But she doesn't know, loving is momentary.

- Everything starts with water.

- Philosophy too.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۲ آذر ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

کاروان وهم بود و ناقه گمان / بار ما هم به دوش ما افتاد

وسط یادداشت‌های درسی و کاری‌م نمی‌دانم چرا خیلی بی‌ربط برداشته‌ام نوشته‌ام: من جدای از کیفیت‌ها و ویژگی‌های اکتسابی و دستاوردهام در جریان زندگی، واقعا کی‌ام؟!

در اینکه آدمیزاد موجود تباه و مهملی است و اینکه کلا کاروان وهم است و ناقه گمان و این‌ها که شکی نیست اما اگر یک کسی، هر کسی، خود من مثلا، این سوال را از شما بپرسم جوابش را می‌دانید؟

نتیجه گیری بی‌ربطی است اگر بگویم آدمی که دقیقا نمی‌داند کیست هیچ وقت هم نمی‌فهمد دقیقا چه می‌خواهد؟

من غبطه می‌خورم به کسانی که یک تفریح خاص دارند. یک کار هرچند کوچکی هست که واقعا از انجامش لذت می‌برند. یک چیزی، یک کسی، یک جایی را دارند که وقتی هست حالشان هم خوب است. من خیلی وقت است این چیزها را گم کرده‌ام. تفریح‌هایم را از یاد برده‌ام و دیگر نمی‌دانم چه چیزی حالم را خوش می‌کند، چون تأثیر همه‌ی چیزهای قبلی از بین رفته. می‌دانم باید یک چیز جدید پیدا کنم اما نمی‌دانم چه می‌خواهم. شبیه یک بوم تازه‌ی سفیدم که مدت‌هاست جلوش نشسته‌ام اما نمی‌دانم باید کدام قلم را بردارم؟ از چه رنگی استفاده کنم؟ نمی‌دانم دوست دارم چه چیزی رویش بکشم؟ دیگر خبری از آنچه که شبیه یک استعداد مادرزادی بدون هیچ تلاشی می‌جوشید و بیرون می‌ریخت نیست. حالا باید برای افتادن همان اتفاقی که برایم پیش پا افتاده و معمولی بود زور بزنم. من تلاش کردم اتفاقی بیفتد، ته تلاشم فقط.. فقط هرچه بود رفت. قبل‌تر فکر می‌کردم همه‌ی آنچه می‌خواهم این است که سیاهی‌ها برود، نمی‌دانستم آخر سر یک سفیدِ خالیِ بزرگ روی دستم می‌ماند که نمی‌دانم باید باهاش چکار کنم. و بعد... بعدش دقیقا الان است و من دیگر تلاش هم نمی‌کنم. مثل همیشه. از زور زدن الکی بیزارم همانطور که از توضیح دادن خودم برای دیگران.

سیاهی‌ها رفته اما من طوری که انگار یک وزنه‌ی خالیِ صد کیلویی به دست و پام وصل کرده باشند زمین‌گیر شده‌ام. بزرگ‌ترین کاری که از دستم برمی‌آید هم پنداری همین است که وسط یادداشت‌های کاری از خودم بپرسم من کی‌ام؟‌ چی‌ام؟ و بعد به حماقت خودم بخندم. شاید درست‌تر این بود که دست‌کم یک چیزی را برای خودم نگه می‌داشتم تا گرفتار این خالیِ بزرگِ صد کیلویی نشوم و به این روز نیفتم. اما نگه نداشتم. همه‌اش را در سفری خاکستر کردم.

حالا بوم سفید مانده. همه چیز گنگ است. زندگی خالی است. من خسته‌ام. دلم می‌خواهد تمام بشود. همین حالا که همه چیز سفید و گنگ و خالی است تمام بشود.

بارِ ما هم به دوشِ ما افتاد.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

‌دنیا تیه بود و بی سر و ته

«ما در میان جفتک و قیقاج رفتیم زیر چرخ. ما در کنار گود تماشای توپ می‌کردیم وقتی که مشکمان از میخ آسیب دیده بود، دوغمان می‌رفت.» سال‌هاست که دوغمان می‌رود و ما تنها تماشای توپ می‌کنیم یا تماشای کوفت می‌کنیم یا هرچی، جناب گلستان.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۵ آذر ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

لال شد مرغ و نغمه رفت از یاد

خاطرش خفته، شاهدش سفری.

 

 

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰
۰ دیدگاه