همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

من درد در رگانم، حسرت در استخوانم

خوابیده‌ام. خیره به سقف. همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد. من دور همه چیز چرخ می‌خورم. من خوابیده، نشسته، ایستاده. من در حال سماع. من چرخان به دور خودم، تخت، اتاق، خانه. من ایستاده روی سقف، چسبیده به دیوار، معلق. من گیج. من منگ.

گفت برایش شعر بخوانم. صدای خودم توی سرم پیچید. صدای خودم سال‌ها پیش که این‌ها را بلند و رسا آواز می‌کردم: من درد در رگانم، حسرت در استخوانم، چیزی نظیر آتش در جانم پیچید... تا قطره‌یی به تفتگیِ خورشید جوشید از دو چشمم... همین که واژه‌هاش درون توده‌ی خاکستری سرم رسوب کرده‌اند حرصم را درمی‌آورد. ب. حق داشت خواب ببیند دارد شاملو را کتک می‌زند!

دستانِ بسته‌ام را

آزاد کردم از

زنجیرهای خواب.

به او نگاه می‌کنم. و همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد. دست می‌کشم کنار گونه‌اش، انگشت می‌کشم روی ابروهاش، بینی‌ش، لب‌هاش. و همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد: بخواب! بخواب که بیداری دوای درد ما نیست دیگر.

مسکن‌ها دارند تأثیرشان را از دست می‌دهند. سردرد از پس سرم دارد راهش را باز می‌کند به باقی قسمت‌ها. و همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد.

افکاری در تاریک‌ترین نقاط ذهنم روی هم تلنبار شده اند. هر از گاهی، از اعماق این آتشفشانِ کهنه‌ی خاموش، شعله‌هایی سربرمی‌کشد و مغزم را می‌سوزاند. افکاری تاریک، در تاریک‌ترین نقاط ذهن. چرا از یاد نمی‌برم؟ و همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد. کلمه‌ها درون هم فرو می‌روند، توی هم حل می‌شوند.

تو می‌فهمی از چی حرف می‌زنم؟

 

_ ای کاش چراغِ معجزه‌ای سراغ داشتم تا فریاد برکشم:

«اینک

چراغ معجزه

مَردُم!»

اما نه. خبری از معجزه نیست. خبری از چراغ نیست. همه چیز تاریک و گنگ است. تاریکی دور سرم چرخ می‌خورد. گنگ بودنِ حال و آینده مغزم را می‌سوزاند.

ای کاش می‌توانستند

از آفتاب یاد بگیرند

که بی‌دریغ باشند

در دردها و شادی‌هاشان

حتا

با نانِ خشکِشان.

و کاردهایشان را

جز از برایِ قسمت کردن

بیرون نیاورند.

«جز از برای قسمت کردن.» واژه‌ها مسخره شده‌اند. واژه‌ها هیچ کدام معنای اصیل خودشان را ندارند. وای از روزی که واژه‌ها از معنا تهی شوند. «حتا با نان خشکشان»؟ وقتی می‌گویم شاملو حرصم را درمی‌آورد از چی حرف می‌زنم؟! آنان به آفتاب شیفته بودند، بله! زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتِشان بود. که چی؟! واژه‌ها از معنا تهی شده‌اند. تنها چیزی که ازشان مانده زیبایی‌شان است وقتی که شاعرمسلکی تردست، پشت هم قطارشان می‌کند. شعر زمان ما اما باید کمی از بار سانتی‌مانتالِ درونش کم شود. زیبایی دیگر به کار ما نمی‌آید.

 

_ جمله‌ای مدام توی سرم تکرار می‌شود: «ستمگران بعدی سرزمین ما چه کسانی خواهند بود؟»

ای کاش می‌توانستم

خونِ رگانِ خود را

من

قطره

قطره

قطره

بگریم

تا باورم کنند.

ای کاش می‌توانستم.

