من یکی قصهام بیفرجام
من همان قهرمان داستانی هستم که همه چیز را در مرز رسیدن رها میکند. میگذارد و میرود و نمیماند تا ثمرهی آنچه گذشت را ببیند. همان که میتواند همهی انتظارها و دلتنگیهایش را با یک جملهی ساده، یک بلهی خشک و خالی تمام کند، میتواند رسیدن را، دیدن را تجربه کند، اما نمیکند. رها میکند. میرود. نمیماند. همان شطرنجبازی که میتواند با حرکت آخر حریف را کیش و مات کند اما صفحهی شطرنج را یک حرکت مانده به حرکت آخر، نیمهکاره رها میکند. همان بوکسوری که میتواند به وقتش، وقتی همه چیز مهیاست، مشت آخر را نثار حریف کند و کار را تمام کند، اما نمیکند. همان مبارزی که لحظهی آخر علیرغم همهی برتریها نتیجه را به حریف واگذار میکند. همان نقش اولی که میتواند در سکانس طلایی فیلم هرچه میخواهد بر سر طرف مقابل فریاد بزند اما در عوض فقط سکوت میکند.
چرا؟
نمیداند.