همهی شبهایی که بالاخره صبح میشوند
نیمهشب از خواب میپرم، بیحرکت، توی تخت، خیره به سقف. نیمهشب تابستان.. یک وقتی شبیه همهی نیمهشبهای قبل.
یک دلهرهای مدام ته دلم هست که نمیگذارد آرامش داشته باشم. یک جور نگرانی و اضطرابی است که مدتهاست هست. نمیدانم.. شاید از یک سال پیش مثلا.. بیشتر.. کمتر..
کم سن و سالتر که هستی خیال میکنی تا همیشه وقت هست، برای جبران، برای اتفاقهای بهتر، خیال میکنی همیشه وقت هست. بعدتر اما یک صدایی توی سرت مدام میگوید که دیر شده، همهی فرصتها از دست رفته و دیگر هیچی هیچ وقت قرار نیست بهتر شود. این ارمغانِ واقعیِ مسخرهایست که احتمالا پیر شدن با خودش میآورد. ناامیدی مثلا..
خیره به سقف. روشن شدن هوا. همهی شبهایی که بالاخره صبح میشوند. دلهرهای که هست. مدتهاست هست. یک چیزی ست که اصلا ذهنی نیست. کاملا جسمی است. درست وسط قفسهی سینهام احساسش میکنم.
مدتهاست ننوشتهام. دستهام برای نوشتن خشک شده. کلمههام ته کشیده.
برای شما اما حالا با اشک مینویسم که این دلهره دارد از پا میاندازدم.
چیز عجیب و نامفهومیه زمان، و پیر شدن. دارم چهل ساله میشم، دیگه نمیترسم که وقت نداشته باشم برای فهمیدن اینکه از زندگی چی میخوام و باید چکار کنم، خیلی ساده وقتی برمیگردم به خودم میبینم هیچوقت فکر نکردم که زمان محدودی دارم. همیشه جوری زندگی کردم انگار زمان نیست، وقت بیانتهاست.. و چه طور زندگیای بوده؟ همین که هستم الان، دیگه پذیرفتم که من این هستم، و اتفاقات خوبی هنوز میافته و میتونه بیفته که نسبتی با ناامیدی نداره، اتفاقات و احساسات جدید، مثل آدمهای نو، دیدگاه های نو، مهارتها و تجربههای نو، غذاهایی که هیچوقت تو لیست علاقهمندیهام نبوده. کمکم میبینی خیلی کارها میشه کرد، میبینی تغییر ظاهر و روحیات و خلق و شرایط رو، ولی همینطور جسارت و یکجور آزادگی از بند چیزها و حوادث، و اون کمتر از نشاط و بیکلهگی جوانی نیست
امیدوارم دلهرههایت فرونشسته باشند :گل
امیدوارم غنای درونیات دلت رو قرص کنه و ارمغانش یک عمر آرامش باشه. تو آینه به چشمات خیره شو؛ عالم اونقدر بزرگ و زمان اونقدر طولانیه که حیفه جرقهی وجود ما با دغدغهها تلف بشه. فرصت زندگی رو همیشه داشتی و داری؛ و تا آخرین نفس این فرصت از دست نمیره. غمت نباشه