تو می‌فهمی از چی حرف می‌زنم؟

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

تمام حرف بر سر حرفی است که از گفتن آن عاجزیم

چه کسی ما را میان این گردباد بی سر و ته انداخت؟ این دیوانگی بی‌انتها ما را تا کجا خواهد برد؟ حتما این سوال‌ها را از خودت پرسیده‌ای، شوریدگی می‌تواند به آدم بال پرواز بدهد. اما کمتر شوریدگی‌هایی بوده‌اند که عاقبت به سرگشتگی نرسیده باشند. من هم مکرر با خودم تکرار کرده‌ام، هر که را شوریده سر پایش به گنجی در فروست. 

اما عزیز من، انسان شوریده سهمی از گنج ندارد. سهم ما دیوانگی ست، جنون و سرگشتگی. باید مقابل این دیوانگی ایستاد. دشوار است، می‌دانم. 

 

در دایره‌ی کوچک دوستان بیژن الهی به کسی برخوردم به نام حسین دریابندی. بعدتر شبیه گرفتن سر کلافی که نمی‌دانی تو را به کجا خواهد رساند دنبالش رفتم و هنوز نمی‌دانم به کجا رسیده‌ام. نامه‌هایی خواندم از دریابند به رفیق‌اش عزالدین ماه‌رویان، از عزالدین به دریابند، از دریابند به غزاله علیزاده، از غزاله به دریابند، از عزالدین به غزل همسرش، به نجوا دخترش. این‌ها اسم‌هایی هستند که گمان نمی‌کنم به گوشتان خورده باشد. نمی‌گویم می‌شناسمشان، که نمی‌شناسم. نمی‌گویم می‌دانم چه بر سرشان آمده و چه از سر گذرانده‌اند، که نمی‌دانم. می‌دانم دریابند پزشک بود و نویسنده و مبارز و چریک، زندانی سیاسی و چه و چه و چه. اما بهتر از همه‌ی این‌ها و دقیق‌تر،‌ شاعر بود و عاشق.

دریابند در نامه‌ای به گلاویژ، دختری کورد از پیش مرگه‌های حزب دموکرات کوردستان نوشته:

هر آدمی قصه‌های خودش را دارد گلاویژ، من هم قصه‌های خودم را دارم. قصه‌هایی که مرورشان کمکم می‌کند و گاهی آزارم می‌دهد. قصه‌ی تو چیست؟ یک شب بر بالین بیمار عزالدین نشستم تا صبح، وقتی بیدار شدم، با احوال بهتری او بالای سرم نشسته بود. همین شد قصه‌ی من و عزالدین. قصه‌ی من طبابت نیست، یا مبارزه، یا نوشتن، یا تنهایی. قصه‌ی من ماجرایی در لابه‌لای همه‌ی این‌هاست. تو هم قصه‌های خودت را داری. قصه‌هایی که در تفنگ تو خلاصه نمی‌شوند. ممکن است در احوال تو هنگام چکاندن ماشه جریان داشته باشد، یا وقتی شانه‌های کوچک‌ات را ستون می‌کنی تا رفیق زخمی‌ات را به جایی امن برسانی.

این اسامی به واسطه‌ی ادبیات می‌توانست توی ذهن آدم‌ها بماند، اگر اسیر ایدئولوژی، اسیر جنگ‌های سیاسی چپ و راستی نمی‌شدند. چه جان‌های عزیزی که وسط این چپ و راست بازی‌ها حرام نشد. من نمی‌گویم درست، نمی‌گویم غلط. نمی‌دانم درست چیست؟ غلط کدام است؟ شک دارم درست و غلطی در کار باشد. درست همیشه درست نیست. غلط همیشه غلط نیست. من از آن روح بزرگی حرف می‌زنم درون آن جسم خسته‌ی زخمی، میان آن لباس‌های سرتاپا سیاه که یک روزی مفقود شد و دیگر از او هیچ خبری نیامد. من از ارزش جان آدم‌ها حرف می‌زنم. از گند و تعفن ایدئولوژی. از کثافت سیاست. عزالدین در یکی از نامه‌ها نوشته بود: «از انتهای این مبارزه بیم دارم. کابوس وحشتناکی‌ست، یک روز بیایند و بگویند: خب! تمام شد! انقلاب پیروز شد! بروید پی کارتان!» مگر همین نشد؟ مگر تا بوده عاقبت‌اش همین نبوده؟ مگر نه اینکه از پیروزی و شکست به یک اندازه باید ترسید؟

با همه‌ی این‌ها اما می‌دانم که آدمیزاد چوب و آهن نیست که ظلم ببیند و دم نزند. آب نیست که شکل ظرف به خودش بگیرد. می‌دانم که باید به یک چیزهایی ایمان داشت.

عزالدین ماه‌رویان در نامه‌ای به دخترش نجوا نوشته:

برایت آرزوی ایمان می‌کنم. حالا ایمان نه به آن‌چه من و غزل بدان معتقدیم. ایمان به هرچه که فکر می‌کنی روحت را صیقل می‌دهد و قلبت را آرامش. به هر چه که مبارزه را برایت مشروع می‌کند. قصدم وصیت کردن نیست. قصدم سربازِ چشم و گوش بسته ساختن نیست. نمی‌خواهم هر آن چه را درست می‌دانم، درست و مقدس بدانی. نمی‌خواهم هر گلوله‌ای که شلیک کردم را موجه و مقدس بدانی. نمی‌خواهم هر مسیری را که رفتم مطلق و مقدس بدانی. فقط می‌خواهم بدانی باید به چیزی، به قوایی، به سلسله استدلال‌هایی معتقد و مومن باشی. ایمان داشتن برای ما باعث معجزه نمی‌شود دخترم. ایمان داشتن در دنیایی که نکبت و تباهی از در و دیوار بانک و مسجدش به یک اندازه می‌ریزد خودش بزرگ‌ترین معجزه است... خوب آدم‌ها و مسیرهاشان را ببین و راهت را از آن‌ها جدا کن. عشق را در هر جنگ و سنگری هم که بودی فراموش نکن. عشق به یک انسان. به شهر. به طبیعت. عشق حتا به خانم همسایه که موهای رها و بلندت را به هزار اخم و کینه نگاه می‌کند. معترض باش به دنیا. لحظه‌ای هم دنیا را به حال خود رها نکن.

بله! ایمان داشتن در دنیایی که نکبت و تباهی از در و دیوار بانک و مسجدش به یک اندازه می‌ریزد خودش بزرگ‌ترین معجزه است. یا باید آنقدر مومن، شجاع و جان بر کف باشی تا برای چیزی، به خاطر کسی یا آرمانی بجنگی و بمیری، و نه تنها بمیری،‌ چندی دیگر را هم بمیرانی، یا غر بزنی، یا سکوت کنی و تماشا کنی و رنج بکشی و دم نزنی. من اما به خودم که نگاه می‌کنم، پرم از ضعف و ترس. من می‌ترسم. از آدم‌ها می‌ترسم. از همه‌ی آدم‌ها می‌ترسم. از دهه‌ی چهل و پنجاه سال‌ها گذشته است. زمانه آدم‌ها را عوض کرده. آن زمان اگر قدرتمندی ترسناک بود امروز از همه باید ترسید. زمانه از ما ترسو ساخته. زمانه از ما آدم‌هایی ساخته که باید ازشان ترسید. من از اینکه سکوت نکنم و سکوت نکردنم به بهای از بین رفتن جان و آرامش عزیزانم تمام شود می‌ترسم. من از چیزهایی که می‌ترسم حتا ازشان بنویسم می‌ترسم. من از جنایت می‌ترسم. از لبه‌های تیز جهان. از جنگیدن برای چیزی که بعدها بفهمی اشتباه بوده.

 

این همه تشبیه و تمثیل و استعاره آدم را پیر می‌کند. شعارهایت را راحت بده. نگو آزادی مثل باد و باران است، بگو آزادی، آزادی است. نگو مبارزه یافتن گوهرهای گرانقدر است. بگو مبارزه ضروری است. هرکس نفهمید، به درک. من هم با کلیشه‌ی کلمات تکراری زندگی خواهم کرد. مثلا مستقیم می‌گویم «دوستت دارم» یا «دلتنگم» یا «بیا بنشین کمی حرف بزنیم». شعر دنیای حقیقی را زیبا می‌کند اما رمز و راز هم حدی دارد. می‌گویم «قربانت بروم»، مبالغه نیست، یعنی به خاطرت خنجری در سینه فرو خواهم کرد. چقدر عشق چیز غریبی است عزالدین. چقدر آدم را زخمی و بی‌دفاع می‌کند. می‌گویم می‌خواهم بروم در یک غار زندگی کنم. استعاره و کنایه نیست. به کوهستان می‌روم، به غاری پناه می‌برم. هروقت دنیا جای بهتری شد خبرم کن.

