کابوسهایم دوباره برگشتهاند
چند روز است که هر شب کابوس میبینم. کابوسهای عجیب و غریب و شلوغ و درهمام دوباره برگشتهاند. از آدمی شبیه من که توی مغزش مدام میان نیمکرهی چپ و راست دعواست بعید نیست که این به هم ریختگی از جایی مثل ناخودآگاه بیرون بزند. چند شب پیش آدمبدهی خوابم مادرم بود. هیچ چیز ترسناکتر از این نیست که آدمبدهی داستانِ کابوست مادرت باشد. البته شاید این برای منی که این اواخر از هر آشنا و غریبهای ضربه خوردهام خیلی عجیب به نظر نرسد.
دیشب خواب تو را میدیدم. میپرسی چطور ممکن است خواب آدم نادیده را دید؟ نمیدانم. اما مکانیزم دیدن خواب آدم نادیده _اگر برایت سؤال است_ این طوری است که یک کسی را توی خواب میبینی، او را با اسم شخص نادیده صدا میکنی، با او حرف میزنی، صدایش را میشنوی، همه چیز خیلی عادی است اما به محض اینکه از خواب بیدار میشوی میفهمی هیچ چیز از چهرهاش به یادت نمانده. خاطرت نیست که چه شکلی بود. هر چقدر که فکر کنی و به مغزت فشار بیاوری به یاد نمیآوری. به جایی میرسی که گمان میکنی شاید اصلا یک آدم بیچهره دیده باشی. آدمی که همهی کیفیتهای یک آدم عادی را دارد به جز صورت. شبیه چیزهایی که در کتابهای موراکامی یافت میشوند. این روزها خوابهایم دوباره شده شبیه داستانهای موراکامی. عجیب نیست که در خوابهایم گربهها حرف بزنند و از آسمان زالو یا ماهی ماکرل و ساردین ببارد و آدمها سایه نداشته باشند، چهره نداشته باشند. بد است. بد است که حتا توی خواب هم نتوانم چشمهایت را ببینم. نگاهت را بفهمم.
دلم یک خواب آرام میخواهد، یک خواب خوب، با اتفاقهای خوب، از آن خوابها که دلت نمیخواهد کسی بیدارت کند. از آن خوابها که تا حالا هیچ وقت ندیدهام.