ای کاش آب بودم
متأسفانه من سواد روایت ندارم که آنچه که رفت را جوری برایتان توضیح دهم که حس کنید با ما بودید. با من و پدرم. رفته بودیم کوه و آبی از بالای کوه سراریز میشد پایین و آبشاری بالای کوه بود و خودمان بودیم و خودمان. من تنها، خودم و خودم بدون موبایل، بدون اینکه عکسی بگیرم یا فیلمی یا استوری ای یا پست اینستاگرامی یا هرچی. با روسری سبز و سارافون زرشکی و شلوار جینی که از فرط لاغری بعد از افسردگی برایم گشاد شده بود. میرفتیم بالا و بالاتر و پدرم مدام میگفت که بروم روی فلان سنگ فلان جا بنشینم یا فلان جا بایستم تا از من عکس بگیرد! و صدای آب و آب، آب. آنجاست که میفهمی شاملو چرا میگوید ای کاش آب میبودم گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است. و من آب بودم. به جای اینکه از ترس خیس شدن از سنگهای کنار رود بالا بروم، همراه آب و از وسط رود و از روی سنگهای وسط آب راه میرفتم، پا برهنه، سر تا پا خیس، و جوان شدم، زنده شدم.
اصلا من آدم گوشهی خانه نیستم، آدم کوهام، آدم آب و سنگ و خاک و درخت و چمن و الخ. البته به شرط حضور نداشتن انسانهای دیگر، به شرطی که چند ساعت بعد برگردم به گوشهی امن خودم.