نجوا، فرزند عزالدین می‌گوید این نامه به احتمال زیاد در زمستان ۵۶ به دست پدرش رسیده. بعد از آن دیگر خبری از دریابند نرسیده است.

 

 

گفته بودی دلبسته‌ی خاک شدن یعنی از آرمان‌های درست دور شدن. یعنی ستم را در جای دیگر فراموش کردن. یعنی به ماندن رضا دادن و به انقلاب خیانت کردن. خستگی چطور؟ خستگی هم خیانت است؟

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۱
۲ دیدگاه

راندن در شب تاریک

آقای مسکوب می‌فرماید: من هر چیزی که نوشتم، از یک جایی شروع کردم از یک جای دیگه سر درآوردم.

 

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

لنی، پاپ مرد!

دوستی دارم که به گفته‌ی خودش هروقت توی زندگی به بن‌بست می‌رسد به خداحافظ گاری کوپر تفأل می‌زند. البته شاید نه به خاطر نبوغ رومن گاری یا ویژگی‌ها و کلیدواژه‌های خداحافظ گاری کوپر. شاید تنها به خاطر اینکه عاشق چشم‌های آبی لنی‌ است. حتم دارم لنی اگر وجود خارجی داشت و می‌فهمید آد‌م‌ها به کتاب زندگی‌اش تفأل می‌زنند حتما یک لیچاری بار تفأل زننده می‌کرد. ولی بالاخره آدمیزاد است دیگر، یک وقت‌هایی هم هوس می‌کند به کتاب آقای گاری تفأل بزند:

 

«خدا، ابدیت، کلیساها. این کشیش‌ها که نمی‌توانند به چیز دیگری فکر کنند.

- به چی دارین فکر می‌کنین؟

- دارم به این فکر می‌کنم که ماتحتم داره یخ می‌زنه. لنی، حرف نداره، داره یخ می‌زنه. به چه می‌خندین؟

- هیچ

...

- لنی، حالا دیگه فقط ماتحتم نیست، خایه‌هام دارن یخ می‌زنن.

- شما خایه می‌خواین چه کار؟ خایه به درد کشیش‌ها چه می‌خوره؟

- لنی، انرژی. از انرژی غافل نشو. مخزن انرژی خایه‌هاست. کشیش و غیر کشیش انرژی لازم داره.

آخرین قوطی ساردین را تمام کرد.

- لنی، راه بیفتیم، من دارم یخ می‌زنم.

- شما از مردن می‌ترسید؟

- از یخ زدن می‌ترسم.

لنی خندید.

- هیچ می‌دونین من اون پایین تو ژنو چه کار کردم؟ رو شش هزار دلار تف انداختم.

- عجب! چرا؟

- خیلی خطرناک بود.

- پلیس در کار بود؟

- نه، یک دختر. نزدیک بود گرفتارش بشم. یعنی داشتم برای دختره از خیر ساردین می‌گذشتم.

- ظاهرا کار خیلی خرابه.

- می‌دیدم اگه یک خورده دیگه پهلوش بمونم زندگی برام ارزش پیدا می‌کنه. گلوم داشت جدی پیشش گیر می‌کرد. جدی جدی.

- لنی دارن می‌افتن.

- خب اگه افتادن برشون دارین. من عقیدم عوض شد. شما تا پناهگاه می‌تونین تنها برین؟

- معلومه که می‌تونم. چرا؟

- چون من برگشتم.

- مگه دیوونه شدین؟ هیچ کس نمی‌تونه شب این راه رو بره.

- خوب، شما برام دعا می‌کنین. دعا ردخور نداره.

- لنی، از من به شما نصیحت. بعضی وقت‌ها هم نتیجه‌ای نداره. البته این خیلی کم اتفاق می‌افته، ولی اتفاقه دیگه. کسی چه می‌دونه. این کار رو نکنین.

