دلتنگ خانهام هستم
تنها زندگی کردن همهاش حسن است، یک سری بدیهای کوچک دارد و یک بدی بزرگ. بدیهای کوچکش را بگذارید رازی بماند میان من و همهی کسانی که تجربهی تنها زندگی کردن را دارند اما بدی بزرگش این است که ناگهان بعد از چند سال به خودت میآیی و میبینی دیگر نمیتوانی تنها زندگی نکنی.
میبینی حتا وقتی جایی هستی که دارد به تو خوش میگذرد، چشمت مدام به ساعت است که کی تمام میشود و کی میتوانی برگردی به خانهی خلوتت و انزوایت و تنهاییات. میبینی بیشتر از چند روز نمیتوانی خانهی پدر و مادرت زندگی کنی. کارت به جایی میرسد که فکر میکنی نه هیچ وقت هیچ کسی به دردت میخورد و نه تو به درد کسی خواهی خورد. نه کسی میتواند تنهاییات را پر کند و نه حتا دوست داری کسی بیاید و تنهاییات را پر کند، چون از یک نفر که بیشتر بشوی دیگر نه خانهی خلوتی در کار خواهد بود نه انزوایی و نه تنهاییای. (منظورم تنهایی به معنی کامل کلمه است.)
بعضی چیزها را نمیشود به کسی گفت. مثلا نمیشود به پدر و مادرت بگویی درست است که از روزهای بیکاریات هنوز چند روز مانده اما از بودن توی خانهشان خسته شدهای. دوست داری بروی جایی که نه کسی صدایت بزند، نه قربان صدقهات برود، نه نگرانت بشود و نه دلش برایت بسوزد. به جایی که نه کسی باشد که موقع ورود به تو سلام کند، نه کسی که منتظر برگشتنت باشد. این چیزها را هیچ وقت نمیتوانی بگویی. دست کم به پدر و مادرت نمیتوانی بگویی.