که دیدار تو ممکن نیست حتا بر مزار من
میخواستم برایت بگویم که چرا رفتم. دوست داشتم برایت تعریف کنم که چطور همه چیز به هم ریخت. که چطور همهی دنیایم فرو ریخت. میخواستم بگویم که درست است که از بیرون همه چیز به نظر عادی میرسد اما از درون نابودم میخواستم بگویم که تو بدانی، که تو مثل دیگران فکر نکنی خوشی زده زیر دلم. میخواستم برایت بگویم که حالم خوش نیست. که فکر میکنم دیگر هیچ وقت حالم خوب نمیشود. میخواستم برایت بگویم که فکر میکنم همهی اینها کفارهی گناهم بوده. یا چه میدانم، عقوبت یا هرچی. تو خوب میدانی که از چه حرف میزنم. نگفتم. گفتنم چه فایده داشت؟ اگر میگفتم، میشنیدی؟ اصلا دوست داشتی بشنوی؟
اگر میگفتم دلم برایت بیشتر از همیشه تنگ است جواب بعدی ات قابل پیشبینی بود... چرا نمیتوانم برایت بگویم که چقدر دلتنگت هستم؟
نه عزیز من... همهی آنچه که من تجربه کردهام چیزی جز درد و انتظار و دلتنگی نبوده است. من و تو هیچ وقت هیچ چیزی را قرار نیست تجربه کنیم. و این بزرگترین حسرت زندگی من است. اگر از همهی این دنیا یک چیز بخواهم آن تویی. تویی که هیچ وقت نداشتمت و نخواهم داشت.