مسکینْ دل من چو محرم راز نیافت
میفرماید:
مسکینْ دل من چو محرم راز نیافت
واندر قفس عمر همآواز نیافت
اندر سرِ زلفِ خوبرویی گم شد
تاریک شبی بود، کَسَش باز نیافت
انوری اگر در زمان ما میزیست یحتمل یک وبلاگنویسی چیزی میشد. آنها حرفهایشان را میریختند توی شعر، ما میریزیم توی وب و سفرهی دلمان را برای جماعتی باز میکنیم که نمیخوانند. همین ما که همهمان گویی در تاریک شبی گم شدیم و کسی نیافتمان. این شد که سر از اینجا درآوردیم. از من بپرسی دارک وبِ واقعی اینجاست. دقیقا همینجا.