- خداحافظ»

 

گنجاندن سخت‌ترین و پیچیده‌ترین مفاهیم فلسفی میان جملاتی ساده و طنز و تحویلشان به خواننده. رومن گاری خیلی خوب از پس این کار برمی‌آید. اینکه منظورش را بچپاند میان مضحک‌ترین قسمت‌های کتاب و شما را میان بهت و خنده سرگردان کند. آقای گاری استاد این است که خواننده را دقیقا آنجایی که نباید، مجبور به خندیدن کند. مثلا آنجا که همین جمله‌ی محبوب من از کتاب را از زبان جس می‌خوانیم که: «لنی، پاپ مرد!» یا مثلا آنجایی از کتاب تولیپ که سرانجام قدیسی را می‌خوانیم که پس از خاموش شدن هاله‌ی نور دور سرش جانش را از دست می‌دهد تنها به خاطر اینکه عادت داشته از آن به عنوان چراغ قوه استفاده کند و شب است و تاریک است و در راه مستراح جلوی پایش را نمی‌بیند و زمین می‌خورد و...

خوب آدم یک جاهایی نباید بخندد. لحظه‌ی «لنی، پاپ مرد!» لحظه‌ی عروج لنی است. لحظه‌ای که تسلیم می‌شود و اجازه می‌دهد زندگی برایش ارزش پیدا کند. تو اگر یک بار و تنها یک بار در زندگی‌ات اجازه داده باشی که زندگی برایت ارزش پیدا کند قطعا می‌فهمی که لنی چقدر حق داشت بترسد. یک جاهایی نباید خندید.

رومن گاری با وجود همه‌ی درونِ جذابش و زیستی که داشته و شمایلی که در ذهن من دارد و سرگذشت‌اش و مرگ‌اش و همه‌ی این‌ها ـ که باید یک روزی مفصل برایتان بنویسم ـ شاید محبوب‌ترین نویسنده‌ی من نباشد اما باور کنید آدمی که آخرین جمله‌ای که نوشته این است که «واقعا به من خوش گذشت، متشکرم و خداحافظ!» ارزش‌اش را دارد آدم به کتاب‌هاش تفأل بزند. شما هم یک وقت‌هایی به خداحافظ گاری کوپر تفأل بزنید.

راستی شما به چه کتاب‌هایی تفأل می‌زنید؟

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

تو در من زنده‌ای من در تو ما هرگز نمی‌میریم

بیش از ده بار این صفحه‌ی سفید را گشوده‌ام که چیزی از استاد شجریان بنویسم، دست و دلم به نوشتن رضا نمی‌دهد. هرچه بنویسم و بنویسیم کافی نیست. شجریان آرام جان من بود در روزهای عاشقی. صداش که توی گوشم می‌خواند "آتش عشق تو در جان خوش‌تر است" مثل آب سردی بود که بر جگر سوخته‌ام می‌ریختند. حالا هزار قناری خاموش در گلوی او و زیر خروارها خاک توس آرام گرفته‌اند. با همه‌ی این‌ها اما همه‌ی وجودم آواز سر می‌دهد که او نمرده. مگر می‌شود شجریان بمیرد؟

به قول سایه، رفیق روزهای دورتان آقای شجریان

تو در من زنده‌ای

من در تو

ما هرگز نمی‌میریم

من و تو با هزارن دگر

این راه را دنبال می‌گیریم...

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

برای تو می‌خندم

می‌بینی چگونه برهنه‌ام؟
حتا ناف مرا هنوز نبریده‌اند:
عشقم چون تولدی تازه
هنوز لزج و خونی‌ست.
برای تو می‌خندم.

| بیژن الهی ـ جوانی‌ها |

ف. بنفشه
جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

خوشا با خود نشستن...

«... بده.. بدبد.. دروغین بود هم لبخند و هم سوگند.
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آوازِ جفتِ تشنه‌ی پیوند...»

