همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

برای همه‌ی لحظه‌ها، روزها

صبح شده و منم و ناباوری اتفاق‌های دیشب. نمی‌دانم آدمی را تصور کنم که دلتنگ شده و ترجیح داده بیاید حرف دلش را بزند یا کسی که آمده واکنشت را سبک سنگین کند یا سر به سرت بگذارد یا کمی وقت بگذراند یا... نمی‌دانم. من هیچ‌وقت سر از کارهای تو در نیاوردم.
_______________
گفتم زندگی واقعی با این مسخره بازی‌ها زمین تا آسمان توفیر دارد.
می‌خواستم بگویم زندگی واقعی همان آدمی‌ست که رو به رویت است، همانی که نزدیک است، همانی که من نمی‌خواهم جایش را تنگ کنم. منِ دورِ این سرِ دنیا چه دردی را قرار است از کداممان دوا کنم؟
می‌خواستم بگویم زندگی واقعی آن خانه‌های مدفون شده زیر گل و لای جا مانده از سیل است. زندگی واقعی آن‌جایی‌ست که آدم‌ها تا کمر توی آب اند. زندگی واقعی آن بچه‌ای است که غذایش را توی سطل آشغال جستجو می‌کند، آن عزیزی است که روی تخت بیمارستان است، آن عزیزی که زیر خروارها خاک است، آن بچه‌ای که تازه به دنیا آمده.
می‌خواستم بگویم زندگی واقعی آن‌جاست که تو مرا رها می‌کنی. آن‌جاست که من سکوت می‌کنم.
یک وقت‌هایی باید عطای یک چیزهایی را به لقایش بخشید. مثل همه‌ی حرف‌هایی که باید بزنم و نمی‌زنم.
...
من اما تو را برای آن چیزها نمی‌خواستم. من تو را می‌خواستم برای هوای این روزهای شیراز، برای آسمان آبی این حوالی، برای بوییدن عطر بهارنارنج‌های درخت‌های حیاط خانه‌ی پدری، برای شنیدن صدای پرنده‌ها، برای قدم زدن توی خیابان ارم، کوچه پس کوچه‌های قصرالدشت، برای خیس شدن زیر باران‌های دیوانه‌ی بهار، برای سر به سر فرش‌فروش‌های بازار وکیل گذاشتن، حتا برای کلافگی ماندن توی ترافیک، برای بستنی نارنج و ترنج. من تو را می‌خواستم برای گم شدن میان هجمه‌ی آدم‌ها، ماشین‌ها، درخت‌ها، پرنده‌ها.
آخرین باری که این موقع سال‌ شیراز بودم شش سال پیش بود. تجربه‌ی این روزها توفیقِ اجباریِ حاصل از بی‌وفایی دوستانم (دوستان سابقم) است. یک هفته‌ی دیگر برمی‌گردم یزد. خانه ام. آن‌جا بیشتر شبیه انتظارم برای توست.
من تو را می‌خواستم برای گم شدن توی کوچه‌پس کوچه‌های هزارتو وار محله‌ی فهادان، برای چهار زانو نشستن توی محراب مسجد جامع، برای زل زدن به چشم‌های آرام محلی‌ها، برای خوردن قهوه‌ی حسینیِ آقای یعقوبی توی رستوران شازده.
من تو را می‌خواستم برای این‌که توی پاییز، بنشینیم و افتادن برگ‌ها از درخت‌ها را ببینیم، جوانه زدنشان را ببینیم، شکوفه کردنشان را ببینیم، میوه دادنشان را، پیر شدنشان را ببینیم. من تو را می‌خواستم برای روز، برای شب، برای همه‌ی لحظه‌ها، روزها، روزهایی که اینقدر کند و خالی و تکراری نمی‌گذرند.
تو اما....
 
ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۸

نظرات (۱)

  • سایه های بیداری
  • گاهی دلمان تنگ می شود برای روزهایی که از دستشان دادیم

    و گاهی نیز برای روزهای آیندۀ رویای خویش .

    و در این میان دوست داریم یک نفر همیشه کنارمان می بود ، یا می

    بایست باشد که نیست .

    خیابان « ارم » با « او » و بی « او » ، هر چهار فصلش زیباست .

    اما با « او » گویی عطر برگ درختان و چمن و گل خیابان ،

    بهارش را دل انگیز تر

    و سایه و خنکی درختان ، تابستانش را خنک تر و دلنشین تر

    و پاییزش را ملون تر و رنگین تر

    و در زمستان ،

    فرو افتادن کپه ای برف از بالای درختی بر سر « او » ،

    خنده های گرم در زمستان سرد را در همان پیاده رو دو نفره ،

    لطافتی سرخ گونه ، بر گونه ها می بخشد

    که گویی طبیعت در همان دم به اختراعی تازه دست یافته است

    و حتی شاید چشمهای من داد بزند : یافتم یافتم ...

    قصرالدشت را پیاده گز میکنم ، و وارد قهوه خانه ای می شوم

    که چهار بار تنباکوی برازجان قلیانم را

    قهوه چی به خواست من عوض میکند ،

    بدون اینکه بگوید :

    پسرم ! تنباکوی برازجان را قلیان کشهای ماهر شیراز نیز ،

    با همان یک سر ، سر میکنند ،

    چهار تعویض سر را بر نمی تابی !

    و من غل غل غل میکشم

    و در خاطرم در پی رویای « او » .

    صورت حساب قهوه خانه را پرداخت میکنم

    و پایم را به پیاده رو نگذاشته ،

    با سر شیرجه میزنم به کف پیاده رو

    در مکافات همان چهار سر تعویض قلیان

    و چشم باز میکنم میبینم ،

    دور تا دورم را شیرازی های سیه چرده و مهربان گرفته

    و یکی می پرسد : بچۀ کجایی ؟؟؟؟؟؟؟؟

    می گویم : بی « او » ، تبریز و شاید اصفهان .

    با « او » اما ، شهر من ، چشمهای درشت شیرازی اوست .

    شهر من گمشده ، شما آن را ندیدید ؟

    آن یکی میگوید : پاشو عزیزم !

    پاشو بنشین بر روی این سکوی جلوی مغازه ،

    تا کَسی را بفرستم شَهرَت را پیدا کند بیاورد ،

    اینجا شیراز است . کجا گُمِش کردی ؟؟؟؟؟؟؟

    می گویم در کوچه پس کوچه های قصرالدشت ....  

    شنبه 31 فروردین 98  

    پاسخ:
    زیبا بود. :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی