همهی شبهایی که بالاخره صبح میشوند
نیمهشب از خواب میپرم، بیحرکت، توی تخت، خیره به سقف. نیمهشب تابستان.. یک وقتی شبیه همهی نیمهشبهای قبل.
یک دلهرهای مدام ته دلم هست که نمیگذارد آرامش داشته باشم. یک جور نگرانی و اضطرابی است که مدتهاست هست. نمیدانم.. شاید از یک سال پیش مثلا.. بیشتر.. کمتر..
کم سن و سالتر که هستی خیال میکنی تا همیشه وقت هست، برای جبران، برای اتفاقهای بهتر، خیال میکنی همیشه وقت هست. بعدتر اما یک صدایی توی سرت مدام میگوید که دیر شده، همهی فرصتها از دست رفته و دیگر هیچی هیچ وقت قرار نیست بهتر شود. این ارمغانِ واقعیِ مسخرهایست که احتمالا پیر شدن با خودش میآورد. ناامیدی مثلا..
خیره به سقف. روشن شدن هوا. همهی شبهایی که بالاخره صبح میشوند. دلهرهای که هست. مدتهاست هست. یک چیزی ست که اصلا ذهنی نیست. کاملا جسمی است. درست وسط قفسهی سینهام احساسش میکنم.
مدتهاست ننوشتهام. دستهام برای نوشتن خشک شده. کلمههام ته کشیده.
برای شما اما حالا با اشک مینویسم که این دلهره دارد از پا میاندازدم.