همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

کاروان وهم بود و ناقه گمان / بار ما هم به دوش ما افتاد

وسط یادداشت‌های درسی و کاری‌م نمی‌دانم چرا خیلی بی‌ربط برداشته‌ام نوشته‌ام: من جدای از کیفیت‌ها و ویژگی‌های اکتسابی و دستاوردهام در جریان زندگی، واقعا کی‌ام؟!

در اینکه آدمیزاد موجود تباه و مهملی است و اینکه کلا کاروان وهم است و ناقه گمان و این‌ها که شکی نیست اما اگر یک کسی، هر کسی، خود من مثلا، این سوال را از شما بپرسم جوابش را می‌دانید؟

نتیجه گیری بی‌ربطی است اگر بگویم آدمی که دقیقا نمی‌داند کیست هیچ وقت هم نمی‌فهمد دقیقا چه می‌خواهد؟

من غبطه می‌خورم به کسانی که یک تفریح خاص دارند. یک کار هرچند کوچکی هست که واقعا از انجامش لذت می‌برند. یک چیزی، یک کسی، یک جایی را دارند که وقتی هست حالشان هم خوب است. من خیلی وقت است این چیزها را گم کرده‌ام. تفریح‌هایم را از یاد برده‌ام و دیگر نمی‌دانم چه چیزی حالم را خوش می‌کند، چون تأثیر همه‌ی چیزهای قبلی از بین رفته. می‌دانم باید یک چیز جدید پیدا کنم اما نمی‌دانم چه می‌خواهم. شبیه یک بوم تازه‌ی سفیدم که مدت‌هاست جلوش نشسته‌ام اما نمی‌دانم باید کدام قلم را بردارم؟ از چه رنگی استفاده کنم؟ نمی‌دانم دوست دارم چه چیزی رویش بکشم؟ دیگر خبری از آنچه که شبیه یک استعداد مادرزادی بدون هیچ تلاشی می‌جوشید و بیرون می‌ریخت نیست. حالا باید برای افتادن همان اتفاقی که برایم پیش پا افتاده و معمولی بود زور بزنم. من تلاش کردم اتفاقی بیفتد، ته تلاشم فقط.. فقط هرچه بود رفت. قبل‌تر فکر می‌کردم همه‌ی آنچه می‌خواهم این است که سیاهی‌ها برود، نمی‌دانستم آخر سر یک سفیدِ خالیِ بزرگ روی دستم می‌ماند که نمی‌دانم باید باهاش چکار کنم. و بعد... بعدش دقیقا الان است و من دیگر تلاش هم نمی‌کنم. مثل همیشه. از زور زدن الکی بیزارم همانطور که از توضیح دادن خودم برای دیگران.

سیاهی‌ها رفته اما من طوری که انگار یک وزنه‌ی خالیِ صد کیلویی به دست و پام وصل کرده باشند زمین‌گیر شده‌ام. بزرگ‌ترین کاری که از دستم برمی‌آید هم پنداری همین است که وسط یادداشت‌های کاری از خودم بپرسم من کی‌ام؟‌ چی‌ام؟ و بعد به حماقت خودم بخندم. شاید درست‌تر این بود که دست‌کم یک چیزی را برای خودم نگه می‌داشتم تا گرفتار این خالیِ بزرگِ صد کیلویی نشوم و به این روز نیفتم. اما نگه نداشتم. همه‌اش را در سفری خاکستر کردم.

حالا بوم سفید مانده. همه چیز گنگ است. زندگی خالی است. من خسته‌ام. دلم می‌خواهد تمام بشود. همین حالا که همه چیز سفید و گنگ و خالی است تمام بشود.

بارِ ما هم به دوشِ ما افتاد.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰

نظرات (۱)

لحظه بین پر و خالی بودن.

هممون دوست داریم یا داشتیم، زندگی اونجا تموم بشه. 

ما سعی کردیم چیزی نگه داریم ولی آن چیز، چیز دیگر می خواست. یا ما را با چیزهای دیگر می خواست... 

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی