ساعت چهار و بیست دقیقه صبح
دیروز صبح، ساعت چهار و بیست دقیقه به این نتیجه رسیدم که دیگر بلایی نمانده که خودم سر خودم نیاورده باشم.
بله.. من، نویسنده این وبلاگ، که اسمم را در پایین همین نوشته میبینید همان زندانیِ زندان انفرادی یی هستم که به جان خودش افتاده. میگویند اگر میخواهید دخل کسی را بیاورید او را به جان خودش بیندازید، این همان جمله ایست که یحتمل در کتابهای روانشناسی خوانده اید. به عنوان کسی که این مسیر را نمیگویم تا ته خط اما تا نزدیکیهای ته خط رفته، باید بگویم که متاسفانه این جمله کاملا درست است.
به هر حال جایی برای نوشتن باید وجود داشته باشد حتا اگر هیچ مخاطبی نداشته باشی. حتا اگر دوران وبلاگ و وبلاگ نویسی سر آمده باشد. وقتی که دیگر اینستاگرام و توییتر و الخ تو را ارضا نمیکند.
حالا من مثل دختر فراری یی که همه جا رفته و همه چیز را تجربه کرده و تهش نادم و بیجان با گردنی کج برگشته به همان زیرزمین نمور و تاریک پدری، برگشتهام به وبلاگنویسی.
بله.. جایی برای نوشتن باید وجود داشته باشد.