(توضیح شعر: کَرَک یا همان بلدرچین آوازی دارد شبیه به تلفظ "بدبده". صیادان برای صید این مرغ حیله‌ی عجیبی به کار می‌برند. می‌گویند موقع شکارش توری می‌اندازند و آواز کَرَک ماده (یا نر) را تقلید می‌کنند تا نر (یا ماده) به هوای آن آواز بیاید و به دام افتد.)
حالا شما بگویید یک چنین شاعری چرا باید اخوان ثالث باشد؟ درستش این نبود که اخوان "اول" باشد؟

| بخشی بود از شعر آواز کَرَک از مجموعه شعر زمستانِ اخوانِ اول، سال انتشار: ۱۳۳۵ |

ف. بنفشه
يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

به دل هوای تو کردم

به دل هوای تو کردم نه در هوای ثوابی
به دل هوای تو کردم بل از برای عِقابی
هزار شُکر که آتش نه لاله شد، نه شقایق:
چو من چه کس رسد آیا به لذَّتی ز عذابی؟

| بیژن الهی _ حلاج‌ُالأسرار |

ف. بنفشه
شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز...

فال حافظی که لحظه‌ی تحویل سال گرفتم آن‌قدر خوب آمد که به معنی واقعی کلمه زیبا شدم و سال جدید را کلا به فال نیک گرفتم. این را هم بگویم که در همان لحظه‌ای که داشتم به فال نیک می‌گرفتم صدایی توی سرم گفت: فال لحظه‌ی سال‌تحویل پارسالم هم خیلی خوب آمده بود، ولی نتیجه چی شد؟ که خب من در حرکتی هوشمندانه(؟) فورا خودم را زدم به کوچه‌ی علی چپ و به فال نیک گرفتنم ادامه دادم.
الان که دارم این‌ها را می‌نویسم حسی دارم شبیه "هرچه بادا باد" و "هرچه پیش آید خوش آید" و درواقع "هرچه پیش آید به درک فدای سرم" یا یک همچین چیزی و اصلا "گور بابای دنیا و ما فیها" و الخ.
خلاصه که حضرت حافظ به من فرمودند:
آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
و همچنین وعده‌ی آخر شدنِ یک عالمه کوفت دیگر را هم به من دادند و در آخر هم فرمودند: شکر کآن محنت بی‌حد و شمار آخر شد.

ف. بنفشه
جمعه, ۲ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

مسکینْ دل من چو محرم راز نیافت

می‌فرماید:
مسکینْ دل من چو محرم راز نیافت
واندر قفس عمر هم‌آواز نیافت
اندر سرِ زلفِ خوبرویی گم شد
تاریک شبی بود، کَسَش باز نیافت
انوری اگر در زمان ما می‌زیست یحتمل یک وبلاگ‌نویسی چیزی می‌شد. آن‌ها حرف‌هایشان را می‌ریختند توی شعر، ما می‌ریزیم توی وب و سفره‌ی دلمان را برای جماعتی باز می‌کنیم که نمی‌خوانند. همین ما که همه‌مان گویی در تاریک شبی گم شدیم و کسی نیافتمان. این شد که سر از اینجا درآوردیم. از من بپرسی دارک وبِ واقعی اینجاست. دقیقا همین‌جا.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

کرک جان! خوب می‌خوانی

اگر زندگی را یک نمودار سینوسی در نظر بگیرید، من اکنون در قعر یکی از آن عمیق‌ترین چاله‌های نمودار ام. دقیقا وسطش. دقیقا همانجایی که دیگر از آن منفی‌تر ممکن نیست.

شاید تنها ماندن بیش از حد تازه الان دارد کم کم تاثیرش را می‌گذارد. شاید به خاطر این است که سطح هرمون‌های بدنم در مینیموم حالت ممکن اند. شاید چند روزی خوب به بدنم نرسیده باشم، خوب غذا نخورده باشم. شاید دلتنگی مرا از پا در آورده. شاید اینکه از درس‌ها عقبم ناخودآگاه روی روانم تاثیر منفی گذاشته. هرچه که هست بدم. بد. بد.

در حد همان شعر اخوان... چه امیدی؟ چه ایمانی؟

بده... بد بد، راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست

نه تنها بال و پر، بال نظر بسته ست

قفس تنگ است و در بسته ست

کرک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت...


ف. بنفشه
يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

شب یلدا؟ راستش را بخواهید این مناسبت‌ها خیلی وقت است که برای من مناسبتشان را از دست داده‌اند. اصلا جوری شده که وقتی تنها و تباه افتاده‌ام گوشه‌ی تخت و فیلمم را می‌بینم و برایم عکس دسته جمعی دورهمی خانوادگیمان را می‌فرستند، اینکه دلم نمی‌خواهد آنجا باشم هیچ، اصلا دلم نمی‌خواهد آنجا باشم. حالا گیرم در یک جایی دور هم جمع شدیم و انار و هندوانه و آجیل و چه می‌دانم مشتی ژله و کوفتِ دیگر بلعیدیم و صداها در صداها با هم مخلوط شد و یحتمل یک تلوزیونی و ضبطی چیزی هم در گوشه‌ای در حال ونگ زدن بود و کمی از این و آن هم حرف شنیدیم و گیرم این وسط با حواس پرتی یک فال حافظی هم گرفته شد و خب که چی واقعا؟

به گمانم از نوشته‌هایم کاملا مشهود است که جای خالی یک چیزی توی زندگی من عمیقا احساس می‌شود.

بگذریم.

دیشب وقتی چراغ را خاموش کردم که بخوابم یک صدایی توی سرم گفت: حالا یه فال حافظ هم بگیر چی می‌شه مگه؟ این شد که چراغ کوچک کنار تختم را روشن کردم حافظم را برداشتم، تفألی زدم و آمد که:

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن

چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

که

تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت

و در آخر هم فرمودند که

یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کنم! که خب من چاکر حافظ پشمینه پوش هم هستم. شما بگو هزار بوسه.. شما اصلا جون بخواه ولی والله آقای حافظ حکایت ما و مستی حکایت دست کوتاه و خرمای بر نخیل است وگرنه که به قول سعدی: می‌کوشم و بخت یاورم نیست...


ف. بنفشه
شنبه, ۱ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

هزار جهد بکردم که سر عشق نپوشم

من نشسته بودم این گوشه‌ی متروک دنیا منتظر، که یک نفر، فقط یک نفر برایم تبریک تولد بفرستد. آدم‌ها می‌آمدند و تبریک می‌گفتند و برایم تولد می‌گرفتند و هدیه می‌دادند و من اینجا نشسته بودم منتظرِ یک تولدت مبارکِ او.
راستش را بخواهید من، هزار جهد بکردم که سر عشق نپوشم ولی تهش هیچی به هیچی. آدم این جور مواقع به خاطر شک و تردیدی که به سعدی داشته خودش را سرزنش می‌کند. زمانی می‌گفتم چرا سعدی می‌گوید: هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم؟ برای چه باید سر عشق را پوشید؟ به عبارت بهتر، چرا باید "سعدی" بود و باز هم سر عشق را پوشید؟ می‌گفتم این با "سعدی" بودنِ سعدی در تضاد است. برایم سوال بود که چرا ونگوگ این قدر بی محابا گوش خودش را می‌برد و برای معشوق می‌فرستد اما سعدیِ ما که این همه داعیه‌ی عاشق بودن دارد هزار جهد می‌کند که سر عشقش را بپوشاند؟
بله آقای سعدی من نشسته بودم این گوشه‌ی متروک دنیا و شما را نقد می‌کردم غافل از اینکه تمام آن مدت، کار درست همان پوشیدن سر عشق بود و من بیهوده گوش می‌بریدم و باطل عاشقی عیان می‌کردم و عبث "ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را" شده بود مانترای هر روز و هر شبم که کارم برسد به اینجا که "بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم".
حالا من همان شاگرد کلّه شق و یک دنده ای هستم که حرف شیخش به گوشش نرفته و راهِ غلط را تا انتها رفته و به بن‌بست خورده و نادم و دلشکسته بازگشته.
حالا هرچقدر زنجموره کنم و خاک سیاه بر سر بریزم، نه دل از دست رفته باز می‌گردد نه این گوش دیگر برایم گوش می‌شود. من مانده ام و عشقی که بی‌حاصل مانده روی دستم.
پ ن: «ما گدایانِ خیلِ سلطانیم»

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه